پرتال امام خمینی(س):گفتگوی۱۴۲/ مرحوم آیتالله سید محمدرضا غروی یکی از وکلای شرعی امام خمینی(س) در تهران در خاطرات خود از عزیمت امام به فرانسه، چنین نقل می کند: «شب از فرانسه حاج احمد آقا زنگ زدند که ما به فرانسه آمدیم و هیچ پول نداریم، برای ما بفرستید... آدرس منزل و شماره تلفن امام را گرفتم. در فکر بودم که به چه طریق پول را ارسال کنم که یکی از اقوام پدر به نام حاج حسین میرمحمدعلی مجتهدی زنگ زد و گفت میخواهم به مکه بروم؛ برای حساب چه وقت بیایم منزل شما؟ گفتم حسین آقا کسی را در فرانسه نداری؟ گفت میخواهی چه کنی؟ گفتم میخواهم برای امام حواله بدهم. گفت شما پول را حاضر کن، من سحر به منزل شما میآیم. ...»
و اینک پس از قریب به نیم قرن توفیق حاصل شد و با جناب آقای حاج حسین میرمحمدعلی مجتهدی گفتوگویی صمیمانه داشتیم که مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
قبل از انقلاب به خاطر حساسیتی که من با روحانیت و انقلاب داشتم، با حاج آقای غروی(آیتالله سید محمدرضا غروی) در تماس بودم؛ و وجوهاتم را به آقای غروی میدادم و ایشان هم در کاغذهای خیلی باریکی رسیدهایش را به من میداد. رسیدهایش هم [موجود] هست؛ با امضای اصل خود امام هست. ما با حاج آقا رابطه خیلی خوبی داشتیم و من هم آن موقع در کارهای تجاری بودم.
شما متولد ۱۳۲۷ در تهران هستید؟ بله
تحصیلاتتان؟ من دیپلم هستم.
کجا تحصیل کردهاید؟ مدرسه مروی
دیپلم ریاضی؟ بله
چه سالی دیپلم گرفتید؟ سال ۱۳۴۵
شما در جریان حوادث سال ۴۲
...
بودم.
حوادث سال ۴۲تهران؟ بله. ۱۵ خرداد۴۲سن من تقریبا ۱۵سال بود و داخل مغازهای در بوزرجمهری غربی کارگری میکردم؛ شاگرد بودم.
۱۵ خرداد فعلی؟ بله. یک روز صبح بود که دیدیم موتوریها میآیند و مردم مسلمان، «الله اکبر» [میگویند]. نگاه کردیم و دیدیم از چهارراه گلوبندک و میدان ارک جمعیت دارد به طرف غرب میآید. نبش آنجا هم وزارت ارشاد است. بعد تیراندازی شروع شد و من هم مغازه را رها کردم و به جمعیت پیوستم. دیدم بدجوری تیراندازی است. به مسجد جامع در بازار بینالحرمین رفتم و دیدم که جنازهها را به آنجا آورده بودند و شلوغ بود.
پدربزرگ من در همان کوچه مسجد جامع بود. روز بعد از عاشورا هم بود. هیأتها تعطیل شده و غذاها روی دستشان مانده بود. ما به بازار آهنگران رفتیم و دیدیم که سرمان را از بازار بیرون میگرفتیم، وحشتناک تیراندازی میکردند. بعد هم جنازهها را به بیمارستان سوم شعبان در آبمنگل برده بودند.
این برای ۱۵ خرداد بود که ما یکی دو روز آنجا مشغول بودیم و خیلی هم مورد تهدید پدر و مادرم بودم که چرا رفتی و کجایی و همه دلشان شور میزند. من قبل از ۱۵ خرداد ۴۲ را هم یادم هست که طلاب قم را از پشت بام پایین انداختند.
شما [به قم] رفتید؟ نه. شهادت امام جعفر صادق(ع) هم بود. آنجا در جریان بودم و بعد هم از همان ۴۲ کار من شروع شد و اعلامیه پخش میکردیم. یک مغازه نانوایی بود که اعلامیه را زیر میز میگذاشت، ما بر میداشتیم و پخش میکردیم. یعنی در خود مدرسه هم ما به عنوان یک آدم مذهبی معروف بودیم و معلم هم میگفت زیاد شیطنت نکن؛ دستگیر میشوی. ولی یک عرق خاص بود که دفاع میکردم و از همان اول تمایلم به این طرف بود.
