مقدمه:
خبر رسید دنیا در جنگ است و نیروهای اجنبی به زودی همدان را واگیر میکنند. رعب و وحشت سراسر شهر را گرفت. مردم به هول و ولا افتادند. دمدمهای غروب، وقتی پدرم از سر کار به خانه برگشت چنان نگران و آشفته بود که ما بچهها هم خیلی ترسیدیم. روز بعد مقداری از اسباب و اثاثیه از خانه را بار زدیم. با تعدادی از همسایهها رفتیم و در باغهای اطراف شهر پناه گرفتیم. شب و روز بزرگترها از جنگ و اتفاقات ناگواری که ممکن است رخ بدهد حرف میزدند. در هر باغ، بنایی از خشت و گل ساخته شده بود. شبها را در آنجا سر میکردیم. مردها پایین، داخل ساختمان میخوابیدند. زنها و بچهها، روی پشتبام. پیش از تاریکی زنها پول و اشیاء گرانقیمت خود را میبردند و در لانه پرندگان و آشیانه کلاغها، روی تنه درختان پنهان میکردند.
مدتی را در باغ سر کردیم. مردهایی که به شهر رفت و آمد داشتند، خبر دادند سربازان اجنبی شهر را قرق کردهاند، اما جان و مال مردم در
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 7 امان است. اسباب و اثاثیهای که با خود برده بودیم جمع کردیم و همراه با بقیه همسایهها به خانه برگشتیم. شهر نسبتاً آرام بود. با وجود این خانوادهها جرأت نداشتند دور از هم و به تنهایی زندگی کنند. هیچ زنی هم در کوچه و خیابان رفت و آمد نداشت و زمانی که سر و کله سربازان پیدا میشد، بچهها دست از بازی میکشیدند و پا به فرار میگذاشتند.
روزها و هفتههای اول، شهر در دست روسها و نیروهای چک ـ اُس ـ لواکی بود. کمکم سر و کله انگلیسیها هم پیدا شد. آنها سراسر روز با جیپ و کامیون و تفنگ در محلهها گشت میزدند و اوضاع را زیر نظر داشتند. مردم به خودی خود فقیر بودند، اما با حضور نیروهای اشغالگر، بیکاری و مصیبت بیشتری پیدا کرده بودند. کار به آنجا رسیده بود که بسیاری از خانوادهها محتاج یک وعده غذای گرم بودند و چشم به راه میماندند تا از طرف انگلیسیها به آنها کمک برسد. سربازهایی که برای گشتزنی میآمدند با خود آبنبات، بیسکویت و شکلات داشتند. بچهها را صدا میزدند و مقداری خوراکی به آنها میدادند. بیشتر بچهها میترسیدند. من دل و جرأت عجیبی داشتم. وقتی بچهها فرار میکردند، سر جای خود میماند و از سربازها درخواست آبنبات، بیسکویت و شکلات میکردم. وقتی خوراکی را میگرفتم و سربازها از محل دور میشدند، سر و کله بچهها، به خصوص خواهرم که پنج سال از من بزرگتر بود پیدا میشد. شکلاتها و بیسکویتها را میان آنها تقسیم میکردم. با این شرط که من رئیس باشم و آنها فرمانبردار. هر چه میگفتم میبایست اطاعت میکردند.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 8 یک شب، مادرم ماجرای خوراکی گرفتن مرا از سربازان اجنبی، برای پدرم تعریف کرد. پدرم، من و خواهرم را نشاند و خیلی نصیحت کرد. آنقدر گفت و گفت تا از کار خودم پشیمان شدم. با این حال وقتی سربازان بیگانه به محله ما میآمدند، نه فرار میکردم و نه کنج در یا دیوار قایم میشدم.
کمکم روسها از شهر بیرون رفتند. عدهای از چکها ماندند، گروهی از مردم هم شهر را ترک کردند. چکهایی که مانده بودند وقتی به کشور خود میرفتند، در برگشت چیزهایی همراه میآوردند و به مردم میفروختند. کمکم تعدادی دکان خریدند و در همدان ماندگار شدند. بیشتر خانوادهها کفش خود را از آنها میخریدند. در این بین انگلیسیها که به نظر میآمد قصد ماندن دائم را دارند، تلاش زیادی میکردند تا با مردم ارتباط بیشتری داشته باشند و خود را دلسوزتر از روس و چکها نشان میدادند. گروهی از آنها که لباس غیر نظامی به تن داشتند در صدد رفع مشکلات غذایی، بهداشتی و فرهنگی مردم بودند. آنها مدرسهای دایر کرده بودند تا بچهها در آنجا درس بخوانند. بسیاری از خانوادهها، از جمله پدرم که با درس خواندن دخترها مخالف بودند، اجازه نمیدادند دخترها سر کلاس درس بروند. انگلیسیها آمدند و برای جذب دخترها طرحی ریختند و از خانوادهها درخواست کردند دخترها را خارج از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 9 ساعت درس به مدرسه بفرستند تا خیاطی، گلدوزی، خط و نقاشی بیاموزند. من در آن زمان سن و سالی نداشتم، اما خواهرم اجازه گرفت و در کلاسها شرکت کرد.
مدتی گذشت و ناگهان پدرم پی برد علاوه بر کلاسهایی که در مدرسه برای دخترها گذاشتهاند، به آنها خواندن و نوشتن هم یاد میدهند. پدرم کاغذ و قلم و کتاب را از خواهرم گرفت و رفتن او را به مدرسه قدغن کرد. انگلیسیها هم یک سال و نیم ـ دو سال ماندند و آرام آرام بساطشان را جمع کردند و رفتند.
قلب من مملو از شیطنت بود و سرکشی. سرشار بودم از رؤیاهای کودکانه، پر از آرزوهای عجیب و خیالات غریب، ذهن کوچکم همواره در حوادث تلنگر میخورد و پرسشی که گاه راه به جایی نمیبرد، در سرم جان میگرفت. مادرم میگفت: «تو، همسن و سال دختر شاه هستی، یعنی هر دو شما در یک روز به دنیا آمدهاید.» و من دائم میان این دو حادثه که یکی در محله فقیرنشین، « چشمه خانمدراز » همدان رخ داده بود و دیگری در تهران، دنبال رابطهای بودم که پارهای از اوقات مثل خوره به جانم میافتاد. «چرا او باید دختر شاه باشد؟! چرا او باید آنجا، در ناز و نعمت غلت بخورد و من اینجا موقع شستن لباس دستهایم از سرما یخ بزند؟»
من بسیار بازیگوش و فعال بودم و بیشتر با پسرهای محله بازی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 10 میکردم. آن وقتها هم که پدرم از گرد راه میرسید و با توپ و تشر مرا از صف بچههای محل جدا میکرد و به خانه میبرد با وجود آنکه مینشست و با زبان خوش هزار صغرا ـ کبرا میچید تا به خیال خودش به من بفهماند چون دختر هستم باید ملاحظه کنم و از خط قرمزی که حدود آن را سنت، تعصب، عادت و عرف جامعه تعیین میکند پا را فراتر نگذارم، باز هم این سؤال که چه فرقی میان دختر و پسر است؟ چرا پسرها حق دارند هر کجا میخواهند سر بکشند؟ یا از صبح تا شب در کوچه بمانند و بازی کنند و وقت نماز، روی پشت بام بروند و با صدای بلند اذان بخوانند و دخترها اجازه ندارند؟ ذهنم را قلقلک میداد. کمکم میل رسیدن به پاسخ، ناخودآگاه مرا وادار کرد از جلد خودم بیرون بیایم و بیاعتنا به حرفهای پدرم، از همراهی با بچههای محل و کارهایی که پسرها میکنند غافل نمانم. دیگر نه توپ و تشر کارساز بود و نه تنبیه و تشویق.
در آن زمان رسم بود اوقات نماز، مردها و پسرها میرفتند پشت بام و دستهجمعی اذان میخواندند. ماه رمضان فرصت را غنیمت میشمردم. بهانه میتراشیدم و به خانه عمهام میرفتم. وقت سحر و افطار با پسر عمهام میپریدم پشت بام و با صدای بلند اذان میگفتم. در آن زمان شهر حال و هوای عجیبی داشت. از چهار طرف صدای اذان به گوش میرسید و آن لحظات شور و حال عجیبی به من دست میداد. دهه عاشورا هم حال و هوای من عوض میشد. از همان روز اول، بیشتر دخترها و پسرهای محل را جمع میکردم و دسته سینهزنی راه
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 11 میانداختم. برایشان نوحه میخواندم و دسته را در کوچهها میگرداندم. پسر و دختر، مرا به اسم سردسته قبول داشتند.
حتی بعضی از روزها لباس پسرانه به تن میکردم و علم و کتل میگرفتم. این کارها سبب تعجب و گاه اسباب خنده بزرگترها میشد. کمکم به آنجا رسید که قوم و خویش و همسایهها تا به پدرم میرسیدند، مرا نشان میدادند، خندهای میکردند و با لحن خاصی میگفتند: « خدا وکیلی، آقا علی پاشا! این بچه میبایس پسر میشد... کار و بارش پاک به پسرها میره. » پدرم فقط سکوت میکرد و با حرص و نگرانی سر تکان میداد.
