فرشته ها
مادربزرگ به دایی عباس تلفن کرد و گفت : « عباس جان کاش می آمدی مرا به زیارت حضرت فاطمه معصومه می بردی ! »
نمی دانم دایی عباس به مادربزرگم چه گفت که مادربزرگ خوش حال شد و گفت : « خدا خیرت بدهد پسرم ! » وقتی مادربزرگ گوشی تلفن را گذاشت پرسیدم : « کجا می خواهید بروید ؟ » مادربزرگ گفت : « دایی عباس می آید تا مرا به قم ببرید برای زیارت حضرت معصومه (س) . » گفتم : « پس چرا گفتید حضرت فاطمه ی معصومه ؟ » مادربزرگ گفت : حضرت معصومه ، خواهر امام رضا (ع) امام هشتم ما هستند . نام اصلی ایشان فاطمه است ، اما امام رضا (ع) به ایشان حضرت معصومه می گفتند . معصومه یعنی دختر پاک و بی گناه . »
گفتم : « اگر دایی عباس بیاید ، مرا هم با خودتان می برید ؟ » مادربزرگ خندید و گفت : « اگر پدر و مادرت اجازه بدهند تو را هم می برم . » مادربزرگ به مادرم تلفن کرد تا اجازه ی مرا بگیرد . وقتی مادرم شنید که ما می خواهیم به قم برویم گفت که می خواهد همراه ما بیاید . بالاخره ، آن روز من و دایی عباس و زن دایی و حسین و پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگ همه با هم به زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) رفتیم . حسین با این که همراه ما آمده بود ، اما نمی دانست حضرت معصومه چه کسی است و چرا به او می گویند معصومه .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 280صفحه 8