تشریح فضای اجتماعی و سیاسی ایران عصر پهلوی

رژیم پهلوی همانند همه رژیم های پیش از خود، رژیمی استبدادی بود که در سال 1304 شمسی، در ایران مستقر شد. رضاشاه خود را پادشاه مشروطه خواند، و دستاوردهای انقلاب مشروطه را مورد تعرض قرار داده، دوباره بی قانونی را بر ایران حاکم نمود. او علقۀ اندکی را که بین مردم و دولت ایجاد شده بود، از بین برد و برای تضمین قدرت  مطلق خود، حرکت هایی کرد. به عنوان نمونه می توان به موارد ذیل اشاره نمود: او احزاب سیاسی را منع کرد؛ سیاستمداران مستقل را از میان برداشت؛ مطبوعات را تحت کنترل دولت در آورد؛ مجلس را به یک نهاد دست نشانده مبدل ساخت؛ مصونیت پارلمانی نمایندگان را سلب کرد؛ از همه مهم تر دست به دین زدایی زد که باعث خشنودی فرنگی مآبان شد.

این سلسله که به کمک قدرت های خارجی، بر مردم ایران حاکم شده بود، شدیدتر و بی رحمانه تر از شاهان قاجار، هر صدای آزادی خواهانه ای را در گلو خفه می کرد. امام خمینی رحمه الله - کسی که فضای اجتماعی و سیاسی عصر پهلوی اول و دوم را درک کرده است و در آن سال های بی عدالتی و اختناق رضاخانی زندگی می کرد - این وضعیت را در سروده ای چنین بیان می کند:

از جور رضاشاه کجا داد کنیم                           زین دیو بر که ناله بنیاد کنیم

آن دم که نَفَس بود، ره ناله ببست                   اکنون نفسی نیست که فریاد کنیم[1]

چون نظام سیاسی رضاخان بر پایه کودتا بنا گذاشته شده بود؛ آن هم با توطئه و دسیسه و همکاری قدرت های خارجی، فاقد مشروعیت مردمی بود. بنابراین، اصول سیاست داخلی رضاخان بر سه اصل حکومت خشن نظامی و پلیسی، مبارزه همه جانبه با مذهب و روحانیت و تمایل به غرب پایه ریزی شده بود که در تمام دوران سلطنت شانزده ساله اش این سیاست استمرار داشت.[2]

گرچه پهلوی اول در ابتدای حکومتش خود را طرفدار اسلام و مسلمانان می خواند، ولی آنچه برای او مهم بود و یا به عبارت دیگر، آنچه برای او در تقسیم بندی خودی و غیرخودی جای می گرفت، این بود که دین اسلام و مسلمانان غیرخودی هستند و باید از صحنۀ ایران، به خصوص از صحنه سیاسی ایران حذف شوند و خودِ او ناسیونالیسم بود و برای این که وزنه متقابل در برابر قدرت مسلمانان بیابد، مسأله ناسیونالیسم و باستان گرایی را مطرح کرد. اما چون نمی توانست مستقیماً اسلام و  مسلمانان را از سر راه خود بردارد؛ برای دستیابی به این هدف از طرق مختلف وارد می شد. گاهی ادّعا می کرد که با روحانیت رو به انحطاط مخالف است و با اسلام به هیچ وجه دشمنی ندارد. گاهی هم علناً وارد صحنۀ دین زدایی می شد و چیزی از اسلام و مسلمین باقی نمی گذاشت.

ادّعای اسلام خواهی رضاشاه را می توان در عملکرد او در سال های 1304 تا 1320 به طور واضح دید و نیازی به ارائه قرائن و ادله نیست که این فرد چقدر برای اسلام و تجدید حیاتت اسلام تلاش کرد! از جمله عرفی کردن دستگاه قضائی، کشف حجاب، به زندان کشاندن مردان شریفی همچون بافقی، درگیری با شیخ نوراللّه  اصفهانی، درگیری با علمای شیراز، درگیری با علمای گوهرشاد و به شهادت رسانیدن شهید مدرس. او تا زمانی از اسلام و مسلمانان دم می زد که قدرتش تثبیت نشده بود؛ اما پس از تحکیم و تثبیت کامل قدرت سیاسی به اصلاحاتی دست زد که در رأس آن، اصلاحات و شاه بیت آن اصلاحات، غیر دینی ساختن جامعه ایران بود، آن هم به هر طریق ممکن. بنابراین، در چندین جبهه به صورت زیر اصلاحات غیر دینی خود را آغاز کرد:

- نوسازی کامل وزارت عدلیه توسط داور؛ وی حقوقدانان تحصیل کردۀ جدید را جایگزین قضات سنتی کرد.