وقتی هفت ساله شدم، پدرم مرا به مکتبخانه فرستاد. آقایی به ما درس میداد که به او «ملا» میگفتند. روز اول ملا بین بچهها ورقههایی پخش کرد. اما به من و یکی دو تای دیگر نداد. پرسیدیم «چرا؟» ملا گفت: «پدر تو و این دو نفر سفارش کردهاند، فقط به شما خواندن یاد بدهم» بغض گلویم را گرفت. من هم میخواستم کتاب و کاغذ و قلم داشته باشم. به خانه آمدم، گریه کردم و با پدرم حرف زدم. از او خواستم اجازه بدهد، نوشتن را هم یاد بگیرم. اما هر چه گفتم بینتیجه بود. پدرم زیر بار نرفت. به ظاهر قانع شدم. خواندن غنیمت است. چندی گذشت، ملا رفت و «ملا باجی» آمد. ملا باجی پیرزنی بود که با کمک عروس جوانش کلاس را اداره میکرد. هر روز ساعت هشت میرفتیم و ساعت یازده و نیم، کمی قبل از نماز ظهر به خانه میآمدیم. نماز میخواندیم و ناهارمان را میخوردیم. بعد از ظهر ساعت دو از نو به مکتبخانه
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 12 برمیگشتیم. در مکتبخانه قرآن، نهج البلاغه، بوستان و گلستان سعدی و کمی هم حساب یاد میگرفتیم. هنگام برگزاری کلاس، من و بچههای دیگر موظف بودیم، کارهای خانه ملاباجی را هم انجام دهیم. از جارو زدن گرفته تا سماور آتش کردن و زغال ریختن در کرسی. ساعاتی هم که تعدادی از بچهها تعطیل بودند، دستهجمعی مینشستیم و برای ملاباجی گندم یا سبزی پاک میکردیم. ملاباجی در درس دادن و درس پرسیدن از بچهها سختگیر بود. توی همدان اسم و رسمی داشت و مردم از تربیت صحیح و محکم او تعریف میکردند. با همه سختی که کلاس درس داشت، عاشق نوشتن بودم و به هر دری میزدم تا نوشتن را هم بیاموزم. پدرم در صحافخانه همدان کتابفروشی داشت. از اینرو مقداری کاغذ باطله را در زیرزمین خانه گذاشته بود. وقتی از مکتبخانه برمیگشتم کتاب یکی از همکلاسیهایم را امانت میگرفتم، نیمه شب وقتی پدرم و بقیه خواب بودند، آرام از جا بلند میشدم. کبریت و چراغ فیتیلهای و کتاب را برمیداشتم و بیصدا از پلهها به طرف زیرزمین میرفتم. در زیرزمین، میان یک عالمه اسباب و اثاثیه و خرت و پرت مینشستم و زیر نور چراغ از روی کتاب رونویسی میکردم. خیالم آسوده بود هیچ کس به سراغم نمیآمد. زیرزمین، دخمهای وحشتناک بود. حتی در طول روز، به جز پدرم هیچ کدام از اعضای خانه جرأت نداشت تنها وارد آنجا شود. ساعتها در زیرزمین مینشستم و تمرین میکردم. آخر کار هم کاغذهایی را که نوشته بودم، میسوزاندم تا آثار جرمی به جا نماند.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 13 هر روز که میگذشت بیش از پیش شیفته خواندن و نوشتن میشدم. با این حال هیچگاه از جست و خیز و شیطنتهای کودکانهام دست برنمیداشتم. در کلاس درس سر به زیر بودم و در کوچه و خانه آتش میسوزاندم. در مکتبخانه میترسیدم و در کوچه و خانه میترساندم. مکتبخانه هوای دیگر داشت. دیاری بود بریده از کوچه و بازار شهر. با رسم و رسوم خاص خودش. اما به عشق یادگیری قابل تحمل بود. با سن کمی که داشتم خستگیناپذیر بودم. برای هر کاری مثل برق از جا برمیخواستم. از بیکاری و بیحالی بیزار بودم و در سنتشکنی سر نترس داشتم. پدرم دیگر اجازه نمیداد به مکتبخانه بروم. دلم برای کلاس و بچهها لک زده بود. یک روز به سرم زد دستور پدرم را نادیده بگیرم. از پول هفتگیام یک ریال برداشتم و از خانه بیرون زدم. وارد خیابان شدم. درشکهای را صدا زدم. پریدم بالا، درشکهچی پرسید: «کجا؟» گفتم: «مکتبخانه» درشکه راه افتاد. بین راه یکی از همکلاسیهایم را دیدم. او را هم سوار کردم. کمی آن طرفتر پدر همان دوستم ما را دید. درشکهچی را نگهداشت، دخترش را پایین آورد و افتاد به جانش، تا خورد او را زد. خودم تنها رفتم. وقتی به مکتبخانه رسیدم، دوستم با پدرش زودتر رسیده بود.
ملاباجی و عروسش را دیدم، چوب و فلک را آماده کرده بودند و انتظار مرا میکشیدند. پدر دوستم همه چیز را برای ملاباجی تعریف کرده بود. عروس ملاباجی پایم را به چوب فلک بست و ملاباجی با چوب ترکه، کف پاهایم را سیاه کرد. بعد نامهای به پدرم نوشت که:
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 14 «دختر شما روی بچهها را باز میکند، به همین دلیل دیگر حق ندارد به مکتبخانه بیاید.» این قصه، همان روز مثل توپ توی شهر صدا کرد. آخر رسم نبود یک دختر ده ـ دوازده ساله، سر خود و تنها سوار درشکه شود. از آن روز به بعد پدرم حتی بیرون رفتن از خانه را برای من قدغن کرد.
پدرم مردی بااخلاق، سختکوش و بادیانت بود. در دینداری تعصب داشت و در تربیت فرزندانش حساس و دقیق بود. هر دو، سه ماه یک بار با زحمت خودش را به تهران میرساند و کتابهایی را که تازه از چاپ بیرون آمده بود میخرید و به همدان میآورد. آن موقع مردم وسعشان نمیرسید کتاب بخرند. از این رو کتابفروشیها، کتاب را به مشتری کرایه میدادند. مبلغ کرایه بستگی به قطر کتاب داشت. برای هر کتاب شبانه روز از پنج شاهی تا یک قران میدادند. مشتریهای پدرم بیشتر، جوانها و بچههای دوازده ـ سیزده ساله بودند. پدرم سفری به تهران داشت. وقتی به همدان برگشت خبردار شدم در تهران مردی مرا از او خواستگاری کرده و از پدرم جواب مثبت گرفته است. تا آمدم پرس و جو کنم و ته توی قضیه را دربیاورم، با آقای داماد پای سفره عقد نشسته بودم. همسرم سی و دو سه سال داشت و من چهارده سال. زمانی از مشتریهای پدرم بود. اصلیت او همدانی بود و آنطور که بعد از عروسی میگفت، پدرش روزگاری در همدان تاجر پوست بود. وقتی میمیرد مال و منال زیادی از خودش به جا میگذارد. اما همسر من به دلیل سن کم و تجربه اندک، دار و ندار پدر را به باد فنا میدهد و راهی تهران میشود.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 15 او میگفت پدرم را از بچگی میشناخته و در دوران نوجوانیاش از مشتریهای پر و پا قرص پدرم بوده است. هرچه من زبل و جسور بودم، همسرم مردی آرام، سر به زیر و کم حرف بود. ما بعد از ازدواج مدتی در همدان ماندیم و سپس عازم تهران شدیم.
با سفر به تهران، کتاب زندگیام ورق تازهای خورد. یکسال اول با اشک و آه حسرت و دلتنگی برای پدر و مادرم و آرزوهای کودکانه طی شد. با مادر شوهر و بچههای دیگرش زیر یک سقف زندگی میکردیم. وضع چندان خوبی نداشتیم. در یکی از کوچههای اطراف میدان خراسان مستأجر بودیم. بافت مذهبی آن محل و ارتباط میان زنهای همسایه که بیشتر وقت برگزاری نماز و در مسجد برقرار میشد، شرایطی را فراهم کرد تا بار دیگر من به درس و کلاس برگردم. یک روز همسرم به خانه آمد و گفت: «یکی از همسایهها درخواست کرده است شما با دختر ایشان نزد پیشنماز مسجد بروید و درس بخوانید.» گفتم: «نظر شما چیست؟» گفت: «حرفی ندارم» من مثل هوایی گرفته که در پی باران بود و شکفتن، از پیشنهاد همسرم بسیار خوشحال شدم. رفتم خدمت پیشنماز ، « حاجآقا کمال مرتضوی » رحمتالله علیه. ایشان با خانوادهاش در همان محله مینشستند. کلاس درس را با عربی شروع کردیم. بعد از حاجآقا کمال، حاج شیخ علی آقا خوانساری آمدند. با اینکه چهار تا دختر قد و نیمقد داشتم و از خانه جدیدمان تا مسجد راه زیادی را باید طی میکردم، حتی یک روز هم از حضور در کلاس درس غافل نمیشدم. در یادگیری و پاسخ گویی به درس، تا آنجا پیشرفت داشتم که
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 16 استاد عدهای از شاگردان را به من واگذار کرده بود. صبحها دو ساعت درس میگرفتم و بعد از ظهر دو ساعت درس میدادم. وقتی به کلاس میرفتم، ناگزیر بودم، بچههایم را تک و تنها در خانه بگذارم. پای دو تا از آنها را به گهواره میبستم. دو تای دیگر را هم که بزرگتر بودند، جلوشان اسباب بازی میریختم تا با هم بازی کنند و سمت چراغ خوراکپزی و حیاط نروند.
آنچه پیرامون رحلت آیتالله بروجردی رخ داد، به واقع آغاز بیداری و عامل شناخت من نسبت به جو سیاسی کشور و شخصیت امام خمینی(س) در آن دوران شد.
اولین روز که مرحوم آیتالله بروجردی از دنیا رفت، شاه برای هفت تن از مراجع تقلید، از جمله آقایان خویی، حکیم، خوانساری، گلپایگانی، شریعتمداری و مرعشی تلگرام تسلیت فرستاد. آن زمان امام خمینی نیز در میان مراجع و علمای حوزههای علمیه از جایگاه ویژهای برخوردار بود. از اینرو حذف نام ایشان در میان آقایانی که برای آنها پیام تسلیت ارسال شده بود در اذهان دیگران از جمله طرفداران ایشان شبهات و سؤالات گوناگونی به وجود آورد و این موضوع به سرعت نقل مجالس و کلاسهای درس مساجد شد.