طیف مذهبی بودید؟ بله
شما آن وقت چه مغازهای کار میکردید؟ آنجا یک مغازه دوچرخه فروشی بود. کمپانی دوچرخه بود که دوچرخههای نو را سوار میکرد و میداد. این مال ۴۲است. یعنی من از سال ۴۲ در جریانات بودم و اعلامیه پخش میکردیم. محلی که حاج آقای دشتیانی بود، خدا رحمتش کند، گاها شبها مینشستیم و درباره انقلاب صحبت میکردیم؛ یعنی مسائل و روابطی که انجام میشد. یعنی از سال ۴۲من سمپاد این مسأله و با همه چیز مخالف بودم. یعنی یک خاستگاه و ریشه مبارزاتی داشتیم.
خاستگاه خانوادگی داشتید؟ بله. همین طور ادامه داشت تا دیپلم گرفتم و به سربازی رفتم و از سربازی هم که بیرون آمدم، همین طور با آقای غروی تماس داشتم.
آقای غروی در مدرسه مروی تدریس میکرد؟ بله؛ آنجا مباحثه داشتند.
خود ایشان هم که بازاری بود؟ بله؛ مغازه شان هم در بازار حضرتی بود. امام آدرس آقای غروی را از حفظ بود. حاج آقا آنجا پارچه فروشی داشتند.
بنکدار بود؟ پارچه فروشی بود.
خرده یا عمده؟ خرده فروشی بود؛ که بعد به پسرش رسید و اخیرا هم آقا محمد گفت بعد از فوت حاج آقا فروختهایم.
چنین رابطه و نزدیکی ما با انقلاب و امام [داشتیم].
بعد از سربازی خود شما به بازار آمدید؟ بله. بعد از سربازی تقریبا به کار فنی و مهندسی رفتم.
با دیپلم؟ بله؛ ولی روی تجارتش آمدم نه اینکه در فنی. بعد هم در کار مهندسی آب و فاضلاب و دستگاههای تصفیه آب وارد شدم. بعد هم به سال ۵۵ و ۵۶ رسید.
شما با افراد خارج هم ارتباط داشتید؟ بله؛ خارج میرفتم و میآمدم. کارم همین بود. حاج آقا میدانست که من خارج میروم. همان سال ۵۶ اوج انقلاب بود و همه چیز مخفیانه و در خانهها و جلسات قرآن بود. بعد به سال ۵۷ رسید. یادم میآید ایام مهر و آبان بود...
ایام حج بود؟ بله؛ نزدیک ایام حج بود. ایام تولد امام رضا(ع) هم بود.
ذی القعده میشود.
احسنت؛ ذی القعده بود. امام به پاریس آمد و به پاریس رفتم.
شما قصد پاریس رفتن نداشتید؟ خیر
این طور که آقای غروی میگفت برنامه حج داشتید؟ خیر؛ طبق روال پیش ایشان رفتم و به من گفت سید، امام به پاریس آمده و وضع مالی ایشان خوب نیست؛ به پاریس میروی؟ گفتم آره؛ از خدا میخواهم. یادم هست که تعطیلی بود و گفت، پس بیا، شنبه برو. مثلا آن روز پنجشنبه بود. قدیم هم شما اگر میخواستید به خارج بروید، باید قبلش ۴۸ ساعت پاسپورتتان را به پلیس میدادید و بعد در فرودگاه تحویل میگرفتید و به سفر میرفتید. من گفتم میروم و گفت برو. شنبه صبح بود که آفتاب نزده من نماز صبح را خواندم و به خانه آقای غروی رفتم. آن قدر دلشوره بود؛ فضای آنجا ساواک، بگیر بگیر و ترس.
آن وقت نمیشد پول را حواله کرد؟ نه؛ به چه کسی بدهیم؟
کلا سیستم بانکی هم اعتصاب بود؟ اصلا جرأت نمیکردیم به کسی بدهیم. به من گفت شما میروی؟ گفتم میروم. تاریک روشن بود که به خانه حاج آقا رفتم و به قول خودش یک ناشتایی(صبحانه) خوردیم و یک مقدار زیادی پول...