- ترجمه های تعدیل یافته ای از حقوق مدنی فرانسه و حقوق جزای ایتالیا - که برخی از آن ها با قوانین شرع متعارض بود -  به نظام حقوقی ایران وارد کرد.

- ثبت و اسناد را از علما گرفت و مهم تر از همه این که مسئولیت  تشخیص شرعی یا عرفی بودن موارد حقوقی را به قضات دولتی واگذار کرد.

- حضور روحانیون را در مجلس بسیار کاهش داد؛ به طوری که شمار آنان از بیست و چهار نفر در مجلس پنجم به شش نفر در مجلس دهم رسید.

- از صدور روادید به کسانی که خواهان زیارت مکه، مدینه، نجف و کربلا بودند، جلوگیری کرد.

- کشف حجاب را اجباری کرد؛ بدین صورت که دستور کشف حجاب داد و پوشیدن چادر را ممنوع ساخت. از سال 1314، اگر مقامات عالی رتبه با همسران بدون حجاب خود در میهمانی های رسمی حضور نمی یافتند، احتمالاً مقام خود را از دست می دادند. کارکنان رده پایین حکومت نیز، مانند رفتگران، اگر همراه زنان بی حجاب خود در خیابان های اصلی به گردش نمی پرداختند، جریمه و مجازات می شدند.

حال این سؤال مطرح است، رضاشاه که نمی خواست در جامعه و صحنه های سیاسی، اسلام حضور داشته باشد، آیا آلترناتیوی و جایگزینی داشت یا خیر؟ در پاسخ می گوییم:

رضاشاه برای این که وزنه متقابلی در برابر قدرت سلسله مراتب شیعه بیابد و برای خود مشروعیت ملی ایجاد کند، بی اندازه به تاریخ باستان قبل از اسلام توجه کرد. و برای این که مشروعیت ملی دیرینه ای از خود نشان دهد نام «پهلوی» را بر سلسله خود نهاد و در ساختمان بسیاری از ابنیه دولتی از هنر معماری هخامنشی الهام گرفت، و حتی بعدها فرزند او محمدرضا شاه برای ادامه دادن راه پدر، در جهت نابودی باورهای اسلامی و تلاش برای احیای تفکر باستان گرایی راه افراط پیمود. او در 1971 این منطق باستان گرایی را به اوج رساند و در سخنرانی خود در جشن های تخت جمشید خطاب به «سلف» خود، کوروش تا مرحله نامربوط گویی پیش رفت و خودش را وارث مستقیم هخامنشیان معرفی کرد و گفت، کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم.

یکی از اصول سیاست داخلی رضاخان و محمدرضا شاه، مبارزه همه جانبه با مذهب و روحانیت بود که در این راه نخبگان ابزاری (حکام پهلوی) تنها نبوده، بلکه نخبگان فکریهم به او کمک کردند، ولی هم  پهلوی اول و هم پهلوی دوم در یک پارادوکس قرار گرفتند و تا آخر هم در این پارادوکس گرفتار ماندند و آن، این که از یک طرف چشم به دنیای غرب و پیشرفت و ترقی آن، آن هم با فرهنگ خاصی که خودشان دوخته بودند، و از یک طرف هم ناسیونالیسم و باستان گرایی را مطرح می کردند، ناسیونالیسمی که به شدت آغشته به الگوی اروپایی بود. بر این اساس، هم اسلام را منهدم می کردند و هم نمی توانستند به باورها و فرهنگ غربی
دست پیدا کنند؛ در نتیجه می توان گفت که هر یک از سه دستگاه مشروعیت بخشی را از دست می دادند و به قول بایندر، اگر ایران می خواهد به توسعه برسد، باید یکی از این سهه دستگاه مشروعیت بخشی در ایران استقرار پیدا کند.

برای آشنایی و شناخت اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی ایران دوران پهلوی دوم به دو مطلب اشاره می کنیم:

1. بافت و ساخت فکری هیأت حاکمه؛

2. حمایت بین المللی یا نقش قدرت های بین المللی در ایران.