در حقیقت شاه و دستگاه حاکمه با ارسال تلگرام برای آن هفت نفر در پی اجرای طرح مؤدبانهای بودند که در آن دو هدف را دنبال میکردند. نخست ایجاد تفرقه و دستهبندی بین مراجع تقلید و مردم بود و بعد حذف امام خمینی(س) از مجموعه علما و مراجع تقلید. اما آنچه
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 17 از این ماجرا دستگیر مردم شد، دشمنی آشکار شاه با امام بود و این حادثه ناخواسته زمینهساز بیداری و شناخت امثال من نسبت به شخصیت امام خمینی گردید.
حرفهایی که پیرامون شخصیت امام خمینی و مخالفت صریح ایشان با رژیم شاه در کلاس درس داشتیم گرچه آنچنان باز و گسترده نبود اما کنجکاوی و ارادت مرا نسبت به شخصیت ایشان بیشتر میکرد.
***
پنج ـ شش ماه پیش از حادثه پانزده خرداد سال هزار و سیصد و چهل و دو، یک شب خواب عجیبی دیدم. آن زمان ما دو اتاق تو در تو داشتیم. وسط این دو اتاق یک کمد چوبی گذاشته بودیم. اوقاتی که مرد نامحرمی به منزل ما میآمد، در آن یکی اتاق مینشست. در خواب دیدم سیدی آن طرف کمد، روی تشک خوابیده است و ناله میکند. آن مرد مدام از شدت درد برمیخاست، مینشست، دست به شانهاش میگرفت و باز میخوابید. همسرم را صدا زدم. به او معترض شدم: «چرا میهمان به خانه میآوری، مرا خبر نمیکنی؟» همسرم حرفی نزد. گفتم: «این آقا ناراحت است. درد دارد، من هم به بادکش وارد هستم. لیوانی بیاور تا او را راحت کنم و دردش ساکت شود.» همسرم از آن آقا علت درد و ناراحتیاش را پرسید. در جواب در آمد که «من از دست مردم ناراحتم.» از خواب بیدار شدم. هرچه با خودم فکر کردم، این آقا را به جا نیاوردم. سیدی بود روحانی. چهرهاش در ذهنم باقی ماند. بعد از آن خواب
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 18 احساس کردم باید توجه بیشتری به درس و اعمال خود داشته باشم.
اولین گام رسمی من و شرکت در مبارزه علیه رژیم شاه با دریافت و پخش اعلامیهای بود که امام خمینی به مناسبت انتخابات ایالتی و ولایتی صادر کرده بود. امام در آن اعلامیه نسبت به چگونگی شرکت مردم در انتخابات و نحوه رأی دادن ملت فتوا داده بود، اعلامیه را همسرم آورد. آن روزها او در بازار کار میکرد. من تعدادی اعلامیه را در ساک حمام گذاشتم و به کسی که عازم شهرستان بود دادم. از آن روز به بعد هر کدام از اعلامیههای امام به دستم میرسید، با احتیاط آن را به دست هواداران ایشان میرساندم. آن زمان بیست و دو سال داشتم.
پانزدهم خرداد هزار و سیصد و چهل و دو، صبح زود برای خرید نان از خانه بیرون رفتم. میدان خراسان مالامال از جمعیت بود. آنها در حالیکه به طرف خیابان شهباز میرفتند، شعار « یا مرگ، یا خمینی » میدادند. محلی که کلانتری چهارده واقع شده بود. جلوی در کلانتری پاسبانها را دیدم، تفنگ به دست، رو به مردم زانو زده بودند. تا وارد نانوایی شدم زد و خورد شروع شد. نانوایی مقابل کلانتری بود. یکی ـ دو نفر از مشتریها پریدند و کرکره دکان نانوایی را پایین کشیدند. صاحب دکان من و بقیه مشتریها را هل داد به طرف زیرزمین، آنجا پر از کیسه آرد بود. بین مشتریها زن دیگری نبود. من تنها بودم، به همین دلیل در دکان ماندم و به زیر زمین نرفتم. صدای تیراندازی از نزدیک شنیده میشد. کنار دیوار پناه گرفتم، که مبادا تیر به کرکره اصابت کند و به من بخورد. کمی بعد جلوتر رفتم. از سوراخ کرکره خیابان را تماشا
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 19 کردم. جوانی تیر خورده بود و روی آسفالت خیابان در خون خود میغلتید. پاسبانها بیامان تیراندازی میکردند. خون مردم به جوش آمده بود. به طرف کلانتری هجوم آوردند. پاسبانها پا به فرار گذاشتند. در دکان نانوایی را باز کردند و من دست خالی به خانه برگشتم. بچهها از صدای تیراندازی به شدت ترسیده بودند. آنها را آرام کردم.
درگیری و زد و خورد چند روزی ادامه داشت. کمکم اوضاع آرام شد. به دستور شاه، امام خمینی را دستگیر کرده بودند، اما به دنبال ناآرامی و فشار ملت، چند روز بعد رژیم ناگزیر شد، وی را آزاد کند. امام به قم بازگشت.
شنیدم مردم از آن روز به بعد برای دیدن ایشان به قم میرفتند. یک شب از همسرم درخواست کردم مرا هم به قم ببرد، تا امام خمینی را از نزدیک ملاقات کنم. ابتدا همسرم نپذیرفت، از او خواهش کردم، راضی شد. یک روز، جمعه با یکدیگر راهی قم شدیم. بچهها را هم به یکی از دوستان سپردیم. نزدیک ظهر وارد شهر شدیم. سراغ خانه امام را گرفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، گفتند : «ساعت ملاقات تمام شده، آقا برای نماز میروند.» از اینکه موفق به دیدار با امام نشده بودیم، دلم گرفت. برای زیارت و نماز به حرم حضرت معصومه رفتیم. پس از خواندن نماز، ناهار خوردیم. زمان ملاقات بعدی با امام روز شنبه بود. همسرم دیگر وقت نداشت. تصمیم به بازگشت گرفتیم. دلم شکسته بود. یک بار دیگر به حرم رفتیم. به حضرت معصومه متوسل شدم. دلم میخواست امام را ببینم، اما به ظاهر چنین چیزی مقدور نبود. سوار اتوبوس شدیم. راننده
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 20 گفت: «مسافر کم است.» وقتی اتوبوس پر شد حرکت میکنیم.
منتظر ماندیم. ناگهان راننده خبر داد: «آقا برای شرکت در مراسم ختم شهداء به مسجد امام حسن آمدهاند هر کس بخواهد میتواند برای زیارت ایشان برود.» مسجد نزدیک بود. بیمعطلی از اتوبوس پیاده شدیم و مشتاقانه به دیدار امام شتافتیم. وقتی وارد شدیم امام در حال نشستن بود. حاجآقا مصطفی و چند تن دیگر از علما و روحانیون حوزه کنار دست ایشان بودند. من و چند خانم دیگر در حالی که صورتهایمان را پوشیده بودیم به راحتی امام را میدیدیم. من دستم را روی سینهام گذاشتم و به وی عرض ادب کردم. امام برای من و بقیه خانمها دستی تکان داد. با وجود اینکه تا آن زمان هرگز امام خمینی را ندیده بودم و تصویری از ایشان در جایی به چشمم نخورده بود، چهره این بزرگوار به نظرم آشنا میآمد. امام همان سیدی بود، که چند ماه قبل من او را در خواب دیده بودم.
امام خمینی گمشده من بود. پس از دیدار با او، حال و هوای دیگری پیدا کردم. ایستادگی و جرأت این مرد در برابر رژیم وابسته شاه، دلسوزی او برای دین و قرآن، پایداری و وفاداریاش به مبانی و اصول اسلام در وجود من چهرهای با نفوذ و ماندگار ساخته بود. آنقدر شیفته او شده بودم که از همسرم خواستم خانه و زندگیمان را به شهر قم انتقال دهد، شاید دست کم بتوانم در خانهاش یک خدمتگزار ساده باشم. اما چنین امکانی وجود نداشت.
پس از آن دیدار، احساس میکردم همه عالم را غربت و تنهایی گرفته
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 21 است. خبر دستگیری دوباره امام و تبعید ایشان به ترکیه و عراق حال مرا آشفتهتر کرد. گمشده من دورتر رفت و غربت من دو چندان شد. آنقدر اشک ریختم، تا بیماری و ضعف به جانم چنگ انداخت و چهل و سه روز در بستر افتادم. دیگر چیزی نمیفهمیدم. همسرم آخرین کسی را که بالای سر من آورد، آقای موسوی همدانی بود. ایشان برایم دعا میکرد و روضه میخواند و چون میدانست به حدیث کساء علاقه بسیاری دارم، هر روز این حدیث را تکرار میکرد. دکتر پرتوی که میگفتند در کارش حاذق است، چند نسخه برایم نوشت و مطالب را یادآوری کرد. از آن به بعد کمکم حالم رو به بهبودی رفت. پس از گذراندن دوره نقاهت از جا برخاستم. قدری به بچهها رسیدگی کردم و چند بار به قم رفتم. دلم میخواست در مورد شخصیت امام بیشتر بدانم. بیشتر اوقات خدمت آقایان ربانی شیرازی، منتظری، موسوی و علامه طباطبایی میرسیدم، از ایشان درباره امام سؤالاتی میکردم. گاهی از اوقات بعضی از آقایان جواب سر بالا و بیارتباطی میدادند، اما من دست از تحقیق برنمیداشتم.
