مجله خردسال 61 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 61 صفحه 8

فرشته­ها دیروز صبح زود از خواب بیدار شدم. بعد از یک ماه من و پدر و مادرم با هم صبحانه خوردیم. عید فطر بود و ماه رمضان تمام شده بود. پدر و مادرم تمام ماه رمضان را روزه بودند. برای ناهار به خانه­ی مادربزرگ رفتیم. بوی غذایی که مادربزرگ درست کرده بود توی حیاط پیچیده بود. وقتی سفره را پهن کردند، من بشقابم را پر از غذا کردم. مادرم پرسید: «تو می­توانی همه­ی غذایی را که توی بشقاب ریخته­ای بخوری؟» گفتم: «بله» پدر گفت: «بهتر نیست کم­کم غذا بکشی؟» گفتم: «من خیلی گرسنه­ام و می­خواهم همه­ی این غذا را بخورم.» پدر و مادرم به من نگاه کردند و چیزی نگفتند. وقتی نصف غذای بشقاب را خوردم سیر شدم. دایی عباس توی گوشم گفت: «اگر سیر شدی مجبور نیستی همه­ی آن را بخوری.» من چیزی نگفتم و به پدرم نگاه کردم. پدر همین طور که غذایش را می­خورد گفت: «خدا را شکر که همه دور هم هستیم و سفره­ای پر از غذا داریم. امام همیشه می­گفتند که غذا را به اندازه درست کنید و به اندازه مصرف کنید. غذای اضافه­ای که دور ریخته شود می­تواند گرسنه­ای را سیر کند.» مادرم به من نگاه کرد. من می­خواستم غذای توی بشقاب را تمام کنم اما خیلی سیر بودم. دایی عباس به من گفت: «ولی غذای اضافه­ی تو را دور نمی­ریزیم. مجبور نیستی به زور آن را بخوری.» مادربزرگ خندید و گفت: «آن را توی ظرف می­ریزم تا با خودت ببری. وقتی گرسنه شدی آن را بخور.» من خیلی خجالت کشیدم ولی یاد گرفتم که همیشه به اندازه غذا توی بشقابم بریزم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 61صفحه 8