چند مامور بارها را کشتند . ظرف در بار بنیامین بود . او نگران شد . برادران شرمگین شدند .یکی از انها با تندی به او گفت: وای بر تو ابروی ما را بردی
او با ترس جواب داد: نه باور کنید کار من نیست
چاره ای نبود برادران از یوسف خواستند که او بنیامین را ببخشد . یوسف که به بنیامین علاقه زیادی داشت قبول نکرد
ای عزیز مصر ، پدرمان به بنیامین علاقه زیادی دارد . یکی از ما را نگه دار و او را رها کن
اگر کسی دیگر را نگه دارم ستمکار خواهم بود .
بنیامین پیش برادرش ، در مصر ماندگار شد .کاروان به سمت کنعان راه افتاد . چند روز بعد با بردران به خانه رسیدند .هیچ کس جرات حرف زدن نداشت . پدر با اضطراب سراغ بنیامین را گرفت . سرانجام یکی از برادران ماجرا را برای او تعریف کرد .
دل یعقوب پر از درد تازه ای شد اما به روی خود نیاورد و گفت: من بی تابی نمی کنم و صبر پیشه می سازم . امیدوارم خداوند فرزندانم را به من بازگرداند .
حالا یعقوب نابینا ارامش نداشت هم سراغ یوسف را می گرفت هم در انتظار امدن بنیامین بود . یک روز تصمیم تازه ای گفت نشست و یکی از بچه ها را صدا زد بعد از او خواست که هر چه می گوید در یک نامه برای عزیز مصر بنویسد .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 361صفحه 9