جنایتی که شاه در واقعه پانزده خرداد هزار و سیصد و چهل و دو مرتکب شد، سبب گردید که مردم به ماهیت او پی ببرند. هرچند به دلیل اوضاع پلیسی، جو خفقان و اضطرابی که مأموران رژیم ایجاد کرده بودند، آنطور که باید حرفها به زبان نمیآمد، اما به خاطر دارم وقتی بچهها « شاه دزد » بازی میکردند، وقتی نام شاه را به زبان میآوردند، یکی میگفت به جای کلمه شاه چیز دیگری باشد. با بردن اسم شاه دهانمان
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 22 نجس میشود.
در هر حال قضایای پانزده خرداد آثار خود را در ذهنم باقی گذاشت و به یقین از همان جا بود که آرزو کردم، کاش قدرت آن را داشتم تا بتوانم وارد مبارزات سیاسی و نظامی شوم. این آرزو پس از تبعید امام به عراق قوت گرفت و تا سال هزار و سیصد و چهل و شش همچنان مترصد بودم تا فرصتی دست بدهد و من به صف در راه خدا بپیوندم. در آن سال با آیتالله سعیدی آشنا شدم.
عدم دسترسی به پاسخ پرسشهایی که ذهن مرا پر کرده بود، در فضای خانه و برخورد من با همسرم و بچهها بیتأثیر نبود. به همین خاطر همسرم از اینکه بتواند در این راه مرا یاری دهد و در رساندن من به مقصود و ایجاد آرامش در خانه نقشی داشته باشد، از هیچ کمکی دریغ نمیکرد. یکی از شبها به خانه آمد. بسیار خوشحال بود. تا از در وارد شد گفت: «مرضیه! بالاخره آن کسی را که بتواند جواب سؤالهای تو را بدهد، خدا رساند.» گفتم: «کی هست؟» گفت: «آقایی است به نام سعیدی. پیشنماز مسجد موسی بن جعفر.»
مسجد در خیابان غیاثی بود. یکی ـ دو جلسه رفتم و پای منبر آقا نشستم. ایشان در سخنرانیهای خود مباحثی را طرح میکردند، که اگر کسی با دقت میشنید و روی حرفها قدری فکر میکرد به راحتی از علم، آگاهی و مواضع خاص وی نسبت به رژیم و سیاستهای دستگاه حاکمه خبردار میشد. احساس کردم او مردی است جسور، مبارز، اهل دانش و در عین حال متواضع. چند روز بعد با تعدادی از خانمهایی که
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 23 میشناختم، مشورت کردم. تصمیم گرفتیم با هم به منزل آقای سعیدی برویم و از ایشان درخواست کنیم برای ما کلاس بگذارد و خدمت آقا رسیدیم. شانزده نفر بودیم. با او صحبت کردیم. آقا زیر بار نمیرفت. اصرار کردیم، به ناچار پذیرفت.
کلاس به سرعت رونق گرفت. هفتهای دو روز میرفتیم. ما تا آن زمان جامعالمقدمات را به آخر رسانده بودیم. آقای سعیدی از اصول و فقه شروع کرد. علاوه بر آن سیر مطالعاتی و مباحث اخلاقی را هم وی در نظر گرفته بود، که آثار آن در شاگردان بسیار مثبت بود. آشنایی با آقای سعیدی برای من یک جهش بود. همانطور که همسرم گفته بود، او را خدا رساند. زیرا در زمانی کوتاه میتوانستم پاسخ بسیاری از پرسشهای خود را از این استاد ارجمند دریافت کنم. هر چه پیشتر میرفتیم من با شوق و ذوق بیشتری در جلسات درس حاضر میشدم. کمکم به خصوصیات اخلاقی و روحیات انقلابی وی و میزان علاقهمندیاش به امام خمینی پی بردم.
شب ولادت حضرت زهرا(س) پیشتر، آقای سعیدی از شاگردان کلاس خواسته بود، هر کدام میتوانند به مناسبت سالروز ولادت « بیبی » مقالهای بنویسند. نشستم و با اشتیاق مقالهای را نوشتم. چهار صفحه شد. محتوای نوشتهام درباره گریههای حضرت زهرا بود. روزی که مقاله را به کلاس بردم و آقای سعیدی آن را خواند. مرا صدا زد و گفت: «پایین این مقاله را امضا کن.» پرسیدم « چرا؟» جواب داد: «اگر ساواک مقاله را خواند و درگیری به وجود آمد، باید معلوم شود این مقاله را چه کسی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 24 نوشته است.» پایین نوشتهام را امضاء کردم. آقای سعیدی برگه را گرفت، تماشا کرد. خندید و رفت. روز بعد وقتی وارد کلاس شدم، مرا صدا زد، به کتابخانه مسجد رفتیم. کتابی را به من داد و گفت: «از روی این چند نسخه بنویسید، زیر ورقهها کاربن بگذارید، تا چند نسخه بشود. وقتی کار را تمام کردید، برای من بیاورید.»
به کلاس برگشتم. در این فاصله کتاب را نگاه کردم. باورم نمیشد. کتاب «ولایت فقیه» امام خمینی بود. در آن ایام همسرم به خاطر کارهای اداری خود مدام در مأموریت میرفت. فرصت مناسب بود، شبها وقتی بچهها میخوابیدند، دست به کار میشدم. یک جفت دستکش به دست میکردم و مشغول نوشتن میشدم. رونویسی کتاب دو هفته به طول انجامید. وقتی کار را تحویل دادم، آقای سعیدی احساس رضایت کرد. چند شب بعد حدود ساعت نه بود، در خانه را زدند. یکی از بچهها رفت جلوی در. چند لحظه بعد در حالیکه یک بسته کادو شده، شبیه چند جلد کتاب را با خودش آورد. بسته را دست من داد و گفت: «این را یک خانم ناشناس که چادر به سر داشت و صورتش را پوشانده بود داد و گفت آن را به مادرت بده.» بسته را زمین گذاشتم. دویدم طرف در حیاط، در را باز کردم. نگاهی به کوچه انداختم، هیچ اثری از آن خانم نبود. برگشتم، به خیال اینکه بسته کتاب است. کاغذ دور آن را باز کردم. چشمم افتاد به یک عالمه اعلامیه. متن اعلامیه درباره محکوم کردن و به رگبار بستن یک زن و بچه از سوی ساواک، هنگام تعقیب و گریز دو نفر از نیروهایی بود که علیه رژیم مبارزه میکردند. این واقعه در سه راه سیروس، در راه
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 25 پله یک عکاسی اتفاق افتاده بود. امام خمینی درباره این حادثه اعلامیهای صادر کرده بودند و در آن از بیرحمی نیروهای امنیتی رژیم و به خطر انداختن جان مردم عادی یاد کرده بود. بسته اعلامیه را برداشتم، تا در جای امنی از خانه پنهان کنم. زیرا در آن زمان یکی ـ دو نفر از خواهرزادههای همسرم که دانشجو بودند و از شهرستان آمده بودند، در خانه ما رفت و آمد داشتند و صلاح نبود از کار ما سر دربیاورند. بسته اعلامیه را بردم داخل آشپزخانه و زیر اجاق گاز جاسازی کردم. بچهها مدام میرفتند، میآمدند و میپرسیدند: «مامان کادو چی بود؟» گفتم: «هیچی، هدیهای بود برای من، بعد به شما نشان میدهم.»
شب بعد، تا هوا تاریک شد، به بچهها گفتم کاری دارم، میروم و برمیگردم. تعدادی از اعلامیهها را بر داشتم و بیرون زدم. از محله خودمان دور شدم. نمیدانستم از کجا و چطور باید اعلامیهها را پخش کنم. به طرف خیابان شهباز رفتم. وارد محله اطراف میدان ژاله شدم. بیشتر خانههای آنجا متعلق به بازاریها بود. کنار خیابان و داخل کوچهها تعدادی ماشین توقف کرده بود. با خودم فکر کردم اگر اعلامیه را داخل خانهها بیندازم، ممکن است مشکوک شوند و رد مرا بگیرند. راه افتادم و زیر برف پاک کن هر ماشین یک اعلامیه تا شده گذاشتم. درآن لحظات بسیار مضطرب بودم و در عین حال خوشحال. احساس کردم هر کسی جرأت وارد شدن در اینکار را ندارد. ساعت از یازده گذشته بود. پیش از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 26 آنکه وارد خیابان شهباز شوم، باقی اعلامیهها را داخل خانهها انداختم. ساعت نزدیک دوازده شب بود که به خانه رسیدم. دو روز بعد به سراغ آیتالله سعیدی رفتم و ماجرایی را که پشت سر گذاشته بودم برای ایشان شرح دادم. میخواستم عکسالعمل آقا را ببینم. چون به نظرم میآمد، بسته اعلامیه از جانب ایشان و همسرشان به دست من رسیده است. بعد از آنکه آقای سعیدی قضیه را شنید، خندید و چند بار گفت: «احسنت!» پرسیدم: «حاجآقا سر جدتان، راست بگویید، اعلامیهها را شما فرستادید؟» باز هم خندید و جواب داد: «خب، بچه جان ما باید شما را امتحان میکردیم، تا بتوانیم به شما اعتماد کنیم.» خیالم آسوده شد. آقای سعیدی پرسید: «حالا چه تعداد از اعلامیهها باقی مانده؟» گفتم: «نزدیک چهل، پنجاه تا.» گفت: «شما دیگر زحمت نکشید. برگردانید تا خودمان ترتیب آن را بدهیم.» از آن روز به بعد هر اعلامیهای که به من میسپرد، راه و روش تازهای هم برای پخش آن یاد میداد.
