پرتال امام خمینی(س): یاد امام با یادکرد لحظه لحظه دفاع مقدس عجین شده است. آن سان که بی او محتوای دفاع مقدس نقص و کاستی می پذیرد و هویت خویش از کف می دهد. عنصر اساسی حیات مادی و معنوی آزادگان سرافراز ما در اسارتگاههای مخوف رژیم بعث نیز همین بوده است؛ نفحه ای رحمانی که آتش بیداد و قساوت و نفرت میراث داران بابل را بر ابراهیم رَوِشان عرصه جهاد و شهادت گلستان می ساخت و بر آنان برداً و سلاماً می شد. در و دیوار اردوگاههای اسرای جنگی، از بغداد و تکریت و موصل و انبار گرفته تا بعقوبه و رمادیه، هنوز تپش قلبهای پاکی را در یاد دارند که در هر حرکتی، کلمه امام و کلام امام را به دورترین مویرگها و انتهایی ترین سلولها می رساندند و کلبه احزان جسم دردمند و نحیف آزادگان ما را بیت السرور عشق و دلدادگی می ساختند.
بی اغراق، می توان گفت در طول سالیان دراز اسارت هیچ واژه اساسی ای، نفیاً و اثباتاً، به اندازه واژه خمینی از سوی دوست و دشمن به کار نرفته است. دشمنی که دریافته خمینی تنها یک شخص نیست، بلکه اندیشه ای است پیشرو و فراگیر که مظهر همه خوبیهاست و هر چه استقامت و مبارزه و جهاد و شهادت است از او جریان می یابد و به او باز می گردد. در اردوگاههایی که داشتن عکسی از امام یا تبلیغ افکار و اندیشه های ایشان نابخشودنی ترین جرمها محسوب می شود و شدیدترین مجازاتها را در پی دارد و محک شناخت ایمان افراد، میزان ارادتشان به امام است و پل گذر از دوزخ شکنجه به بهشت عافیت توهین به اوست، کدام اسیر جنگی را در دنیا می شناسیم که دل به طوفان بلا دهد و سکوت اختیار کند یا جواب عکس دهد. دنیا چنین استقامتی را در یاد ندارد، اما شکنجه گاههای عراق از میان صدای فرو آمدن کابلها و شلاقها و برآمدن فریادها و ضجه ها و سوزها این زمزمه را به خاطر سپرده است که: ترک جان عزیز بتوان گفت ترک یار عزیز نتوانیم
آزادگان ما تاریخ دوران اسارت اند؛ تاریخی شفاهی که می توان آنها را ثبت کرد و برای آیندگان به یادگار گذاشت. آنچه به واقع بر این سروهای آزاد وطن رفته است قابل گفتن یا نوشتن نیست. هر جنگی دو روایت دارد: روایت حماسی و روایت ایمانی. ما در روایت حماسی دفاع مقدس بسیار بیشتر از روایت ایمانی آن تلاش کرده ایم. در حالی که این ایمان رزمندگان و اهداف و باورهای آنان است که حماسه را می سازد و به آن شکلی متفاوت از سایر حماسه ها می بخشد.
نکته دیگر اینکه امام را نمی توان از پیروانش جدا کرد. از این رو، هنوز بسیاری از آزادگان ما سوگوار آن روح خدایی اند؛ هنوز در حسرت دیداری دوباره اند و آرزو می کنند آن امید روزهای اسارت که بعد از آزادی نیز برآورده نشد روزی اجابت شود و فراق و پریشانی یاران به جمعیت و دیداری دیگر بدل شود؛ زیرا: از آن بهتر از آن خوشتر نباشد دمی که می رسد یاری به یاری حافظ
کتاب رنج غربت، داغ حسرت بیان روزگار زیستن در دوزخ اسارت است؛ ناگفته ها و ناشنیده های 29 تن از آزادگان دلیر ما را در این کتاب می خوانید که همگی درباره دوران اسارت و رابطه عمیق آن با امام خمینی(س) سخن گفته اند. در واقع محور اصلی کتاب نقش امام و حضور ایشان در جان و دل اسرای ایرانی است. همچنان که از متن این اثر برمی آید، این کتاب حاصل مصاحبه های حضوری با گروهی از آزادگان است که پس از استخراج از نوار به شکلی که متناسب برای درج در یک کتاب مستقل باشد، سامان یافته است. در ادامه به بخشی از خاطرات نقل شده آزاده گرامی آقای علی اصغر صالح آبادی از نظر خوانندگان گرامی پرتال امام خمینی(س) می گذرد:
زندگی با خاطرات