پول نقد؟ بله؛ اسکناس بود. اینها را در یک بقچه پیچید و به من داد و یک دعا هم خواند و گفت برو.
مبلغش چقدر بود؟ نزدیک ۶۰۰ هزار تومان بود؛ که تقریبا آن موقع ۲۰۰، ۳۰۰ هزار دلار میشد. چون تقریبا دلار هفت تومان بود. به پول اروپا ۲۰۰، ۳۰۰ هزار دلار بود؛ چون فرانک فرانسه 2 تومان بود.
۳۰۰ هزار فرانک میشود؟ بله. بعد من این بقچه را گرفتم. دلم شور میزد و از یک طرف هم شوق دیدن امام و رفتن داشتم.
اینقدر پول آماده در خانه داشت؟ همیشه حاج آقا یک جعبه در میزش داشت که پر پول بود.
وجوهات؟ بله؛ همیشه هم مرتب و بستهبندی. یعنی شما میگفتید، آماده میکرد و میداد و رسیدتان را هم میگرفت. اینقدر منظم و دقیق بود و پول هم زیاد داشت.
ایشان وکیل افراد مختلف هم بود؟ بله؛ آن موقع آقای خویی هم جزء مراجع بود ولی آقای غروی بیشتر با امام کار میکرد. متدینین بازار هم با حاج آقا غروی بودند. مثلا زمانی که حاج آقا مصطفی به رحمت خدا رفت، در همین مسجد جامع بازار مراسم گرفتند؛ که ما هم در حیاط مسجد بودیم. بعد به من این بقچه را داد و من هم به خانه آمدم به عیالم گفتم به کسی نگو کجا میروم ولی چند روز نمیآیم.
به عیال نگفتید دارید به مسافرت میروید؟ نه؛ گفتم میروم و چند روز نیستم. چون نمیخواستم کسی بفهمد. دو چمدان لباس درست کردیم، کت و شلوار و پیراهن را تکه تکه گذاشتیم و پولها را وسط آنها قرار دادیم. با یکی از رفقایمان که همفکر بود، هماهنگ کردیم.
اسمش چی بود؟ آقای مهندس هندی بود.
زنده است یا فوت کرده؟ الآن زنده است، ولی جزء نهضت آزادی رفته است. چون آن موقع همه با هم یکی بودند؛ مجاهد، نهضت آزادی و فدایی بود. ما بعدازظهرهای دوشنبه جلساتی در شرکت محل کارمان در [خیابان] فلسطین میگذاشتیم؛ به نام «انجمن مهندسین مسلمان».
پس شما جامعه اسلامی مهندسین بودید؟ نه؛ آن یک چیز دیگر است. خودمان هفت، هشت، ۱۰ نفر بودیم.خود امام زمان(عج) کمک کرد. من نه پاسپورتم آماده بود؛ فقط کیف را برداشتم و روی کانتر هواپیما رفتم. بلیط رفت و برگشت به پاریس هشت هزار تومان بود. وقتی خواستم داخل هواپیما بروم، گفت چرا پاسپورتت را ندادی؟ گفتم ببخشید کار فوری دارم؛ عمهام در پاریس مریض این است و باید به آنجا بروم. گفت مگر اینجا شهر هرت است؟! باید قبلا پاسپورتت را تحویل میدادی. گفتم ندادهام و اجازه بده من بروم. حالا کیف من داخل کانتر هواپیما است و رفیقم از دور نگاه میکند که کسی آن را نبرد.
[افسر] گفت برو و ما عقب آمدیم و خیلی غصهمان شد و در فکر بودیم. نیم ساعت کنار نشستیم و گفتیم حالا این عصبانی است و یک چیزی به ما نگوید. در همین حین کشیک افسرها عوض شد و یکی دیگر آمد. گفتم آقا ببخشید کار فوری دارم؛ عمهام مریض است. پاسپورتم را ندادم؛ اجازه بدهید من بروم. گفت نمیشود. یک کمی التماس کردیم و گفت برو پیش رئیس. رفتم گفتم این طوری شده؛ گفت مگر تو قانون را نمیدانی؟! گفتم اجازه بدهید بروم؛ بلیط هم گرفتهام. گفت نمیشود؛ برو.