آقای سعیدی بسیار زیرک بود. او در طول آشنایی با من و بقیه شاگردان کلاس به خوبی توانسته بود، میزان تشنگی و درک من و یکی دیگر از خانمها را از مسائل سیاسی و اجتماعی روز بسنجد و پس از آن با ترفندهای جور و واجور و آزمایشهای مختلف، ظرفیت مبارزاتی، رازداری، استقامت و وفاداری ما را بارها مورد ارزیابی قرار داده بود. از این رو با انجام اولین مأموریت از من خواست تا آن عده از خانمها را و دختران جوان که میتوانند رضایت همسر خود را بجا بیاورند شناسایی کنم و برای گذاردن دوره آموزشهای خاص نظامی به ایشان معرفی کنم.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 27 بیمعطلی دست به کار شدم و در زمان مناسب هفده تن از خانمهایی را که میشناختم، نامنویسی کردم. پس از هماهنگیهای لازم با آقای سعیدی روز و ساعت حرکت را به اطلاع خانمها رساندیم. قرار شد ما را به محلی دور از شهر ببرند. گفتند: یک اردوی چند روزه است. پیش از حرکت بچههای بزرگتر خود را در همدان، به مادرم سپردم و گفتم عازم سفر هستم. بچه کوچکتر را هم با خود به اردو بردم. بعضی از خانمهای دیگر هم بچههای کوچکشان را همراه آورده بودند. موقع حرکت مینیبوس آمد و خانمها را سوار کرد. مینیبوس ما را به باغی در مردآباد کرج برد. دو ـ سه روز را در باغ به سر بردیم. برنامه آموزش برپا بود. آقای سعیدی از جمله کسانی بود که بخشی از آموزش نیروها را به عهده داشت. او شبها میآمد و در حالی که لباس شخصی به تن داشت، برای خانمها درباره مبارزه مسلحانه حرف میزد. همزمان با برگزاری اردو و کلاسهای آموزش نظامی، کلاسهای عقیدتی هم دایر بود. در آن محل بود که برای نخستین مرتبه چشمم به اسلحه افتاد و با آن تمرین کردم. باغ متعلق به یکی از برادران بود به نام « کمپانی » او در بازار کار میکرد و لوازم یدکی بنز میفروخت. آنجا مدتها در اختیار آقای سعیدی و گروه او بود. بعد از اولین اردو، هر وقت فرصت مناسب بود، با خانمها آن جا میرفتیم و دوره آموزش را تکمیل میکردیم.
کمکم دامنه فعالیتهای خود را گسترش دادم. وقتی به همدان میرفتم، مأموریتهایی را که آقای سعیدی به من واگذار میکرد، انجام میدادم. همسرم از کم و کیف کارها مطلع بود و احساس خطر میکرد.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 28 ابتدا حرفی نداشت، اما زمانی که فعالیتهای من وسیعتر شد، معترض شد و یک شب با صراحت گفت: «من دیگر راضی نیستم بری دنبال این کارها، اگر خطری پیش بیاید...» روز بعد آقای سعیدی از من خواست دنبال کاری بروم. موضوع اعتراض همسرم را با او در میان گذاشتم. او گفت: «وقتی همسرتان به خانه آمد، بگویید بیاید، من با او حرف میزنم.» غروب همسرم به خانه آمد، پیغام به او رساندم. همسرم با شناختی که از آقای سعیدی داشت، معطل نکرد، گفت: «بیا با هم برویم.» گفتم باشد. نماز که تمام شد. آقای سعیدی، من و همسرم را کنار کشید. رو به همسرم کرد و گفت: «ببین آقای دباغ! چند نفر هستند که قصد دارند یک کاری تجاری بکنند، میخواهند شما را هم شریک کنند.»
همسرم تعجب کرد و گفت ولی بنده که نه پول دارم، نه وقتش را. اصلا از تجارت سر در نمیآورم. چرا میخواهند مرا شریک کنند.
آقای سعیدی جواب داد آنها از تو پول نمیخواهند، وقتتان را هم نمیگیرند، میخواهند تو هم در نفعی که میبرند شریک باشی.
همسرم گیج شده بود. از حرفهای آقای سعیدی سر در نمیآورد. گفت: «پس اینها باید دیوانه باشن که خودشان بخواهند کار کنن سرمایه هم از خودشان بگذارند و بنده را در نفعشان شریک کنن.» آقای سعیدی مطلب را واضحتر گفت: «ببین آقای دباغ! مقصودم این است که مرضیه را کارش نداشته باشی. این خانم استعدادش را دارد. دل و جرأتش را هم دارد. بگذار برای اسلام و انقلاب کار بکند. هرچه اجر و ثواب برد، با تو نصف میکند.» وقتی آقای سعیدی این حرفها را زد، همسرم روی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 29 حرف ایشان حرف نزد و گفت: «هر چه شما مصلحت میدانید.» از آن به بعد هرگز مانع فعالیت من نشد. دورههای آموزش نظامی و عقیدتی ادامه داشت. ما خانمها را دو بار به اردو بردیم و در آن باغ با فنون نظامی آشنایی پیدا کردند. چند مرتبه هم همراه با آقای سعیدی به کوه رفتیم. قرار بر آن شد بار دیگر که به اردو میرویم، اسلحههای مورد نیاز تهیه شود، تا خانمها بتوانند با استفاده از صدا خفه کن تمرین تیراندازی کنند. دراین فاصله آقای سعیدی به کمک برادران یک کلت چهل و پنج اینچ تهیه کرد و در اختیار من گذاشت، تا در صورت نیاز از آن استفاده کنم.
بیشک آیتالله سعیدی یکی از سربازان و مریدان واقعی امام خمینی بود. در هر کاری که احساس میکرد شبههبرانگیز است و ممکن است، در آن اشکالی وارد شود، با امام مکاتبه میکرد و از ایشان فتوا میگرفت. به پیشنهاد ایشان من در مجالس و محافلی که خانمها و گاه آقایان حضور داشتند، سخنرانی میکردم. آن روزها بعضی از آقایان میگفتند: اگر صدای زن را مرد نامحرم بشنود، حرام است. آقای سعیدی برای آنکه رفع ابهام کند و موضوع را برای خودش و من روشن کرده باشد، نامهای به امام نوشت و از ایشان کسب تکلیف کرد. امام پاسخ داده بودند: «صدای زن، چه حدیث بخواند یا سخنرانی کند و حتی اگر روضه بخواند و مؤعظه کند عورت نیست، حتی اگر گمان ببرد که مرد نامحرمی، از صدای او لذت میبرد، آن مرد دارد گناه میکند نه این زن.»
نامههای آقای سعیدی را یک نفر میبرد و به پیرزنی میسپرد که به او
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 30 «ننه آقا» میگفتند. ننه آقا شش ماه در عراق بود و شش ماه در ایران. هشتاد ـ نود سال داشت. نامهها را میگرفت بیآنکه بداند ماجرا چیست، آنها را به عراق میبرد و به رابط امام خمینی تحویل میداد و پاسخ را برای رابط آقای سعیدی میآورد.
چاپ اعلامیه و تحویل گرفتن آن برعهده من بود. اعلامیهها به مناسبت ایام خاص و حوادث گوناگون که در کشور رخ میداد تهیه میشد و به چاپ میرسید. چاپخانه در قم بود. اعلامیهها را میگرفتم، به تهران میآوردم و به افراد مورد نظر تحویل میدادم. یک شب تعدادی اعلامیه را به مسجد جمکران بردم و در حین خواندن دعا، اعلامیهها را لای کتاب مفاتیح و بقیه کتابها گذاشتم. برگشتم لب جاده، تعدادی از اعلامیهها باقی مانده بود. از مسجد که بیرون زدم، چند تا نان قندی خریدم. باقی اعلامیهها را گذاشتم، لای نان قندی و کنار جاده منتظر ماندم. میخواستم به تهران بروم. آفتاب تازه داشت طلوع میکرد. یک ماشین فولکس از راه رسید. راننده روحانی بود. پرسید: «کجا میروی؟» گفتم: «تهران، دیشب آمده بودم جمکران، حالا عجله دارم، باید زودتر برسم. میخواهم وقت رفتن بچهها به مدرسه در خانه باشم. گفت بیا بالا.»
ماشین او از سمت شاگرد، یک در بیشتر نداشت. صندلی جلو را خواباند. رفتم و عقب نشستم. حرکت کردیم. یکی دو کیلومتر جلوتر، آن آقا ماشین را متوقف کرد. کنار جاده ایستاد و گفت شما باید جلو بنشینید، که مردم خیال نکنند، من مسافر سوار کردهام. پیاده شدم و روی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 31 صندلی جلو نشستم ماشین دوباره حرکت کرد. چند کیلومتر از جاده را طی کردیم. یکباره راننده ماشین را در توقفگاه کنار جاده متوقف کرد و آن آقا سراسیمه پیاده شد و رفت جلو. در صندوق ماشین را بالا زد. او را نمیتوانستم ببینم. نگران شدم، از سر کنجکاوی در داشبورد را باز کردم. ناگهان چشمم افتاد به یک کلت کمری و پارچه سیاهی که با آن چشم دستگیرشدگان را میبستند، نگرانیام دو چندان شد. از آنجا که نان قندی را هم داخل صندوق جلو ماشین گذاشته بودم، تصورم آن بود که طرف مرا شناسایی کرده است و به عمد سر راه من سبز شده تا مرا به راحتی دستگیر کند و تحویل ساواک بدهد. لحظات به سختی میگذشت. به خیال خودم او دارد اعلامیهها را از لای نان قندیها بیرون میآورد. به فکر چاره افتادم، میخواستم از ماشین پیاده شوم اما دودل بودم. گفتم اگر اشتباه کرده باشم با پیاده شدن سوءظن پیدا میکند، نشستم و خودم را به خدا سپردم. چند دقیقه گذشت. اما سخت و طولانی. در صندوق بسته شد. او را در مقابل خودم دیدم. لباسش را عوض کرده بود. از عمامه و عبا خبری نبود. یک کاپشن به تن داشت. با شانهای موهایش را مرتب کرد و سوار ماشین شد. از صحنهای که دیده بودم یکه خوردم اما سعی کردم به روی خود نیاورم. ماشین راه افتاد. دیگر شک نداشتم که به پایان خط رسیدهام و به تهران که برسیم یکراست مرا میبرد تحویل میدهد. اشهدم را خواندم و با خودم فکر کردم چطور میتوانم موضوع دستگیریام را به آقای سعیدی و بقیه خبر بدهم. آنقدر غرق افکار خودم بودم که یک دفعه دیدم نزدیک تهران هستیم. راننده رو کرد به من و
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 32 پرسید: چرا نگفتی برای چی لباسم را عوض کردم؟
گفتم: من فضول نیستم.
