یک روز مسئول دفتر امام می‏‏گفت حدود چهل سال در خدمت امام بوده‏ام. اما معتقدم که آن مقدار که امام ما را می‏‏شناختند. ما امام را نشناخته‏ایم. اگر چه ما هم معتقد بودیم که امام ما را از خودمان بهتر می‏‏شناسند، امام وقتی که با ما مواجه می‏‏شدند به گونه‏ای رفتار می‏‏کردند که گویا اصلاً ماهیتمان را نمی‏شناسند و به صورت و سیمای خودشان نمی‏آوردند. نه تنها از اینکه اسرار مردم را فاش کنند و یا پرده از کار مردم و عیبهای آنها کنار بزنند. پرهیز می‏‏کردند، بلکه به خود انسان هم چنین وانمود می‏‏کردند که عیب شما را نمی‏دانم. به این ترتیب انسان خیال می‏‏کرد که: «رفتم خدمت امام و مسایل را گفتم و چند تا دروغ ردیف کردم و ایشان هم متوجه نشد» در صورتی که امام اصل ماجرا را می‏‏دانستند. امام حتی پیش خود انسان هم پرده را برنمی‏داشتند که من می‏‏دانم که شما چه کاره هستید.
لذا خودشان در یکی از بیاناتشان به این مطلب اشاره فرمودند که یکی از سر دسته‏های منافقین به نجف آمد و مدتی ماند. شب و روز هم مطلب می‏‏نوشت و خودش را خیلی داغ و متدین قلمداد می‏‏کرد. ولی آن وقت من می‏‏دانستم که این آقا کج است و کج فکر می‏‏کند.
معلوم می‏‏شود که مسأله همین است. این حرف را هم امام بنا به مناسبتی که پیش آمده بود فرمودند ولی آن وقت به آن آقا نفهماندند که می‏‏دانند او چه کاره است. آن شخص مدتی آنجا مانده بود و خیال می‏‏کرد که امام ماهیت او را نشناخته‏اند. یکی از علتهای پیشرفت مقاصد و اهداف عالی امام در پیروزی انقلاب اسلامی هم همین مطلب بود. اگر امام اظهار می‏‏کردند که این مطلب را می‏‏دانم، من نوعی که خبر خدمت امام می‏‏بردم کمی دلسرد می‏‏شدم که خوب امام می‏‏داند. اگر مطلب و موضوع بعدی پیش می‏‏آمد، کمی تأمل می‏‏کردم که چرا بردم خدمت امام، خود امام که اینها را می‏‏دانند، و به این ترتیب رسیدن اخبار به امام قطع می‏‏شد. به همین دلیل امام میدان می‏‏دادند که هر کس بیاید و صحبت کند اگر هم می‏‏دانستند نمی‏گفتند که می‏‏دانند. تا آن فرد بعدها هم اگر خبری داشت بیاید و به امام بگوید. چرا که این امکان وجود داشت که خبری که بعدها می‏‏آورد امام از آن مطلع نباشد.

منبع: پا به پای آفتاب – ج 2 – ص 285.

. انتهای پیام /*