یک روز در آشپزخانه ظرف می شستم و شیر آب را باز کرده بودم، آقا آمدند و گفتند: «چرا اینقدر شیر آب باز است؟»
در تمام بازدیدها، تعداد زیادی از طلبه ها، ایشان را همراهی می کردند.
وقتی به ایشان نگاه می کردم می دانستم که ساعت چند است.
قرار گذاشته بودند که در قسمتهای جنوب تهران که مستضعف نشین است، ساکن شوند.
یکی از برادران یک پیکان تهیه کرده و به امام پیشنهاد شد که بفرمایید در ماشین دیگر سوار شوید چون وضع این ماشین خوب نیست.
باز معلوم نیست که آب چشمه را هم ما بتوانیم مصرف کنیم، این مال همه است، بنابراین کمتر استفاده کنید و در حد ضرورت.
چون اصلاً امام آدم منظمی هستند و در تمام کارها نظم دارند، طبیعتاً در مطالعه هم نظم دارند.
اگر همه عالم را بگردید، خسته تر از من نمی توانید پیدا کنید، لکن خدمت به اسلام و مسلمین از همه چیز مهمتر است
در محضر درس ایشان طلبه های زیادی می آمدند. امام با شاگردهایشان مهربان و شاگردانشان هم با وی صمیمی بودند.
قلم و کاغذ را دستشان گرفتند و به محض اینکه تصمیم گرفتند که بنویسند، آن را کنار گذاشتند و فرمودند: «بروید بگویید که ساعت چهار بعد ازظهر آماده می شود.»
به آقایان بگو مگر می خواهند کوروش را وارد ایران کنند! ابداً این کارها لازم نیست یک طلبه از ایران خارج شده و همان طلبه به ایران بازمی گردد.
شب آخر که قرار شد عده ای از اصحاب خاص امام با ایشان حرکت کنند من خیلی مضطرب بودم و خوابم نمی برد.
در منزل امام بودم ایشان به من گفتند امشب اینجا نمانید بعید نیست بیایند مرا بگیرند.
امام با لحن آرامی حرف می زدند و قبل از سخن گفتن همه چیز را پیش خودشان حلاجی می کردند.
منظورشان این بود که پتویی را که می اندازی این امتیازی برای من است.
چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده بود. چقدر نورانی بود... ده روز درد کشنده داشتند ولی حرف نمی زدند.
امام در خواندن روزنامه، در دیدارها، در خواندن نامه ها و حتی در تجدید وضو نظم داشتند.
روز اولی که خدمت امام رفتیم عظمت ایشان مرا گرفت در حدی که آن عظمت مانع بود که من بتوانم حرفم را عرض کنم.