باز بیرون آمدیم و صلوات میفرستادیم که خدایا یک کاری کن. بعد از یک ربع تا 20 دقیقه، حالا [ساعت] پرواز هم نزدیک بود و میخواست برود. یک دفعه دیگر پیش جناب سروان رفتم. دو نفر بودند. به من گفت تو بچه کجا هستی؟ گفتم بچه تهران، خیابان ری هستم. به آن یکی گفت دیدی گفتم این بچه تهران است؟ میگفت فامیل میرمحمدعلی مال تهرانیها است و شهرستان نیست. گفت برو هزار تومان خروجی بده. پاسپورت را به من داد و کارت پرواز را گرفتم و چمدان را داخل گذاشتم و به رفیقم دست تکان دادم که تمام شد. رفتیم که آماده پرواز بشویم. بعضی از هنرپیشهها هم در مسافرها بودند.
هنوز وقت فرار مردم نشده بود که پولدارها از کشور بروند؟ نه. دو روز بعد از تولد حضرت رضا(ع)، که تعطیلی بود، ما رفتیم. بعد سوار شدیم و من هم چون سفر رفته بودم، یک کمی آداب سفر خارج را میدانستم. داخل هواپیما نشستم و آنجا هم هنرپیشهها و کرواتیها بودند. وقتی که پرواز کرد، من آرام شدم و «الحمدلله رب العالمین» گفتم. فقط امام زمان(عج) کمک کرد. به پاریس رسیدیم.
کدام فرودگاه نشست؟ اورلی. به پاریس رسیدم و حواسم به چمدانم بود. چمدانم را تحویل گرفتم به خیابان شانزلیزه رفتم. یک هتل خیلی کوچک درجه چندم بود. در لابی چمدان را باز کردم، پولها را برداشتم و داخل یک کیف کوچک سامسونت دستی گذاشتم؛ همه را جمع کردم. یک تلفنی داشتم که نمیدانم چه کسی بود. گفتم من از تهران آمدهام و میخواهم خدمت آقای خمینی برسم.بعد آقای که در رزروشن کار میکرد، بچه الجزایر بود. خلوت هم بود، کیف را درست کردم و گفتم من اینجا آمدهام که ساواک [نباشد]؛ گفت هیچ نگران نباش، اینجا خبری نیست. گفت میخواهی پیش ما بیایی؟ گفتم نه؛ میخواهم خدمت امام بروم. گفت باید به نوفل لوشاتو بروی.
کسی که با او تماس گرفتید؟ بله. سوار تاکسی شدیم و به نوفل لوشاتو رفتیم. تقریبا نزدیک ظهر بود، شاید دیرتر، که به نوفل لوشاتو رسیدم. در حیاطی که درخت سیب هست، نشستم و به آقای محتشمی گفتم که من را آقای غروی فرستاده و گفت خیلی خوب شد که آمدی؛ بنشین. بعد یک نیم ساعتی نشستیم تا امام از اندرونی به اتاق آمد و من را صدا کرد و گفت بیا بالا؛ من اولین نفر بودم.
آنجا شلوغ بود؟ نه
تازه به آنجا رفته بودند؟ بله. از پله بالا رفتم و دیدم آنجا یک آقایی که به رحمت خدا رفت و آقای محتشمی بود.
