«قرار هستی ما
بی قرار می آید»
دهید مژده به یاران، که یار می آید
قرار گیتی چشم انتظار، می آید
کلید صبح بدست و سرود عشق به لب
ز انتهای شب، آن شهسوار می آید
ز تنگنای خیالم گذشته است و کنون
به پهندشت دلم آشکار می آید
هزار لشکر خوبیش از یمین و یسار
که از فساد برآرد دمار، می آید
طلسم کین به سرانگشت مهر می شکند
بشیر دوستی پایدار می آید
سخای اوست که از چشمه سار می جوشد
شمیم اوست که از لاله زار می آید
صدای اوست که به حلقوم باده می شنوم؟
خروش اوست، که از آبشار می آید
به جلوه ای که از و دیده آفتاب، چنین
به جیب برده سر و شرمسار می آید
جهان برای تماشا به پای می خیزد
به پای بوسی او روزگار می آید
دریغ کز غم خوبان گرفته است دلش
چو لاله ملتهب و داغدار می آید
به سوگواری گلها، به غمگساری عشق
قرار هستی ما، بی قرار می آید...
فاطمه راکعی