محمدرضا شاه، فرزند ارشد و 20 ساله رضاشاه در سال 1320 به جای پدر - با موافقت قدرت های خارجی - منصوب گشت و به عنوان پادشاه مشروطه سوگند یاد کرد. او که به عنوان پادشاه مشروطه سوگند خورده بود، تا آن جا که می توانست بر خلاف خواسته های مردم رفتار کرد. محمدرضا شاه به جای توجه به قانون و ایجاد موقعیت مناسب برای فعالیت نهادهای مشارکت قانونی، با استفاده از ابزارهای غیرقانونی سرکوب، سعی می کرد بر این مملکت همچون پیشینیان خود حکم راند. وی در توجیه عمل خود، در خصوص ضرورت بکارگیری زور و فشار می گوید:

برای انجام کارها در ایران نیاز به مشورت با دیگران نیست، هیچ کس حق ندارد در تصمیمات ما دخالت نماید و در مقابل ما قد علم کند، در این کشور، این منم که حرف آخر را می زنم.

در مجموع دوران 37 ساله سلطنت محمدرضا شاه، شیوه حکومتی او بر اساس اصل قدرتمندانه و پدرسالارانه استوار بوده است، اگرچه در سال های 1320 تا 1332 مجلس و هیأت دولت در بازی سیاسی مملکت نقش بازی می کردند؛ اما محمدرضا شاه پس از بازگشت - بعد از کودتای 28 مرداد 1332 - به مسند قدرت، دست به سرکوب شدید زد و امید هرگونه مشارکت فراگیر مردم را در حیات سیاسی از میان برد و دیکتاتوری محض تشکیل داد.

با وجود این همه دیکتاتوری و اعمال بی قانونی در کشور، باز هم محمدرضا شاه ادّعا می کند که پاسدار قانون اساسی است. ولی در عمل، سال ها بود که قانون اساسی را نقض می کرد و هیچ سازمان سیاسی – فکری حق فعالیت نداشت و ساواک وظیفه داشت که تمام افراد و سازمان های مخالف رژیم را نابود سازد.

درباره حمایت بین المللی یا نقش قدرت های بین المللی در ایران باید گفت، ایران در طول دو قرن اخیر تا جنگ جهانی دوم، صحنه رقابت و نفوذ دو قدرت بزرگ انگلیس و روسیه بود و حکام ایران آنچنان تحت تأثیر و سلطه این دو قدرت بودند که کم تر تصمیم و اقدامی را در زمینۀ سیاست خارجی یا حتی در مسائل داخلی، بدون تأمین نظر موافق دو قدرت ذی نفوذ، می توانستند اتخاذ کنند. در قراردادهای محرمانه 1907 و 1915 که رسماً انگلیس و روسیه مناطق نفوذ خود را مشخص کرده و ایران را به دو بخش تقسیم نمودند، نشان تبلور عینی نفوذ شدید این دو قدرت در ایران بود؛ اما با اتمام جنگ جهانی دوم و ورود امریکا به صحنه سیاست جهانی و بین المللی، ایران محور رقابت سه قدرت انگلیس، روسیه و امریکا گردید. از یک طرف انگلیس و روسیه مایل نبودند نفوذ و امتیازات مهمی را که قبل از جنگ جهانی دوم به دست آورده بودند، از دست بدهند و از طرف دیگر امریکا مصمم بود که با توجه به اهمیت استراتژیک ایران برای تحقق دو هدف استراتژیکی و اقتصادی خود به صحنه سیاسی ایران وارد شده و موقعیت مناسب کسب کند.

سال های 1320 - 1332، ایران صحنه تضاد، درگیری و رقابت سه قدرت بزرگ بود، تا این که کودتای 28 مرداد 1332 که به رهبری امریکا و با مشارکت فعال انگلیس صورت گرفت به رقابت ها خاتمه داد و امریکا توانست در ایران نفوذ بیش تری بر قدرت سیاسی حاکم که در رأس آن محمدرضا شاه بود، کسب کند. از این دوران است که امریکا رسماً مانعی برای توسعه و ترقی ایران می شود و در زیر نقاب حمایت از ایران تا آن جا که توانست، ایران را چپاول کرد. از اوایل دهه 1960 بود که سیاست داخلی و خارجی ایران در خط تطبیق با سیاست ایالات متحده امریکا تحکیم یافت، ایرانی که از هر لحاظ به خصوص از لحاظ ژئو پلتیکی و منابع نفتی اش و... برای امریکا حیاتی بود، ایرانی که اسناد لانۀ جاسوسی، اهمیت و جایگاه آن را برای ایالات متحده این گونه تشریح می کند:

