بعد فکری برای قفل میکنیم.» به دنبال رفت و آنها به خانهای رسیدند
که آنجا بود.
باز بود. با یک جست پرید بالای و را برداشت و فرار
کرد. و ، را با خود به جنگل بردند. نزدیک رودخانه نشستند.
، را صدا زد و گفت:«دوست من! جان! بیا و با دندانهای تیزت
قفل را بشکن.» پشت درختها پنهان شد. او از میترسید.
اما با دوست بود. جلو آمد و دهانش را باز کرد.
ترسید و رفت گوشهی . گفت:« نترس جان!
دوست من است با تو کاری ندارد.»
با دندان های تیزش قفل را شکست. آزاد شد و همراه
پرواز کرد.
هم آرام به نزدیک شد و گفت:«ممنون، دوست من!»
با صدای بلند خندید. ترسید و پا به فرار گذاشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 228صفحه 19