فردوسیپور؟ آقای فردوسیپور بود. یک دستگاه تکثیر نوار هم آنجا داشتند. سلام کردیم و بعد گفت برو. من رفتم و کیفم دستم بود. چهار دست و پا تا جلوی امام رفتم و سرم را روی زانوی ایشان گذاشتم و دستش را بوسیدم. احوال من را پرسید و گفتم الحمدلله؛ من این وجوهات را اینجا آوردهام. گفت ما اینقدر پول لازم نداریم و به همان جا ببر. گفتم حالا آقای غروی فرستاده است. آن نامه لیست را هم به من داد. لیست دست من بود و اگر من را میگرفتند، بیچاره میشدم. لیست را هم خدمت امام دادم. گفت این را به بازار حضرتی شماره فلان میدهم؛ حفظ بود. بعد گفت از تهران چه خبر؟
شما قبلا امام را ندیده بودید؟ خیر. [به امام گفتم] فقط این را به شما بگویم که در قم مردم راهپیمایی و همه کارهایشان را میکنند و ظهر که میشود، تازه اعلامیه آقایان شریعتمداری و مرعشی در میآید. دیروز هم طلبهها جلوی دفتر آقای شریعتمداری رفته و رسالههایش را پس دادهاند. این جملهاش خیلی جالب بود که گفت «من چند بار به آقای شریعتمداری نصیحت کردم که رعایت کند؛ و نکرد». گفت در تهران چه خبر؟ گفتم همین است. گفت خبر نداری که قرار است مردم شروع کنند و جلو بیایند؟ گفتم خبر ندارم؛ فقط میدانم یک عدهای دارند کشته میشوند؛ تکلیف این مردم چه میشود؟ برنامه شما چیست؟ چه کار باید بکنیم؟
[امام] گفت ما اینجا که هستیم، سید احمد آقا رفته از دولت فرانسه اجازه بگیرد که [ویزا] ما را تمدید کند تا اینجا بمانیم. اگر ماندیم که ماندیم، اگر نماندیم، ما راهمان را انتخاب کردهایم و حتما راهمان را ادامه میدهیم و به چیزی کاری نداریم. یادم هست که میخواست به هند برود. در همین حین چای برای ما آورده بودند؛ چای خودش را خورد و چای من را هم خورد. من هم آنجا اصلا از خودم بیخود بودم.
گفتم اگر شما کاری داشته باشید، من دارم به مکه میروم. چون پس فردایش داشتم به مکه میرفتم. گفت ان شاء الله خدا به مردم کمک کند. گفتم این رسید را بدهید. گفت رسید را برای بازار حضرتی میفرستم. بعد با امام نشستیم و در همین حین سید احمد آقا آمد. کیف در دست من بود. تا در زدند، امام گفت این را بپوشان که کسی نبیند. بعد که سید احمد آقا آمد، این پول را به سید احمد آقا داد و او هم در یک صندوق آهنی گذاشت. ما هم آنجا بودیم و یک کمی صحبت دیگری کردیم که چه میشود و چه نمیشود. [امام] گفت شما امشب اینجا بمان؛ گفتم من مکه دارم و پس فردا باید به مکه بروم. مردم را دعا کرد. بعد ما از منزل امام بیرون آمدیم.
ناهار آنجا بودید؟ خیر؛ ناهار نماندم.
صبحانه هم که خودتان خوردید؟ بله؛ صبحانه در هواپیما، اصلا به صبحانه حواسمان نبود.
بعد من برگشتم به حیات بروم و دیدم دانشجوها و کسانی که بودند، تک تک آمده بودند که خدمت امام بروند. من هم برگشتم و آمدم.
آقایان یزدی و بنیصدر و اینها نبودند؟ هیچ کدام اینها را ندیدم.
آقای محتشمی از قبل شما را میشناختند؟ خیر
شما فقط فرمودید که از جانب آقای غروی آمدهاید؟ بله. میدانست؛ منتظر بود.
یعنی آقای محتشمی در جریان کار شما بوده؟ بله. آقای محتشمی فهمید که من از طرف آقای غروی آمدهام که اجازه داد و خدمت امام رفتم.
امام از پولی که برده بودید چیزی به خودتان برنگرداند؟ نه؛ اصلا توجهی به این نکرد. فقط گفت داخل کیف بگذارید. لنگ هم بودند و پول میخواستند. به همین دلیل آقای غروی به من گفت امام آنجا احتیاج دارند و پول باید برسد.
امام پیغامی یا نامهای به شما نداد؟ پاکت رسیدها را من به امام دادم و گفت من این را به بازار حضرتی شماره فلان میفرستم؛ از حفظ بود.