ایران در سیاست خاورمیانه ایالات متحده عنصر حیاتی است این کشور به علت موقعیت، منابع نفت و نفوذ سیاسیش حائز اهمیت استراتژیک استثنایی است. ایالات متحده درصدد تعقیب سیاستی در ایران بوده است که ثبات مستمر کشور دوست و مسئولی را تضمین کند که تسهیلات نظامی استراتژیک و دسترسی به نفت و بازارهایش را در اختیار ایالات متحده قرار داده و نقش سازنده منطقه ای شامل محدود کردن نفوذ شوروی در منطقه ایفا نماید.

در سند شماره چهارده که حاوی نتایج بازرسی وزارت امور خارجه امریکا می باشد، نیز عنوان می شود که:

ایران برای امریکا از نظر جغرافیایی و نفت حائز اهمیت است. ایران تحت نظر شاه که امریکا را واجد نقش حیاتی در مساعی خود برای متجدد ساختن کشورش می داند و می خواهد آن را از نظر نظامی و صنعتی قوی و متکی به خود سازد، محیط مناسبی برای تعقیب مقاصد امریکا می باشد.

و به دنبال آن، منافع امریکا را در ایران به این شرح بر می شمارد:

مکان استراتژیکی ایران، قدرت نسبی آن میان کشورهای خلیج فارس، منابع داخلی و بازار داخلی بورژوازی آن، این کشور را به یک منطقه بسیار بااهمیت برای ایالات متحده، در حال حاضر و برای یک آینده قابل پیش بینی، تبدیل نموده است. ما احتیاج به یک ایران دوست، مستقل و ایمن و باثبات داریم.

منافع وسیع امریکا مستلزم تداوم یک ایران صمیمی متعهد و باثبات است. همچنین لازمه اش یک همکاری عملی گسترده است. . . ایالات متحده نیاز دارد که به نفت ایران به قیمت معقول و بازارهای در حال رشدش دستیابی داشته باشد... نفت ایران برای امریکا مهم و برای متحدانش ضروری است.

در چنین فضایی، حکام ستمگر و قدرت های استعماری، در طی قرون و اعصار، نیروی زیادی را صرف این کرده بودند که از ما ملتی دل مرده و نا امید بسازند و دورنما و نتیجۀ هر نوع مبارزه با ستمگری را تاریک و محکوم به شکست جلوه دهند. فرهنگ ترس و یأس حاکم بر روابط اجتماعی، مبارزۀ ملت و قدرت طاغوت را به مثابۀ حکایت مشت و سندان تبلیغ می کرد. این نوع باور و فکر را می توان در دو دوره دیکتاتوری پهلوی در آثار روشنفکران یافت. یکی این که، روشنفکر دوره دیکتاتوری سیاه بیست ساله که دستش از هر گونه فایده بخشی و حضور اجتماعی بریده شده است، به درون می پردازد و مروّج هنری ذهنی و جامعه گریز می شود. او که می بیند منزلت نویسندگان دوره مشروطه را ندارد، با تکبّر به جدا کردن خود از مردم و تحقیر کردنشان می پردازد، در «خود» فرو می رود و... به سوی گم گشتگی روحی و خودکشی می راند. همچنین همین فضای فکری و اجتماعی را در ادبیات داستانی به اصطلاح روشنفکران دهه 1330 نیز به خوبی می توان یافت. «داستان نویسی در دهه سی همچون شعر، اسیر ناکامی و شکست است. در تمام داستان های این دوره ردپایی از نگرش جدید و جهان بینی انگیزاننده یافت نمی شود. همه سخن از بیهودگی و پوچی و ناکامی سر می دهند. نویسندگان غرق در ادبیات جنسی اند. گروهی هم که سودای مردم دارند، جز انعکاس محرومیت با خاموشی و سکوت و سکون کاری از پیش نمی برند. بعد از کودتای 28 مرداد 1332 دو گرایش عمده در ادبیات فارسی پدیدار شد؛ یکی سمبولیسم اجتماعی و دیگری رمانتیسم قوی، و شاخه شعر اجتماعی به دلیل وجود سانسور و خشونت دستگاه حاکم نسبت به اندیشمندان، ستیزه جویی و عصیان خود را وانهاده و به نوعی رمزگرایی اجتماعی پناه برده و اغلب روشنفکران به سرخوردگی و دل مردگی مبتلا شدند.» اما این ادبیات سرخورده، غمگین و رنگ پریدۀ بوف کوری در دهه چهل جای خود را به ادبیاتی ستیزنده و شتابنده و جهنده و پرغوغا داد و در دوران سلطه چنین فرهنگی، که برانگیختن مردم به مبارزه با حکومتی جابر و جائر به زبان و قلمی همتای زبان و قلم انبیا نیازمند بود، کلام امام خمینی دیوار سکوت قرن ها را فرو ریخت و مرگ و بلا را در نظر مردمی که به او امید بسته بودند، به یک اندازه خوار و حقیر و بی مقدار کرد.