در اسارت، بعضی از دوستان بودند که آرزو داشتند دوباره به ایران برگشته و به محضر امام برسند. بعضی هم از خاطرات گذشته خود با امام صحبت می کردند. از جمله، یکی از دوستان بسیجی می گفت: در جماران محضر امام رسیدیم. یک لحظه من خیره شدم و چشمم به چشم امام افتاد. همان لحظه، احساس خاصی به من دست داد، طوری که نمی توانستم آن حالت را تحمل کنم و حالت سستی در من به وجود آمد و لرزشی در دل من ایجاد شد. اُبهت امام مرا گرفته بود. وقتی ماجرا را به پدرم گفتم، گفت: مگر نمی دانی که بزرگان اُبهتی دارند که نمی شود در چشمانشان نگاه کرد؟
خود ما تقریباً ۴۵ روز پیش از اسارتمان به محضر امام رسیده بودیم و به دست ایشان معمّم شده بودیم. امام(س)؛ بر سرمان عمامه گذاشتند و دعایی هم در حق ما کردند. گاهی اوقات، بچه ها یاد این ماجرا می افتادند و می گفتند: این توفیقی بود که نصیب شما شد. البته، ما نتوانستیم از آن بهره ای ببریم، زیرا کسی واقعاً دارای فضیلت است که از توفیقات الهی استفاده کند و ادامه دهنده راه امام باشد. ما در آنجا برنامه های هنری فراوانی داشتیم. سرودها، تئاترها و نقاشیهای ما، در واقع، زنده کننده یاد امام بود. سرودهایی هم درست می شد که خیلی زیبا بود و تماماً در مدح حضرت امام بود.
هنر متعهد
یکی از دوستان در اردوگاه موصل چهار یک نقاشی کشیده بود. در آن خطوطی به شکل میله زندان کل قاره آفریقا را فرا گرفته و مردم هم پشت میله ها بودند. کودکی سیاه پوست پشت میله ها نشسته بود و چشم امیدش به کسی بود که به فریاد آنها برسد. قطرۀ اشکی هم از چشمش جاری بود که در وسط آن تصویر حضرت امام قرار داشت. این نقاشی بسیار زیبا بود. البته ما آن را برای اینکه به دست عراقی ها نیفتد در زیر خاک پنهان می کردیم که نمی دانم آیا دوستان آن را آوردند یا نه؟ اما کاش آن دوستمان طرح را مجدداً بکشد. امثال این برنامه ها در آنجا فراوان بود.
همراهی یا سکوت
وقتی امام رحلت کردند، اصلاً باورمان نمی شد. در یکی از آسایشگاهها، بچه ها در تلویزیون تصویر حضرت امام را دیده بودند و از این طریق، ما هم از ارتحال امام مطلع شدیم. بعد از آن، دوستان ما در آسایشگاه از شب تا صبح گریه می کردند و آنقدر ناراحت بودند که تا ساعت ها کسی با کسی صحبت نمی کرد. بچه ها در گوشه ای کز کرده بودند و گریه می کردند و اشک می ریختند، یا اگر مجلس قرآن و دعا و مناجاتی برگزار می شد شرکت می کردند. عراقی ها هم جرأت نمی کردند حرف ناراحت کننده ای به بچه ها بزنند، چون می دانستند دوستان آزاده در چه حالی هستند و با کوچک ترین جرقه ای ممکن است انفجاری رخ بدهد و شورشی ایجاد بشود؛ لذا آنها هم یا همراهی می کردند و حرفهایی در جهت تسلیت خاطر ما می زدند یا حداقل سکوت می کردند. عشق به امام اختصاص به ایرانی ها نداشت، بلکه کسانی که در مقابل امام بودند پس از شناخت امام عاشق امام شده و به خاطر این عشق حاضر به تحمل شکنجه بودند. اواخر اسارت، ما را به زندان بغداد منتقل کردند و در آنجا با گروهی مواجه شدیم که به توّابین مشهور بودند. آنها عراقی هایی بودند که در جنگ به اسارت نیروهای ایران درآمده بودند و بعد توبه کرده بودند و علیه خود عراق وارد جنگ شده بودند و در قالب سپاه بدر نیروهای ایرانی را یاری می کردند. بعضی از آنها دوباره اسیر شده بودند و در آن زندان پیش ما بودند. یک روز که اینها مشغول خواندن زیارت عاشورا بودند، سربازان اردوگاه به آنها حمله کردند و آنها را مورد ضرب و شتم قرار دادند و به شدت شکنجه کردند و ما از صدای ناله های آنها شدیداً متأثر شده بودیم. عراقی ها در حین شکنجه به آنان می گفتند: حالا خمینی کجاست تا به دادتان برسد؟ این جریان پس از ارتحال امام بود آنها زیر شکنجه نمی توانستند چیزی بگویند؛ ولی می شود گفت روح امام(س)؛ ناظر بر این اعمال بود و چه بسا دعای امام شامل حال آن افراد می شد. موقع بازگشت به ایران، وقتی دوستان ما فیلم رحلت امام را دیدند، در همان فرودگاه شیون و گریه و زاری به پا کردند و بعد که به مرقد امام مشرف شدیم، آن جا هم دوستان واقعاً غوغایی به پا کردند.