یعنی شما که میخواستید به ایران بیایید، چیزی که میخواستند به ایران بفرستند را همراه شما نکردند؟ خیر. بعد هم من در حیاط نشستم و چون بلافاصله پرواز داشتم، به شهر پاریس آمدم و یک شب ماندم و فردایش با هواپیما به تهران آمدم.
کسی هم در تهران متوجه نشد شما کجا میروید؟ فقط یکی از رفیقها فهمیده بود که من کجا میروم. خود آقای غروی هم میدانست که من به او زنگ زدم که رفتم و رسیدم، خوشحال شد؛ دلش شور میزد. خودش هم مثل اینکه با آقای محتشمی تماس گرفته بود. این داستان رفتن ما خدمت امام بود.
بعد که امام برگشت به ایران... به ایران که برگشت، من با آقای غروی ماهی یکی دو بار خدمت امام میرفتم.
پس دیدار با امام هم داشتید؟ بله. عکس پاریس و قرآن را امام اینجا امضاء کرد. سید احمد آقا هم میشناخت. دفعه آخری که با آقای غروی خواستیم خدمت امام برویم، قبل از اینکه خدمت امام برویم، پیش آقای رسولی محلاتی رفتیم که رئیس وجوهات بود. صبح زود بود؛ تا رفتیم به آقای غروی گفت امروز امام سراغ شما را میگرفت. یعنی خیلی با آقای غروی نزدیک بودند.
در قم یا تهران؟ تهران
پس ایامی که تهران بودند، شما میرفتید؟ بله. البته یک دفعه هم که در قم بودند من خدمت امام رفتم و کنار ایشان نشستم و گفتم کار مهندسی و عمرانی زیاد هست. گفت من که مهندس نیستم. خلاصه اینکه با امام بودم.
کار تجاری را هم بعد از انقلاب ادامه دادید؟ خیر؛ به جهاد رفتم. در جهاد سازندگی قروه کردستان بودم؛ آقای بهشتی گفت به کردستان بروید.
با آقای بهشتی هم ارتباط داشتید؟ بله؛ در کار سیاسی فعال بودم. یک نامه هم از آقای بهشتی دارم که با آقای هاشمی نوشته فلانی برای کارهای جاسک پیش شما میآید؛ سیل آمده بود.
چه مدت در کردستان بودید؟ دو-سه سال؛ یک بیمارستان آنجا ساختیم که هنوز نمونه است. چون ما در کار مهندسی بودیم، نقشهها را از همه شرکتها برداشتیم و استفاده کردیم و بهترین بیمارستان را در آنجا ساختیم.
در سنندج؟ خیر؛ قروه.
بین همدان و سنندج؟ بله
اسم بیمارستان چیست؟ نمیدانم؛ ولی بیمارستان خیلی مجللی است. بهترین تجهیزات را ما [آنجا] گذاشتیم. با آقای بهشتی سه نفر شدیم و گروه عمران انقلاب اسلامی کردستان را تشکیل دادیم. آن موقع دهات بودیم و آبیاری و کانال کمک میکردیم و خیلی کردستان کار کردیم.
شما آنجا در خطر هم بودید؟ بله؛ شیخ عزالدین بود. در جهاد سازندگی فعال بودم و بعد هم کار دولتی گرفتم. بعد پیش آقای ریشهری در آستان عبدالعظیم(ع) رفتم و سه چهار سال هم آنجا مشغول بودم؛ کار تجاری میکردم و وجوهاتش را به آقای ریشهری میدادم. بعد از آن هم یواش یواش گفتیم سر کاسبی خودمان بیاییم. من این شرکت را از قبل انقلاب داشتم.
چه شرکتی؟ شرکت آب ایران؛ کار آب و فاضلاب انجام میدهد. الآن هم اینجا هستم اما به یک مشکل هم که خوردهایم، مربوط به قم است. ما پیمانکار تصفیهخانه آب قم هستیم؛ ما انجام دادهایم. آبی که الآن در قم مصرف میشود...
از گلپایگان آمده؟ نه؛ از سدّ دز آمده است.
شما پیمانکارش هستید؟ بله؛ هنوز هم گرفتاری داریم.