ـ من روحانی هستم، اما دوست دارم سینما بروم. ما هم دل داریم. هر پنجشنبه و جمعه برای هواخوری و سینما رفتن به تهران میآیم و بر میگردم... شما چطور ؟... اهل سینما هستید؟
ـ بدم نمیآد.
ـ پس اگر موافق باشید به تهران رسیدیم با هم بریم سینما.
ـ من حالا نمیتوانم. به بچهها باید برسم.
ـ بعد از ظهر چطور ؟... میتوانی؟
ـ بله
قرار شد ساعت چهار جلو سینما در میدان شوش همدیگر را ببینیم. به تهران ـ میدان شوش ـ رسیدیم. گفتم: «همین جا پیاده میشوم.» پرسید «چرا اینجا؟» گفتم: «اینجا بهتره، اگر جلو منزل، دوست یا آشنایی ما را ببیند درست نیست.» گفت: «بسیار خوب.» پا روی ترمز گذاشت. ماشین توقف کرد. پیاده شدم. هنوز هم خیال میکردم دوستان او پشت سر ما هستند و او ممکن است یک آن گاز بدهد و ساواکیها بریزند و مرا دستگیر کنند. پیاده شدم و بسته نان قندی را به من داد. با هم خداحافظی کردیم. ایستادم تا ماشین دور شد. نفس راحتی کشیدم و مثل برق لابلای جمعیت خودم را گم کردم. وقتی به خانه رسیدم اعلامیه را بیرون آوردم و به محلهای مورد نظر رساندم. برگشتم خانه. به یکی از برادرانی که با ما همکاری داشت تلفن زدم و ماجرای آن مرد ساواکی را
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 33 با او در میان گذاشتم. قصدمان این بود که طرف را گوشمالی بدهیم. برای اینکار نقشهای ریختیم.
ساعت چهار بعد از ظهر سر قرار حاضر شدم. رفتم به طرف کوچه نزدیک سینما. یکی از برادرها از دور مرا میپایید. وارد کوچه شدم. آن آقا هم آمده بود. از ماشین پیاده شد، داشت با من خوش و بش میکرد که ناگهان آن آقا که مراقب اوضاع بود از راه رسید و با این بهانه که برادر بنده است و موفق شده است مچ ما را بگیرد، با توپ پر آمد جلو و با عصبانیت گفت: «آبجی اینجا چه کار میکنی؟» و برای رد گم کردن سیلی محکمی به من زد. بعد یقه طرف را گرفت و گفت: «خواهر مرا اغفال میکنی نامرد؟» بزن بزن شروع شد. یکی دیگر از برادرها که با ماشین آمده بود، پیاده شد. من رفتم سوار ماشین شدم. هر دو نفر ریختند سر آن آقا و او را زدند. بعد از درگیری، یقهاش را گرفتند و با خودشان بردند کلانتری. در کلانتری کار بالا گرفت. مرد روحانینما از ترس داشت میمرد. رئیس کلانتری واسطه شد و هر دو طرف را آشتی داد. برادرها رضایت دادند و طرف را خونین و مالین گذاشتند و آمدند.
نظر آیتالله سعیدی این بود که من رانندگی یاد بگیرم تا در انتقال و جابجایی اعلامیهها و افرادی که با ما فعالیت میکردند، همکاری بیشتری داشته باشم. در آن دوره رسم نبود، خانمها باحجاب پشت فرمان بنشینند. از طرفی هم امام فتوا داده بودند که چون مردها تعلیم رانندگی میدهند، زنها نمیتوانند گواهینامه بگیرند و رانندگی کنند. آقای سعیدی نامهای برای امام نوشت و پیشنهاد خود را با وی در میان گذاشت. نامه را به
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 34 ننهآقا رساندند و ما منتظر ماندیم تا امام پاسخ بدهند. امام در جواب نوشته بودند این مسئله را از مراجع دیگر تقلید کنند و برگردند به یکی دیگر از مراجع. آقای سعیدی جوابیه امام را به من نشان داد. به سراغ بقیه مراجع دینی رفتم و اجازه گرفتم.
آموزشگاه رانندگی داخل خیابان غیاثی بود. آقای سعیدی یکی از رانندههای آنجا را میشناخت. آدم سلیمالنفسی بود. با او صحبت کرد و قول گذاشتیم. هر روز صبح زود برای آموزش میرفتم. بعد از گذراندن دوره تعلیم اقدام به گرفتن گواهینامه کردم. مأمورین راهنمایی و رانندگی به راحتی گواهینامه نمیدادند. آنها مرا مجبور کردند سه بار عکس بگیرم. بار اول گفتند: «عکس با چادر قابل قبول نیست.» بار دوم گفتند: «گوشهایت باید از روسری بیرون باشد.» و بارسوم گفتند: «عکس با روسری پذیرفته نمیشود.» چند روز آمدم و رفتم. بار آخر عصبانی شدم در حالی که زیر لب حرفهایی میزدم و از اتاق بیرون میرفتم، به یکی از مأمورین راهنمایی و رانندگی برخوردم. علت ناراحتی مرا پرسید. ماجرا را شرح دادم. به نظر آدم صالحی آمد. گریه کردم و گفتم: «بالاخره بین این همه آدم که اینجاست یکی پیدا نمیشود که مادر و خواهر خودش چادری باشد تا بفهمند برای من چقدر سخت است که بخواهم چادر را بردارم.» آن مأمور دلداریام داد وگفت: «این که گریه ندارد، اگر قول بدهی هر موقع قرآن میخوانی برای من دعا کنی، برایت یک کاری میکنم... فقط هر چه میگویم گوش کن.» گفتم بفرمایید. گفت: «روز چهارشنبه ساعت ده صبح بیا اینجا، یک عکس هم بگیر که گردی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 35 صورتت کاملا پیدا باشد.» خوشحال شدم و آنجا را ترک کردم. روز چهارشنبه سر وقت، در محل حاضر شدم. با آن مأمور رفتیم پیش سرهنگ. مرد میانسالی بود. مأمور با او صحبت کرد و گفت: «خانمی که میگفتم ایشان هستند.» سرهنگ نگاهی به من انداخت و با تندی به من گفت: «خانم خجالت نمیکشی؟ گواهینامه برای چی میخواهی.» گفتم: «چطور همه خانمهایی که لخت و پتی هستن باید گواهینامه داشته باشن، آنوقت من که شوهر ندارم و دلم میخواهد بچههایم را ببرم این طرف و آن طرف مشکل دارم. گواهینامه نداشته باشم... ناسلامتی ما هم دل داریم.» سرهنگ سر تکان داد و گفت: «عجب! ما فکر کردیم شما دل ندارید... عکست را بده من.» عکس را دادم. مدارک تکمیل شد، سرهنگ گفت: «برو سه ـ چهار روز دیگر بیا گواهینامهات را بگیر.»
بعد از گرفتن گواهینامه از طرف آیتالله سعیدی و گروهی که با آنها کار میکردم، ماشینی در اختیار من گذاشتند. اگر میخواستم به خانه اقوام بروم بچهها را میبردم. بعضی اوقات هم مأموریت میرفتم. یک بار عدهای از برادرها را بردم زاهدان. آنها چادر سر کرده بودند. مأمورین انتظامی به خودشان اجازه نمیدادند مزاحم ما بشوند.
موقع رانندگی چادر به سر داشتم. در محلهها و خیابانهای پایین شهر وضعیت عادی بود و کسی ایراد نمیگرفت، اما از میدان بهارستان به طرف بالای شهر یک عده متلک میگفتند، چون زنهایی که رانندگی میکردند هیچ کدام چادر و روسری سر نمیکردند.
در آن ایام فعالیتهای من شبانه روز ادامه داشت. هفتهای سه شب
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 36 در محلههای بالای شهر و سه شب در خیابانها و کوچههای پایین میرفتم و دور از چشم انتظامی و ساواک، اعلامیههایی را که به دستم میرسید پخش میکردم. مأموریتهای دیگر توزیع رساله امام خمینی و سخنرانی برای خانمها در شهرهای دور و نزدیک بود. گهگاه بیش از پنج روز در خانههای سازمانی نیروهای ارتش یا محلهای خاصی که از قبل شناسایی و هماهنگ کرده بودیم میرفتم و با اسم مستعار درباره مرجعیت و ولایت حرف میزدم. زمانی که احساس خطر میکردم و کنجکاوی بعضی از اشخاص را میدیدم بیآنکه رد پا و نشانی از خودم به جا بگذارم به تهران بر میگشتم. در طول سفر و مأموریتهای درون شهری بچهها را به خواهر بزرگم میسپردم. او و خانوادهاش نزدیک خانه ما زندگی میکردند. گرچه دختر اول و دومم سیزده ـ چهارده ساله بودند و تمام کارهای خانه و وظیفه رسیدگی به بقیه بچهها را داشتند. با این حال خواهرم تا آنجا که میتوانست از آنها مراقبت میکرد. گذشته از ارتباط خانوادگی که با خواهرم و خانوادهاش داشتیم. بعضی اوقات جلسات درس و برنامهریزی گروه در خانه آنها برگزار میشد. همسر خواهرم ارتباط نزدیکی با آیتالله سعیدی داشت. ایشان در آن زمان چاپخانه انتشارات امیرکبیر را اداره میکرد و با مسئولیت بالایی که در چاپخانه داشت، بعضی از کتب خاصی را که نیاز به مجوز داشت و رژیم اجازه چاپ آن را نمیداد از آیتالله سعیدی میگرفت و مخفیانه چاپ
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 37 میکرد.
