فرشته ها
آن روز وقتی که نزدیک مرقد امام رسیدیم. دایی عباس ترسید من و حسین گم شویم.
برای همین هم با یک دست، دست مرا گرفت و با دست دیگر، حسین را بغل کرد. من نمی توانستم جز پاهای مردم جایی را ببینم ولی حسین از بغل دایی عباس می توانست حتی گنبد مرقد امام را هم ببیند. خیلی دلم می خواست دایی مرا هم بغل کند، اما او این کار را نکرد. یک مرتبه، پدرم از پشت مرا بلند کرد و روی شانه هایش گذاشت! حالا من از همه بالاتر بودم. حتی از حسین که بغل دایی بود. حسین وقتی مرا روی شانه های پدرم دید، به دایی عباس نق زد که او را هم روی شانه اش بگذارد. حسین نمی توانست به دایی بگوید که چه می خواهد!
دایی هی به حسین می گفت:« شلوغ نکن! آرام باش! الان می رسیم.» اما حسین هی وول می زد، هی نق می زد. من می دانستم او چه می خواهد ولی چیزی نگفتم. پدرم به دایی عباس گفت:« حسین را روی شانه ات بگذار. این طوری درست شبیه خودت می شود!»گفتم:« شبیه دایی؟» پدرم خندید و گفت:« سال ها پیش، همین روز، یعنی روز که امام خمینی به ایران برگشتند همه برای استقبال از امام رفته بودیم. آن موقع من دوازده ساله بودم و دایی عباس سه ساله بود. پدر بزرگ، دایی عباس را روی شانه اش گذاشته بود تا بتواند امام را ببیند.» دایی وقتی این را شنید، حسین را روی شانه اش نشاند. بعد با یک دست، اشک چشم هایش را پاک کرد و خندید.
من نمی دانم دایی عباس خوش حال بود یا غمگین، ولی می دانم که بزرگ ترها خیلی وقت ها از شادی هم گریه می کنند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 271صفحه 8