یادتان هست آخرین دیدارتان با امام چه زمانی بود؟ دیدار خصوصی هم میرفتید؟ بله؛ خصوصی میرفتم. قرآن من را خودش دستش گرفت و امضا کرد و عکس را خودم دادم و امضاء کرد. یک جلسه هم که با آقای غروی رفته بودیم، آقای غروی گفت این آقای مجتهدی که پاریس، امام نگاهی کرد؛ و سید احمد آقا هم بود. امام من را شناخت که چنین چیزی بوده؛ اما امام توجه خاصی به کسی نداشت. یعنی اینقدر ما با امام رفت و آمد داشتیم و کار میکردیم.
همزمان که عبدالعظیم بودید، کار شخصی هم انجام میدادید؟ نه؛ از آنجا که بیرون آمدم، این شرکت را درست کردم.
بعد از فوت آقای ریشهری؟ آقای ریشهری در عبدالعظیم بودند. بعد از آن به بعثه حج رفتم.
با آقای فهمیده هم بودید؟ بله؛ حسین فهمیده. خیلی مرد سالمی است. چند سال هم عضو بعثه حج بودم. مسئول تدارکات آنجا بودم.
زمان آقای ریشهری؟ بله؛ زمانی که ایشان نماینده ولی فقیه در حج بودند، چند سفر رفتم و کارهای حج را انجام میدادم. بعد یواش یواش جدیدها آمدند و نسل قبلیها کنار رفتند.
امام هدیهای به شما نداد؟ اهل این حرفها نبود.
قبل از انقلاب دستگیر هم شدید؟ خیر. ولی یک بار که در جهاد بودم، از جهاد بیرون آمدم که ماشینم را بردارم، دیدم جمعیت ایستاده و پرسیدم چه شده؟ گفتند کنار آن ماشین بمب گذاشتهاند. ماشین من بود. چون من خیلی فعال بودم. آن موقع به من چماقدار میگفتند. بمب هم گذاشته بودند. گفتم ماشین برای من است. با دستگاه مخصوص بمب را برداشتند و من ماشین را بردم. در محله من خیلی با ضد انقلابها مخالف بودم.
بعدها همه انقلابی شدند ولی شرایطی که شما به پاریس پول بردید و خطر کردید، یک کار فوقالعاده بوده است. از این سابقه استفادهای کردهاید؟ نه؛ الآن نه پستی دارم.
میخواستم از زبان خودتان بشنوم. برای اینکه ظواهر امر نشان میدهد کسی که این کارها را انجام داده، هیچ وقت طرح نکرده ولی کسانی که کارهای دست چندم انجام دادهاند، چقدر از آن نان خوردهاند؟ جهت اطلاعتان، این کار من را آقای سید علیاکبر محتشمی و سید احمد آقا میدانستند؛ با این کتابی که حاج آقا جریان ما را در آن اشاره کرده است.
اسم شما را هم آورده؟ بله
اسم و شماره شما را اخیرا ما از آقای سید محمد غروی گرفتهایم. اسم من را گفته است.
به هر حال این دیدار برای ما بسیار غنیمت بود و دیدار چنین اشخاص و افرادی که خالصانه و مخلصانه کار کردهاند...
کاری نکردهایم؛ شرمنده و انقلابیون. ما نسل اول انقلاب بودیم و الآن کنار هستیم.
به عنوان خاتمه بحث اگر نکته یا توصیهای مانده برای ما بفرمایید. این انقلاب مثل بچهای بود که به ما دادند. ما این بچه را با چشم و وجودمان حفظ کردیم و الآن سن او به ۴۶ سال رسیده، ولی میبینیم که مریض است. دلم میسوزد و خدا میداند که غصه میخورم. من هیچ کارهای نیستم؛ نه پست و نه مقامی، شب و روز فکر این هستم که خدای ناکرده لطمهای به اینها نخورد و دعای من فقط این است که این انقلاب را حفظ کند و ما جلوی امام و شهدا شرمنده نشویم. کاری هم از دستم بر بیاید انجام میدهم؛ ولی کسی با ما کاری ندارد.
توفیقی بود که خدمت شما رسیدیم. خدا شما را حفظ کند؛ موفق باشید!
.
انتهای پیام /*