اواخر سال 1347 پدرم به دلیل کسادی کار و مشکلاتی اقتصادی که در همدان داشت همراه مادرم به تهران آمدند. مدتی در تهران ماندند، اما پدرم کار مناسبی پیدا نکرد و عازم مشهد شد. مادرم به همراه بقیه اعضاء خانواده در تهران ماندند و خانهای در نیروی هوایی، نزدیک منزل خواهر کوچکم اجاره کردند و ماندگار شدند.
سال 1348 رسید و مبارزه همچنان ادامه داشت. ما مصمم بودیم تا برای مقابله با دشمن به تلاشهای خود ادامه دهیم. به یقین فعالیتهای ما از چشم مأموران امنیتی رژیم پنهان نمیماند و با پخش هر اعلامیه و سخنرانی در محلههای مختلف و برگزاری کلاسهای آموزش نظامی و عقیدتی، آنها به دنبال سرنخی بودند تا بتوانند اعضای گروه و رهبری آن را در دام خود گرفتار کنند. همان روزها در محله ما مغازهای دایر شده بود که از صبح تا شب نوارهای مبتذل پخش میکرد. از آن جا که مردم محل مذهبی بودند و نسبت به ضبط و پخش اینگونه نوارها حساسیت داشتند از صدای بلندگوهای نوارفروشی شکایت داشتند. من و برادرانی که با آیتالله سعیدی ارتباط داشتیم از سوی ایشان مأمور شدیم با صاحب مغازه صحبت کنیم. او مردی جوان و نصیحتناپذیر بود. ناگزیر به او اخطار دادیم، اما بینتیجه بود. یک شب بعد از نماز آیتالله سعیدی با چند نفر از جوانهایی که در مسجد رفت و آمد داشتند، جمع شدند و رفتند سراغ مغازه نوار فروشی. تا جلوی مغازه رسیدند، آقای سعیدی با مشت به شیشه قفسه نوارها کوبید. شیشه خرد شد و پایین ریخت. آقای
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 38 سعیدی دست برد و نوارهای داخل قفسه را بیرون کشید. تعدادی از نوارها را زیر پا شکست. صاحب مغازه هاج و واج مانده بود، جرأت نداشت حرف بزند. آقای سعیدی وارد مغازه شد، گوش مرد جوان را گرفت. او را پشت پیشخوان بیرون آورد و گفت: «زود بساطت را جمع کن و برو به اربابت بگو، سعیدی نمیگذارد در این محل دکان مشروبفروشی و ساز و ضرب باز شود. حالا اگر حرفی دارند بیایند سراغ من.»
مغازه نوارفروشی جمع شد، اما چند روز بعد مأمورین ساواک آمدند و آیتالله سعیدی را دستگیر کردند و ایشان را برای بازجویی بردند. آقای سعیدی ده ـ پانزده روز در حبس بود و بعد آزاد شد. ایشان همیشه بعد از نماز مغرب و عشاء بالای منبر میرفت و سخنرانی میکرد. همان روز که آزاد شده بود، به مسجد آمد. نماز که تمام شد کنار منبر ایستاد و رو به جماعت کرد و گفت: «ساواک از من تعهد گرفت که بالای منبر صحبت نکنم، چشم؟!... من هم بالای منبر نمیروم. همین پایین میایستم و حرف میزنم.»
آیتالله سعیدی زبان تیز و برندهای داشت. بیواهمه حرف میزد و آنجا که لازم میدانست نسبت به نادیده گرفتن حقوق مردم از سوی دولت و برنامههای رژیم برای بیاهمیت بودن جوانان و مردم در برابر مسائل دینی و رواج ابتذال در جامعه، با لحن شدید انتقاد میکرد. ایشان دو هفته پس از آزاد شدن از زندان، به مناسبت ولادت امام رضا(ع) پای منبر چنان سخنرانی تندی کرد که مأمورین امنیتی، بیمعطلی او را
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 39 دستگیر کردند و به زندان بردند. ایشان مدتی دیگر در حبس به سر برد. پس از آزادی دوباره به مسجد آمد. این بار بعد از نماز رو به مردم کرد و گفت: «دوباره از من تعهد گرفتند که حتی پای منبر هم نایستم، حالا من برای اینکه به تعهد عمل کرده باشم. مینشینم و صحبت میکنم.» و بعد دو زانو نشست و برای جماعت سخنرانی کرد.
او بحق، مرد شجاعی بود. با اعمال و رفتار و سخنان تند و گزندهاش نیروهای ساواک را کلافه میکرد. از اینرو در صدد بودند تا سر بزنگاه او را در تله بیندازند.
آیتالله سعیدی با آنکه میدانست بعد از دستگیری اول و دوم خود از سوی ساواک، تحت نظر است، دست به کارهای عجیب و متهورانهای میزد. یک شب در خانه ما را زدند. رفتم پشت در؛ از ترس ساواک جرأت نمیکردم به راحتی در را باز کنم. پشت در ایستادم و پرسیدم: «کیه؟» یک نفر از آن طرف در گفت: «منم، مسلم ابن عقیل» صدای او را شناختم آیتالله سعیدی بود. در را باز کردم. آمد داخل، گفتم: «چی شده؟ مشکلی پیش آمده؟» جواب داد: «برای خودم نه. یکی از برادرها با زن و بچه از مشهد آمده، از دست ساواک فرار کردهاند. من خودم در وضعیت خوبی نیستم. تو میتوانی برایشان کاری بکنی؟» گفتم: «هر چی شما دستور بدید حاجآقا.» ایشان رفت و آن آقا را با زن و بچههایش آورد. سه ماه تمام آنها در خانه ما ماندند. سپس آقای سعیدی آنها را به جای دیگری منتقل کرد. در آن ایام هر بار که مرا میدید میگفت: «اگر یک وقت در خرجی خانه مشکلی باشد، بگویید که کمک کنیم.» در
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 40 حالی که خودش و خانوادهاش از نظر اقتصادی وضع چندان مناسبی نداشت. یک روز با منزل ما تماس گرفت و خواست به خانهشان بروم. وقتی با ایشان روبرو شدم از من درخواست کرد برای همسرش چند شاگرد پیدا کنم تا به آنها درس بدهد. گفتم: «چه حرفی میزنید حاجآقا، طفلک خانمتان با هشت تا بچه سر و کله میزند بس نیست، حالا میخواهید چند تا هم شاگرد درس بدهد؟» آقای سعیدی گفتند که «سهمیه لباس تابستانی این خانم دو دست بوده که من برایشان خریدهام، حالا میخواهد چند وقت دیگر به عروسی برود و لباس مناسبی ندارد، من هم نمیتوانم برایشان تهیه کنم.» گفتم: «حاجآقا، الحمدالله شما که دست و بالتان پر است. از پولهایی که دارید میتوانید برای خانواده خرج کنید.» او برافروخته شد وگفت: «نه خانم، پول آقا امام زمان، را نباید بیهوده خرج کرد. من اجازه ندارم دست به این پولها بزنم. من به خانم گفتهام، شما برایشان چند تا شاگرد پیدا میکنید، تا از پولی که در میآورد هر لباسی که دلشان میخواهد بخرند.»
مشکلات اقتصادی خانوادهها به جای خود، ما در امر مبارزاتی خود از جمله هزینه چاپ و نشر اعلامیه، خرید لوازم و تأمین امکانات برای جابجایی و انتقال خود و افرادی که از شهرهای دیگر به ما پناه میآورند، نیز دچار بنبستهای جدی میشدیم. لذا من با هماهنگی آیتالله سعیدی پارهای از اوقات با افراد مؤمن و خیری که در بازار بودند وارد گفتگو میشدم. بسیاری از این افراد اهل مبارزه مستقیم با رژیم نبودند، اما پای تبلیغات اسلامی و مقابله با طرحهای سرکوبگرانه و جلوگیری از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 41 اشاعه فساد که پیش میآمد، حاضر به حمایت مالی از نیروهای مخالف رژیم بودند. ما از پولهایی که جمع کرده بودیم یکی، دوتا خودرو خریده بودیم. یکی از این ماشینها بیشتر اوقات در دست من بود. یک بار دستور داده شد، سه نفر از آقایان را به زاهدان ببرم. اطلاعات زیادی درباره آنها به من داده شد. هر سه نفر را چادر سرشان کردیم. رانندگی ماشین بر عهده من بود، آنها را سوار کردم و تا ایرانشهر بردم. هرجا با نیروهای انتظامی برخورد داشتیم، پاسخ آن را میدادم. این مأموریت از سوی آیتالله سعیدی به من واگذار شده بود. ظاهراً نیروهای ساواک در تعقیب آن سه نفر بودند و مسافران قصد خروج از کشور را داشتند. آنها را تا ایرانشهر بردم. در بازگشت موتور ماشین یاتاقان زد. دست تنها بودم. وسط جاده جلو کامیونی را گرفتم. دو ـ سه هزار تومان دادم تا ماشین را آورد زاهدان. از آن جا خودم با اتوبوس برگشتم و ماشین را سپردم به بنگاههای باربری.
