
فرشتهها
دیروز صبح زود از خواب بیدار شدم. بعد از یک ماه من و پدر و مادرم با هم صبحانه خوردیم.
عید فطر بود و ماه رمضان تمام شده بود. پدر و مادرم تمام ماه رمضان را روزه بودند. برای ناهار به خانهی مادربزرگ رفتیم. بوی غذایی که مادربزرگ درست کرده بود توی حیاط پیچیده بود. وقتی سفره را پهن کردند، من بشقابم را پر از غذا کردم. مادرم پرسید: «تو میتوانی همهی غذایی را که
توی بشقاب ریختهای بخوری؟» گفتم: «بله» پدر گفت: «بهتر نیست کمکم غذا
بکشی؟» گفتم: «من خیلی گرسنهام و میخواهم همهی این غذا را بخورم.» پدر و
مادرم به من نگاه کردند و چیزی نگفتند. وقتی نصف غذای بشقاب را خوردم سیر شدم.
دایی عباس توی گوشم گفت: «اگر سیر شدی مجبور نیستی همهی آن را بخوری.» من چیزی
نگفتم و به پدرم نگاه کردم. پدر همین طور که غذایش را میخورد گفت: «خدا را شکر که همه دور هم هستیم و سفرهای پر از غذا داریم. امام همیشه میگفتند که غذا را به اندازه درست کنید
و به اندازه مصرف کنید. غذای اضافهای که دور ریخته شود میتواند گرسنهای را
سیر کند.» مادرم به من نگاه کرد. من میخواستم غذای توی بشقاب را تمام کنم اما
خیلی سیر بودم. دایی عباس به من گفت: «ولی غذای اضافهی تو را
دور نمیریزیم. مجبور نیستی به زور آن را بخوری.» مادربزرگ خندید و گفت: «آن را توی ظرف میریزم تا با خودت ببری. وقتی گرسنه شدی آن را بخور.»
من خیلی خجالت کشیدم ولی یاد گرفتم که همیشه به اندازه غذا توی بشقابم بریزم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 61صفحه 8