هجرت سرنوشتساز امام خمینی از نجف به پاریس، آغاز فصل فروپاشی ارکان رژیم سلطنتی در ایران و بصدا آورندۀ زنگهای شکست آمریکا در حساس ترین و امنترین پایگاهش بود. در این هجرت و ماجرای شگفت نیز، «احمد» مشاور و همراه پدر بود. و این نقش تا بدان حد آشکار و مؤثر بوده است که حضرت امام خمینی – سلامالله علیه – حتی در وصیتنامه جاودانۀ خویش نیز از آن یاد کرده و تصریح میفرماید که تنها مشاورِ آن حرکت تاریخی و تاریخ ساز، «احمد» بوده است. در اینجا فرازهایی از چگونگی هجرت امام به پاریس را از زبان همراهِ همیشگیِ امام، نقل میکنیم که در قسمتی از خاطرات شنیدنیاش از آن هجرت بزرگ میگوید:
«علت هجرت امام به پاریس، به جریاناتی که چند ماهی قبل از این تصمیم روی داد، برمیگردد. با اوجگیری مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتی متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه تنها برای ایران که برای عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام، و شور و احساسات زائرین ایرانی چیزی نبود که عراق بتواند به آسانی از کنار آن بگذرد. و بدین جهت برادر عزیزمان آقای دعائی را خواستند تا خیلی روشن نظرات شورای انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقای دعائی نظرات عراق را برای حضرت امام بیان داشت که ملخص آن عبارت است از:
1 – حضرتعالی چون گذشته میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید ولی از کارهای سیاسیای که باعث تیرگی روابط ما با ایران میگردد، خودداری نمایید.
2 – در صورت ادامۀ کارهای سیاسی باید عراق را ترک
کنید. تصمیم امام، معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند:
«گذرنامۀ من و خودت را بیاور» و من چنین کردم. آقای دعائی عازم بغداد شد ولی از گذرنامهها خبری نشد.
چندی بعد سعدون شاکر رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبی در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشاتی از این دست را به عرض امام رسانید، ولی در خاتمه چیزی بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلی صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد؛ مثلاً فرمودند: «من هر کجا بروم و فرشم را (اشاره به زیلوی افشار) پهن کنم، منزلم است.» و یا گفتند: «من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت، دست از تکلیفم بردارم.» و از این قبیل...
برادرم دعائی به بغداد احضار شد و تصمیم آخر فرماندهی عراق مبنی بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت، گذرنامهها را به همراه داشت.
با اجازۀ امام، تصمیم معظمله مبنی بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد؛ به 7 – 8 نفر از خصوصیترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه برای من و امام توسط یکی از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما مصطفوی است، لذا دولت کویت تشخیص نداده بود). سه ماشین سواری تهیه شد و فردای آن روز بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در یکی از ماشینها، من و امام و در دو تای دیگر دوستان نزدیک...
زمانی که میخواستیم سوار ماشین شویم، در تاریکی مردی غیر معمم نظرم را جلب کرد؛ دقیق شدم، آقای دکتر یزدی بود. او برای گرفتن پیامی از امام برای انجمنهای اسلامی ایران در کانادا و آمریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکی از آن دو ماشین شد... صبحانه در یک قهوهخانه صرف شد: نان و پنیر و چای. نماز ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد... از مرکز شخصی آمد که خلاصۀ صحبت یکساعتهاش این بود که ورود ممنوع!
بازگشتیم؛ عراقیها منتظرمان، اهلاً و سهلاً. از دو بعد از ظهر تا 11 شب معطلمان کردند. مرحوم املایی با زرنگی خاص خودش، روانۀ بصره شد و نجفی ها را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقداری نان و پنیر و کتلت و از این قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من برای ایشان شدیداً متأثر بودم. امام از قیافۀ من فهمیدند که من از این که ایشان را این همه معطل کردند، ناراحتم. گفتند: «تو از این قضایا ناراحت میشوی؟» گفتم: «برای شما شدیداً ناراحتم.» گفتند: «ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان بیاید تا یکی از هزارها ناراحتیای که بر سر برادرانمان میآید لمس کنیم؛ محکم باش.» گفتم: «چشم». در حالی که ما توی اطاق کثیف [در مرز کویت و عراق] گِرد امام، که دراز کشیده بودند، جمع شده بودیم، تفألی به قرآن زدم: «اذهب الی فرعون انه طغی، قال رب اشرح لی صدری و یسّرلی امری» باور کنید که نیروی تازهای گرفتم... چهار نفری عازم بصره شدیم. در هتلی نسبتاً خوب و تمیز، شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اطاق، آقایان فردوسی و املایی در اطاق دیگر. با تمام خستگیای که امام داشتند، بعد از سه ساعت استراحت، برای نماز شب بلند شدند.
نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز، از تصمیمشان جویا شدم. گفتند: «سوریه» گفتم: «اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردی مثل کویت کردند، بعد کجا؟» کشورهای همسایه یکی یکی بررسی شد، کویت که نگذاشت، شارجه و دوبی و از این قبیل به طریق اولی نمیگذارند، عربستان که مرتب فحش میداد، افغانستان و پاکستان که نمیشد؛ میماند سوریه، و امام درست تصمیم گرفته بودند ولی بیگدار به آب نمیشد زد؛ میبایست وارد کشوری شد که ویزا نخواهد و از آنجا با مقامات سوری تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند یعنی امام به هیچ وجه محدود نگردند. چرا که اگر محدودیت بود، عراق که منزلمان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم، زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه میتوانست مثمر ثمر باشد و امام میتوانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند؛ امام پذیرفتند. خوابیدیم. ساعت 8 صبح به مأموران عراقی گفتم: میخواهیم برویم بغداد. گفتند: میتوانید برگردید نجف. گفتم نمیرویم. ساعتی بعد آمدند که مرکز میگوید تصمیمتان چیست؟ گفتم: «پاریس»... شب را در بغداد بودیم؛ دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب برای زیارت به کاظمین(ع) مشرف شدند؛ احساسات مردم عجیب بود؛ صبح به فرودگاه رفتیم. هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت، جمبوجت بود. ما پنج نفر در طبقۀ دوم بودیم به اضافۀ سه نفر که نمیشناختیمشان. حالت عجیبی برای دوستان بدرقه کننده دست داده بود؛ نمی دانستند به سر امام چه میآید. مأموران، آقای دعایی را خواستند؛ با حالتی متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام بگوید؛ به من گفت که گفتند امام دیگر برنگردد. (چه پررو و
وقیح)...
رسیدیم پاریس... همان شب را از کاخ الیزه آمدند پیش من که: «ما مواجه شدیم با این قضیه، چه بخواهیم و چه نخواهیم، آیتالله آمده است. اگر مطلع میشدیم نمیگذاشتیم». وقت خواستند. امام گفتند بیایند. آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کاری انجام دهید، و امام گفتند: «ما فکر میکردیم این جا مثل عراق نیست، من هر کجا بروم حرفم را میزنم؛ من از فرودگاهی به فرودگاهی دیگر و از شهری به شهری دیگر سفر میکنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا، دستشان را در دست یکدیگر گذاشتهاند تا مردم جهان صدای ما مظلومان را نشنوند ولی من صدای مردم دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که در ایران چه میگذرد.[۱]»
بدین ترتیب، نوفل لوشاتو کانون خبرساز جهان شد. مردی از آنسوی شرق آمده است تا پیام مکتب توحیدی انبیا را در آن دیارِ خدا فراموشانِ پناه برده به ماشین و اصالت پول و سرمایه، و بیگانه از معنویت و ارزشهای الهی، طنین اندازد و مظلومیت جهان
سوم، و غربت اسلام، و رهائی انسان را در قلب اروپا فریاد کند و عمق تزویر و فریبکاری مدعیان تمدن و آزادی را به جهانیان صلا دهد و از اصالت انقلاب اسلامی و الهی خویش و حماسهای که ملت بزرگوار و پیشتاز ایران در این راه مقدس آفریدهاند، دفاع کند. خورشید فروزان سیمای خمینی کبیر را در این هجرت بزرگ، ماهتابی همراهی میکند به نام مبارک «احمد».
منبع: احمد مهاجر قبیله ایمان؛ص۱۰۶
[۱] . خاطرات حضرت حجتالاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی به نقل
از کتاب «کوثر»، شرح وقایع انقلاب اسلامی، ج 1 ص 436.
.
انتهای پیام /*