یک روز یک آقای خیلی خوش اخلاق و با شخصیتی به منزل امام آمد و در بیرونی
نشست تا با امام ملاقات کند. امام قبل از تشرف به حرم نیم ساعت به بیرونی
میآمدند و هر کس هر چیزی داشت با ایشان مطرح میکرد. در آن جلسه آن آقای
محترم هم شروع کرد قصهای را گفتن، تا میان صحبتش کلمهای گفت که تا حدودی به
یک جایی برخورد داشت. امام بلافاصله چشمشان را به طرف من به طور معنیداری
حرکت دادند و من کفشهای ایشان را آماده کردم که از مجلس خارج شوند و به حرم
بروند. امام به او فرمودند: «من راضی نیستم که در اینجا حرف احدی زده بشود.»
با اینکه هنوز آن بنده خدا نسبت به کسی حرفی نزده بود. آن آقا و طلبهها هم
ناراحت شدند که چرا امام قبل از تمام شدن نیم ساعت جلوسشان مجلس را ترک
کرده و به طرف حرم راه افتادند. با اینکه بیست دقیقه به ساعت نه که امام هر شب در
این ساعت به حرم مشرف شده بودند مانده بود. مغازه داران مسیر امام آن شب
تعجب میکردند که امام چرا امشب بیست دقیقه زودتر به حرم میروند و همه اینها به
خاطر ترک مجلسی بود که امام احساس میکردند ممکن است در آن غیبت کسی
بشود.
منبع:پا به پای آفتاب - چاپ جدید - ج 3 - ص 18
.
انتهای پیام /*