و رفت کنار رودخانه . جلوی پای .......!.....،........ را دید با خوش حالی گفت:« وای از آسمان .... می بارد!» وقتی .... خواست ..... را بخورد، ....... از آن بالا پرزد و پایین آمد و ......... را به جنگل گرفت و رفت. .... می خواست .... را به لانه اش ببرد و آن را بخورد. اما وقتی بالای کوه رسید، ناگهان ....... از چنگالش رها شد و افتاد پایین. درست جلوی پای ....!.... با خوش حالی به آسمان نگاه کرد و گفت:« وای! از آسمان ... می بارد!» و بعد ....... را خورد. آن روز، ....... و ...... و ............. هرچه منتظر شدند، دیگر از آسمان ........ نبارید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 271صفحه 19