مینا خندید و گفت: «چه خوب! من دنبال کسی میگردم که با من بازی کند. تو بازی میکنی؟»
ساعت دیواری گفت: «نمیتوانم بازی کنم. کار دارم. اگر یک لحظه کار نکنم، هیچکس نمیتواند بفهمد ساعت چند است.»
مینا ناراحت شد.
هیچکس با او بازی نمیکرد.
مینا پشت پنجره ایستاد و به آسمان نگاه کرد.
ماه وسط آسمان نشسته بود.
ماه تا مینا را دید، گفت: «دختر کوچولو! با من بازی میکنی؟»
مینا از جا پرید و گفت: «بازی؟ چه بازیی؟»
ماه گفت: «بازی خواب و ماه.
تو میخوابی و من یک توپ نقرهای میشوم و میپرم توی خوابت.»
مینا کمی فکر کرد.
بعد به طرف رختخوابش دوید.
در رختخواب دراز کشید.
چشمهایش را بست و خوابید.
ماه هم یک توپ نقرهای شد و توی خوابش پرید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 69صفحه 6