بازی خواب و ماه
سرور کتبی
شب بود.
پدر خوابیده بود.
مادر خوابیده بود.
خواهر بزرگ مینا خوابیده بود.
اما مینا بیدار بود.
مینا نمیخواست بخوابد.
مینا با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ همه خوابند. کسی با من بازی نمیکند.» رفت سراغ تلویزیونو آن را روشن کرد.
تلویزیون گفت: «یک دختر کوچولو در نیمههای شب؟! ... عجیب است.» مینا گفت: «برایم شعر جوجه طلایی بخوان!»
تلویزیون گفت: «حالا نیمه شب است و من اجازه ندارم شعر جوجه طلایی بخوانم.» مینا تلویزیون را خاموش کرد و رفت سراغ یخچال.
به یخچال نزدیک شد و گفت: «تو بیداری؟» یخچال گفت: «بله، بیدارم.»
مینـا خندید و گفت: «چه خوب! من دنبال کسی میگردم که با من بازی کند. تو بازی میکنی؟» یخچال گفت: «نمیتوانم بازی کنم. کار دارم. اگر یک لحظه کار نکنم، همهی غذاهای من خراب میشود.»
مینا غصهاش شد. یک دفعه چشمش افتاد به ساعت دیواری.
ساعت دیواری تکتک صدا میکرد.
مینا به ساعت دیواری نزدیک شد و گفت: «تو بیداری؟» ساعت دیواری گفت: «بله بیدارم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 69صفحه 4