
ابریکه بهزمین آمد
سرور کتبی
یک روز یک ابر خجالتی از آسمان به زمین آمد.
ابر که از دیدن زمین خیلی خوشحال شده بود، خودش را شبیه یک گوسفند کرد و توی علفها غلت زد.
پیرمردی ابری را دید وگفت: «!...تو چی هستی؟»
ابر میخواست بگویید: «من یک تکه ابر کوچولو هستم که از آسمان به زمین آمدهام.» اما باز خجالت کشید حرفی بزند.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
پیرمرد گفت: «من میدانم تو یک گوسفند هستی.»
ابر میخواست بگوید: «نه ...من گوسفند نیستم، من ابر هستم.» اما باز خجالت کشید حرفی بزند.
پیرمرد ابر را به یک طویله برد و کنار گوسفندها گذاشت.
گوسفندها تا ابر را دیدند، گفتند:
«!...تو کی هستی؟ چهقدر خنده داری!»
ابر خواست بگوید: «من ابر هستم و اصلا خندهدار نیستم.» اما خجالت کشید چیزی بگوید.
سرش را پایین انداخت و عرق شرشر از صورتش پایین آمد. شب وقتی گوسفندها خوابیده بودند، ابر از طویله بیرون پرید و پا به فرار گذاشت.
دوید و دوید تا به یک پیرزن رسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 85صفحه 4