حتی و هم هرکاری کرده بودند تا با دوست شوند،
بیفایده بود.
میگفت:« یک گاو وحشی است هیچ کس جرات دوست
شدن با او را ندارد.»
یک روز، وقتی و و مشغول حرف زدن و علف خوردن
بودند، سر و کلهی پیدا شد. خیلی ترسید.
جیغ کشید و رفت پشت پنهان شد. هم ترسیده بود.
نزدیک و نزدیکتر شد.
فریاد زد:«از این جا برو! من از تو قویتر هستم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 234صفحه 18