امام خمینی و نواندیشی و نوسازی سیاسی

نواندیشی و نوسازی سیاسی عصر انقلاب اسلامی ایران را بدون اندیشه حضرت امام خمینی نمی توان به بررسی نشست؛ چرا که انقلاب اسلامی و امام خمینی دو پدیدۀ انفکاک ناپذیر می باشند و تحلیل انقلاب اسلامی ایران بدون شناخت شخصیت رهبر بزرگ آن و تحلیل شخصیت چند بعدی و کم نظیر این چهره استثنایی زمان ممکن نیست.

او فرهنگ «تسلیم» را در جامعه دگرگون کرد و حصار ترس را فرو  ریخت و ملتی را به سرچشمۀ پاک و زلال فطرت خدایی رهنمون شد. او، بانی، رهبر، معلم و پدر انقلابی است که بزرگ ترین پدیدۀ روزگار ما است. او احیا کننده بینش دینی و برافروزانندۀ شعلۀ ایمان آفریدگار و عظیم ترین حماسۀ مردمی دوران ماست. او انقلاب اسلامی را آغاز کرد و به برگ و بار آورد و انقلاب اسلامی، او را در رفیع ترین جایگاه یک انسان افسانه ای نشاند و از او چهره ای جاودانه ساخت و این نبود مگر به توفیق الهی و به یمن هم آوایی متقابل امام و امت.

امام خمینی در نخستین کتاب خود با عنوان کشف اسرار که در سال 1342 منتشر شد، اندیشه جدیدش را تحت عنوان ایجاد نظام حکومت اسلامی مطرح می کند و این اندیشه، اندیشۀ تحول یافته دو اندیشه و گفتمان دوران قبل، یعنی گفتمان سلطنت مأذون و سلطنت مشروطه است. اگر تا دیروز در باب حکومت مسأله غصبی بودن مطرح بود، امام خمینی نظریه نویی را در باب حکومت مطرح می کند، که در ادامه بحث به آن اشاره می کنیم. ایشان در باب لزوم تشکیل حکومت از دلایل عقلی و نقلی استفاده می برد و می گویند احکام اسلامی، اعم از قوانین اقتصادی و سیاسی و حقوقی، تا روز قیامت باقی و لازم الاجرا است و هیچ یک از احکام الهی نسخ نشده و از بین نرفته است، این بقا و دوام همیشگی احکام، نظامی را ایجاب می کند که اعتبار و سیادت این احکام را تضمین کرده، عهده دار اجرای آن ها شود؛ زیرا اجرای احکام الهی، جز از رهگذر برپایی حکومت اسلامی امکان پذیر نیست. در غیر این صورت، جامعه اسلامی مسلماً به سوی هرج و مرج رفته، اختلال و بی نظمی بر همۀ امور آن مستولی خواهد شد.

با توجه به این که حفظ نظام جامعه از واجبات مورد تأکید شرایع الهی است و بی نظمی و پریشانی امور مسلمانان نزد خدا و خلق امری نکوهیده و ناپسند است، معلوم است که حفظ نظام و سدّ طریق اختلال، جز به استقرار حکومت اسلامی در جامعه تحقق نمی پذیرد، لذا هیچ تردیدی در لزوم اقامۀ قدرت باقی نمی ماند.

