مجله کودک 375 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 375 صفحه 14

باغِ پرحوصله مجید شفیعی ما دو تا همسایه داشتیم که همیشه با هم دعوا میکردند. یکی میگفت: های آن یکی میگفت: هوی... هوی.... های... هوی... های... من که زبانشان را نمیفهمیدم. بعضی وقتها صدای های و هوای بلندتر از همیشه میشد. تا آن طرف خیابان هم میرسید. وقتی صدایشان بلند میشد؛ گنجشکها از روی درخت سیب ما میپریدند. شاید هم گوششان درد میگرفت یا شاید هم میترسیدند من از دعوا خیلی بدم میآید. وقتی میبینم که بچههای کوچه با هم دعوا میکنند میترسم. دلم میخواهد زود به اتاقم بروم. دیروز هم خیلی ترسیدم. سوار یک تاکسی شدیم. گفتم: سلام آقای راننده! آقای راننده اصلاً حرفی نزد. بابا هم سلام داد اما آقای راننده هنوز ساکت بود. فکر کردم شاید ما نباید به آقای رانندهها سلام بدهیم. وسط راه تاکسی محکم به یک ماشین دیگر خورد تق... صورت تاکسی ما محکم خورد به صورت آن یکی ماشین. رانندهها پایین آمدند و همدیگر را کتک زدند. دو تا ماشین ساکت به همدیگر نگاه میکردند. شاید هم از هم خجالت میکشیدند. به بابا گفتم: بابا چرا این قدر مردم با هم دعوا میکنند. بابا گفت: به خاطر اینکه حرف همدیگر را متوجه نمیشوند. فقط خودشان را دوست دارند! به بابا گفتم: مگر زبانشان با هم فرق دارد؟ مگر آنها مثل ما صحبت نمیکنند؟ بابا گفت: آنها صبحت نمیکنند دارند؛ دعوا میکنند. گفتم: بله بابا آنها فقط با صدای بلند های و هوی وای ای از حال میرود به درون کانال زباله سقوط میکند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 375صفحه 14