وعده حاج آقای ابوترابی
در دوران اسارت، بسیاری از اسرا حافظ قرآن شدند. حاج آقا ابوترابی وعده داده بودند که هر کس قرآن را حفظ کند، او را به طور خصوصی به ملاقات امام ببرد. با همین عشق، دوستان ما به حفظ قرآن پرداختند و تعداد زیادی از آنها حافظ قرآن شدند. در واقع، عشق به امام در تمام دوران اسارت همراه دوستان و برادران آزاده بود و بسیاری از فعالیتها با یاد امام و دلگرمی به دعای امام انجام می شد. اغلب بچه ها در نامه هایی که می فرستادند می نوشتند: حال پدر بزرگ چطور است؟ از آن طرف هم جواب نامه ها به همین صورت می آمد. یکی از دوستان به نام مهدی قاسمی نامه ای نوشته بود که محضر امام رسیده بود و ایشان دو خط جواب نوشته بودند. آنجا بود که با خط امام آشنا شدیم. بچه ها آن را روی چشم می گذاشتند. بعد هم پیام امام رسید که برای آزادگان آرزوی سلامتی کرده بود و توصیه کرده بود که مواظب خودشان باشند. این پیام را در تمام اتاقها خواندند و باعث تقویت روحیه بچه ها شد. با ذکر این خاطرات، می خواستم بگویم یاد امام چگونه در این مدت اسارت در بین بچه ها جریان داشت. چند روز قبل از فوت امام، روزنامه های عراقی خبر داده بودند که ایشان در بستر بیماری است. بچه ها هم مجالسی گرفتند و دعای توسل و دعاهای مختلف برای شفای حضرت امام خواندند، تا اینکه بعد از چند روز از طریق بلندگوهای اردوگاه متوجه فوت حضرت امام شدیم.
اعتصاب به خاطر توهین
یادم هست بعد از پذیرش قطعنامه، یک روز دوستان متوجه شدند سربازان عراقی نوشته هایی را روی دیوارهای اردوگاه چسبانده اند. معلوم شد کار مأموران سیاسی استخبارات عراق است که مطالبی علیه حضرت امام می نوشتند و کارهای سیاسی می کردند. آنها در جنگ ما را تجاوزگر نامیده بودند و شعارهایی علیه حضرت امام روی دیوارها نصب کرده بودند. دوستان بلافاصله معترض شدند و همه با هم صحبت کردند که چه کار باید بکنیم؟ در نهایت، به این نتیجه رسیدند که اعتراض خودشان را به نحوی به عراقی ها نشان بدهند. وقتی ظهر شد و عراقی ها آمار گرفتند و گفتند: بروید داخل! هیچ کس از جایش بلند نشد و همه سر جایشان نشستند. هر چه عراقی ها سر و صدا کردند فایده ای نکرد. آن شب، یکی از بچه ها به عنوان نماینده رفت و گفت: چرا چنین مطالبی را نوشته اید؟ آنها هم بلافاصله اخبار را به مقامات بالاتر منتقل کردند و خیلی نگران این اقدام سازمان یافته اسرا بودند. اصلاً باورشان نمی شد این قدر سازمان یافته عکس العملی نسبت به آن اعلامیه ها صورت گیرد و برایشان این سؤال پیش آمده بود که چرا هیچ کس ساز مخالف نمی زند و همگی حرف یکدیگر را گوش می دهند تا تصمیماتشان عملی شود؟ خلاصه، فرماندهانشان آمدند و قول دادند مسأله را بررسی کنند و از دوستان خواستند به اعتصاب پایان بدهند. ما هم پذیرفتیم. البته، بعدها بعضی از دوستان را به خاطر همین کار به دادگاههای نظامی بردند و محاکمه کردند. با این حال، عکس العمل دوستان باعث می شد عراقی ها نتوانند هر کاری می خواهند انجام دهند. ما فقط اسیر بودیم، یعنی در محلی بودیم که یک دیوار به دورمان کشیده شده بود، ولی هنوز آنقدر قدرت داشتیم که در مسائل مهم با آنها به مقابله برخیزیم و ذلت و خواری را نپذیریم. به عبارت دیگر ما اسیر دشمن شده بودیم، ولی تسلیم دشمن نشده بودیم[ این خاطره با اندکی تفاوت در خاطرات حجت الاسلام آقای کمال فتاحی آمده است.]. منبع: کتاب رنج غربت؛ داغ حسرت، ص ۱۳۶
.
انتهای پیام /*