علاوه بر آنچه گفتیم، حفظ مرزهای کشور اسلامی از هجوم بیگانگان و جلوگیری از تسلّط تجاوزگران بر آن عقلاً و شرعاً واجب است. تحقق این امر نیز، جز به تشکیل حکومت اسلامی میسّر نیست. آنچه بر شمردیم جزو بدیهی ترین نیازهای مسلمانان است و از حکمت به دور است که خالق مدبّر و حکیم، آن نیازها را به کلّی نادیده گرفته، از ارائه راه حلی جهت رفع آن ها غفلت کرده باشد. لذا همان دلایلی که لزوم امامت پس از نبوت را اثبات می کند، عیناً لزوم حکومت در دوران غیبت حضرت ولی عصر -  عجل اللّه  تعالی فرجه الشریف - را در بر دارد. به ویژه، پس از این همه مدت که از غیبت آن بزرگوار می گذرد و شاید این دوران هزارها سال دیگر نیز ادامه یابد، علم آن نزد خداوند است و ما از طولانی شدن آن به خدای بزرگ پناه می بریم؛ آیا می توان تصور کرد که آفریدگار حکیم، امت اسلامی را به حال خود رها کرده و تکلیفی برای آنان معین نکرده باشد؟ آیا خردمندانه است که بگوییم خداوند حکیم به هرج و مرج میان مسلمین و پریشانی احوال آنان رضا داده است؟ و آیا چنین گمانی به شارع مقدس روا است که بگوییم حکمی قاطع جهت رفع نیازهای اساسی بندگان خدا تشریع نکرده است تا حجّت بر آنان تمام شده باشد؟

بنابراین، لزوم حکومت به منظور بسط عدالت و تعلیم و تربیت و حفظ نظام جامعه و رفع ظلم و حراست مرزهای کشور و جلوگیری از تجاوز بیگانگان، از بدیهی ترین امور است؛ بی آن که بین زمان حضور و غیبت امام و این کشور و آن کشور فرقی باشد.

پس از این که حضرت امام خمینی لزوم تشکیل حکومت را بر اساس دلایل عقلی و نقلی اثبات کردند، به بحث ویژگی های حاکم اسلامی می پردازند. ایشان می فرمایند: در زمان غیبت، اگرچه شخص معینی برای تصدّی امر حکومت قرار داده نشده است؛ ولی بنابر آنچه پیش تر بیان شد، در امر حکومت -  که نیاز حتمی جامعه اسلامی است  - ممکن نیست خداوند اهمال کرده باشد. لذا به تشخیص عقل و راهنمایی نقل، تداوم حکومت و ولایت اسلامی در دوران غیبت امام عصر(عج) امری ضروری است. آن هم حکومت ولی فقیه؛ چرا که دکترین ولایت فقیه حاکی از این عقیده است که حکومت اسلامی بهترین شکل دولت است. البته لازم به تذکر
است که، هرچند نظرات و آرای امام خمینی در مورد حقّ فقها به عنوان حاکمان صالح، در تاریخ اندیشه سیاسی شیعه چندان نو و بدیع به شمار نمی آید، اما حکایت از احیایی غیر منتظره مباحث کهنی می کند که مدت ها مسکوت مانده بود؛ به هر حال اگر کسی بخواهد ایدئولوژی حاکم در ایران امروز را بفهمد، باید استدلالات و آرای امام خمینی را به دقت مطالعه کند.

حال اگر این پرسش مطرح شود که امام خمینی این تحول فکری سیاسی را چگونه و در چه مراحلی تحصیل کرد؟ می توان گفت که امام خمینی، اولاً زحمات توان فرسای علمای گذشته را ارج نهاده، سپس نهضت فکری خود را روی اندیشه آن ها پایه گذاری کرد. یکی از شاگردان گرانقدر ایشان در این باره می فرمایند:

سالیان متمادی گذشته رابطه فقیه و مردم رابطه محدّث و مستمع بود. بر اساس تفکر اخباری گری و جمود و ممنوع شدن اجتهاد، تنها پیوندی که فقیه را با جامعه مرتبط می کرد، نقل حدیث و ترجمه و بیان معنای صوری حدیث بود. چون فقیه حقّ استنباط نداشت. این تم فکری به دست توانای اصولیین توانمند، خصوصاً استاد اکبر، مرحوم وحید بهبهانی -  رضوان اللّه  علیه - تحول یافت و اجتهاد ارزنده و پایا شد؛ و از آن پس، رابطه بین فقیه و مردم رابطه مرجع تقلید و مقلد شد. ثانیاً، سالیانی بر این وضع گذشت تا این که کم کم مسأله ولایت فقیه در لابه لای کتاب ها مطرح شد؛ اما نه به آن حد که این مسأله سرفراز بیرون آید و آن جا که دفن شده بود شکوفا شود و جایگاه اصلی اش را پیدا کند، یعنیی اگر مرحوم نراقی ها مسأله ولایت فقیه را طرح می نمودند، در همان محور فقه مطرح می کردند، و یکی از مسائل فقهی را به عنوان ولایت فقیه به شمار می آوردند. این مسأله ولایت فقیه که از «کلام» رانده شده بود، در «فقه» دفن گردید؛ هر چه هم ادلّه فقهی شکوفا شد، چون در جایگاه اصلی خود قرار نگرفته بود، آن رویش و بالندگی را نداشت. ثالثاً، کاری که امام امت کرد، بحث ولایت فقیه مظلوم را از قلمرو فقه بیرون آورد و به جایگاه اصلی اش که مسأله کلامی است نشاند، آن گاه با براهین عقلی و  کلامی، این مسأله را شکوفا کرد و سراسر فقه را در تابش شعاع آن قرار داد، آن گاه نتایجی پدید آمد که یکی پس از دیگری شاهد آن بودیم.[3]

نتیجه

مشکلی که رژیم پهلوی در ایران به وجود آورده بود، ایجاد جامعه ای بسته و حکومتی مطلقه بود. جامعه ای که در آن مشارکت فکری و عملی نبود؛ جامعه ای که آزادی در تمامی ساحت ها معنایی نداشت؛ جامعه ای که انتخابات و رقابت در عرصه سیاست بازیچه ای بیش نبود؛ جامعه ای که تمام توان و تلاش خود را برای کنار زدن دین در عرصه اجتماعی گذاشته بود و جامعه ای که یأس و نا امیدی در آن موج می زد و کشوری درست شده بود که فرهنگ سیاسی مردمش پر بود از فرهنگ حذف و ترس و خشونت. در چنین فضایی نظام سیاسی پهلوی برای تحصیل مشروعیت خود به چند دستگاه مشروعیت بخش چنگ زد: دستگاه مشروعیت بخش غربی، دستگاه مشروعیت بخش مذهبی که به صورت ظاهری و سطحی کارهای مذهبی را انجام می داد؛ ولی در اصل یکی از کارهای مهمش، دین زدایی از اجتماع و حیات سیاسی مردمم بود. مشروعیت بخش دیگر، باستان گرایی است، که می توان گفت هیچ یک از این دستگاه های مشروعیت بخش چون از درون خود به صورت صحیح رشد و نمو نکرده بود، نتوانست مشکلات پهلوی اول و دوم را حل کند، نه این که نتوانست؛ بلکه بر مشکلاتش افزود و مخالفان را با دیدگاه های مختلفی و با گستره و بُرد کوتاه و بلند وارد صحنۀ عمل سیاسی و مبارزه کرد، که در این راستا حضرت امام خمینی در زمره یکی از مخالفان واقعی پهلوی قرار گرفت و با تفکر و اندیشه نوی خود توانست نظام پهلوی را به چالش بکشاند و از صحنه روزگار حذف نماید، و ایده ها و دیدگاه های خود را که برگرفته از سنت فکری سیاسی مکتب تشیع بود، از لابه لای کتاب ها بیرون کشیده و به صحنه عمل نشاند. امام، اسلام واقعی را با داعیۀ برپایی دموکراسی واقعی در جهان برای همه انسان ها و ملت های دیگر به عنوان الگویی جاودان مطرح کرد. امام به مسئولین مملکتی و دولتمردان جمهوری اسلامی سفارش و نصیحت کرد، کاری نکنند که ادامه کار و کنش طاغوت باشد و فقط اسم عوض شود؛ بلکه در عمل، الگویی برای دیگر ملت ها باشند.

 

[1] حدیث بیداری، ص 29. [2] ر.ک: همان. [3] مجلۀ کیهان اندیشه، مقاله «نقش امام خمینی در تجدید بنای نظام امامت»، عبداللّه جوادی آملی، 24/3/1368، ص 17.

منبع: انقلاب و مقاومت اسلامی در سیرۀ امام خمینی رحمه  الله، رضا عیسی  نیا، موسسه چاپ و نشر عروج، صص 11-45 (با تلخیص) 

 

. انتهای پیام /*