اواخر سال چهل و هشت من و عدهای از خانمها سر کلاس درس نشسته بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای سعیدی گوشی را برداشت. بین او و طرف مقابل حرفهایی رد و بدل شد. بعد ایشان گوشی را گذاشت. رو به من و بقیه خانمها کرد و گفت: «ساواک داره میاد اینجا! خانمها زودتر برید که مشکلی برای شما پیش نیاید.» بعد دست زیر تشک برد و تعدادی نوار کاست و یک پاکت نامه و کاغذی را بیرون آورد. پاکت و تکه کاغذ را پاره پاره کرد. آن را در دهان گذاشت. کاغذ
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 42 پارهها را خوب جوید و قورت داد. نوارها هم که مانده بود با آن چه کند به دست من داد و چند بار سفارش کرد آنها را تکثیر کنم. نوارها را داخل کیف دستیام گذاشتم. خانمها با عجله رفتند. نوارها را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. وارد حیاط شدم، ناگهان صدای کوبیدن در به گوش رسید. دیگر وقت گذشته بود و من هم در تله افتاده بودم. ساواکیها به پشت در رسیده بودند. برگشتم داخل ساختمان. آقای سعیدی خودش را آماده کرد تا برود در را باز کند، همسر ایشان جلو آمد و رو به من کرد و گفت: «چیکار میخوای بکنی؟» گفتم: «نمیدانم، این نوارها توی کیف من است، آقا اینها را به من سپرد. باید ببرم، مبادا دردسر برای شما درست شود.» با «محمد» پسر بزرگ آقای سعیدی برگشتیم داخل حیاط. پشت دیوار خانه خرابهای بود. محمد از دیوار بالا رفت. دور و بر را تماشا کرد و گفت: «خبری نیست.» همسر آقای سعیدی از اتاق بیرون آمد. یک نصفه گونی کتاب آورد. نوارها را توی گونی ریختم و با کمک همسر آقای سعیدی گونی را دادیم بالای دیوار. محمد گونی را گرفت و انداخت داخل خرابه و خودش هم پرید آن طرف دیوار. مادر محمد به او سفارش کرد گونی را زیر خاک قایم کند و خودش از کوچه به خانه بیاید.
تا آقای سعیدی در حیاط را به روی ساواکیها باز کرد، آنها هجوم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 43 آوردند و با دقت همه جا را زیر نظر گرفتند. بدون اینکه به روی خودم بیاورم رفتم سمت حیاط. ساواکیها آقای سعیدی را محاصره کردند. جلو در حیاط هم یکی از ساواکیها راه را بر من بست و از من خواست کیفم را باز کنم. کیف را تفتیش کرد و اجازه داد من بیرون بروم. بلافاصله به خانه رفتم. مجتبی صالحی یکی از نزدیکترین یاران آقای سعیدی بود. به او تلفن زدم و ماجرا را برای او شرح دادم. بعد به سراغ آقای بهاری رفتم. او صاحب دکان خرازی روبروی خانهمان بود. با آنکه هیچ گونه ارتباط و دخالتی در کار ما نداشت، اما در نظر مرد متدین و قابل اعتمادی میآمد، از او خواستم برود و گونی کتابها را بردارد و به خانه ما بیاورد. آقای بهاری موتور داشت. سوار شد و رفت و ظرف چند دقیقه گونی را آورد. خیالم آسوده شد. هرچه داخل گونی بود بیرون آوردم و آنها را در چند جای خانه پنهان کردم.
بعد از دستگیری آیتالله سعیدی، ساواک به خانه بعضی از شاگردان ایشان سر زد. مجتبی صالحی را دستگیر کردند و با خودشان بردند. اما سرنخی از دیگران به دستشان نیفتاد. من چند روزی از خانه رفتم و در خانه اقوام قایم شدم. وقتی خبر دادند اوضاع امن است برگشتم و منتظر ماندم تا از آیتالله سعیدی خبر بیاورند. در این فاصله ارتباط من با خانواده ایشان همچنان برقرار بود. اما به گونهای رفت و آمد میکردم که کسی مرا نشناسد.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 44 بعد ازظهر روز دوازدهم پس از دستگیری، در خانه بودم. میخواستم نماز بخوانم. صدای در حیاط را شنیدم. رفتم در را باز کردم. پشت در، یکی از برادرها را دیدم. اسمش اخوان بود و همسر او در کلاسهای درس آیتالله سعیدی شرکت میکرد. تا چشمش به من افتاد، بغض کرد و گفت «انا لله و انا الیه راجعون» پرسیدم: «چی شده؟» گریهاش گرفت و گفت: «آقای سعیدی را شهید کردند.» از شنیدن این خبر حالی شدم. گفتم: «حالا چکار باید بکنیم؟» جواب داد: «ساواکیها کوچه و محله را قرق کردهاند میخواهند مردم را بترسانند.» با آقای اخوان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم با عدهای از اهالی محل، دستهجمعی به خانه شهید سعیدی برویم، تصورمان این بود که اگر به طور انفرادی برویم، ممکن است نیروهای ساواک ما را دستگیر کنند. زنهای همسایه را یک به یک خبر کردیم و با هم به خانه شهید سعیدی رفتیم. خانه در ماتم فرو رفته بود. زن و بچههای آقای سعیدی گریه میکردند. همان روز همسر ایشان رفته بود، جلو در زندان ساواکیها گفته بودند: «اگر برای ملاقات آمدهاید باید شناسنامه خودتان و پسر بزرگتان را بیاورید.» خانم سعیدی به خانه برمیگردد و شناسنامه را آماده میکند. منتظر میماند تا محمد از مدرسه بیاید و با هم به زندان بروند. نزدیک ظهر نیروهای ساواک میآیند دم در و میگویند: «پسر بزرگ آقای سعیدی را با شناسنامهاش میخواهیم.» خانم سعیدی میپرسد: «برای چه ؟... چه ربطی دارد.» ساواکیها میگویند: «برای ملاقات با پدرش.» خانم سعیدی سؤال میکند «پس من چی؟» میگویند: «بعد به شما خبر میدهیم.» محمد را سوار میکنند و با
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 45 خودشان میبرند. نزدیک میدان شوش که میرسند، محمد متوجه میشود ماشین به طرف قم میرود. کمی آن طرفتر از میدان چشمش به یک آمبولانس میافتد. ماشین ساواکیها پشت آمبولانس حرکت میکند و یک راست به طرف قم میروند، به قبرستان که میرسند در آمبولانس حرکت میکند و یک راست به طرف قم میروند. به قبرستان که میرسند، در آمبولانس را باز میکنند، جنازه تکه تکه شده آیتالله سعیدی را که زیر شکنجه ساواکیها به شهادت رسیده بود به محمد نشان میدهند و جنازه را بیغسل و کفن، همانجا دفن میکنند. وقتی محمد به خانه آمد. هر بار که از او درباره پدرش میپرسیدیم، متأثر میشد و میگفت: «پدرم را بستهبندی کرده بودند. بدن قطعه قطعه شده و خونآلود او را که داخل یک تکه مشمع پیچیده بودند، توی قبر گذاشتند.»
بعد از دفن آیتالله سعیدی، ساواک برگزاری مراسم ختم را در مسجد ممنوع کرد. خانواده شهید سعیدی ناچار سه روز در خانه مراسم گرفتند. کوچه و محل و خانه به شدت تحت نظر نیروهای امنیتی رژیم بود. در میان زنهایی که در مراسم شرکت میکردند و حتی آنها که از مردم پذیرایی میکردند چهرههای مشکوک دیده میشد. در آن سه روز من کمتر به خانه شهید سعیدی میرفتم. هر بار که میرفتم عینکم را بر میداشتم تا کمتر شناخته شوم. شنیده بودم دو نفر از خانمهایی که چای میدادند، از چند نفر سراغ مرا میگرفتند. آنها از من اسم و آدرس کاملی نداشتند، اما از خانمها پرسیده بودند: «خانمی که همیشه به مسجد میآمد
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 46 و سخنرانی آقای سعیدی را ضبط میکرد کجاست؟» دوستان من حواسشان جمع بود و حتی وقتی وارد خانه شهید سعیدی میشدم از خودشان عکسالعملی نشان نمیدادند.
در مراسم روز سوم، محمد بالای صندلی ایستاد و مقالهای پرسوز و گداز و پرشور خواند. خواندن این مقاله جو مجلس را به هم ریخت. حاضرین هیاهو کردند و ساواکیها ریختند داخل خانه و مردم را تهدید کردند. سید مهدی طباطبایی از جا برخاست و به ظاهر جماعت را به آرامش دعوت کرد. حال آنکه مقالهای را که محمد خواند، ایشان نوشته بود.
شهادت آیتالله سعیدی مثل توپ در تهران صدا کرد. نیروهای ساواک با حساسیت بیشتر اوضاع را زیر نظر داشتند. آنها با شکنجه شهید سعیدی نتوانسته بودند از او اعتراف بگیرند.
از دستگیر کردن مجتبی صالحی هم چیزی دستشان را نگرفت و چند روز بعد او را آزاد کردند. با این حال به دنبال تکمیل کردن اطلاعات به دست آمده بودند. شرایط به گونهای بود که من مجبور شدم مدتی از خانه خودمان دور باشم تا خطر به طور کامل رفع شود. قریب چهار ماه زندگی مخفی داشتم. بیشتر به خانه پدرم در خیابان نیروی هوائی رفت و آمد میکردم. روزهای اول دور از چشم ساواکیها و در و همسایه، وارد خانه خودمان شدم. مقداری اعلامیه و تعدادی نوار ممنوعه
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 47 داشتم. همه را جمع کردم و در چمدانی ریختم. در چمدان را بستم و راه افتادم خانه خواهرم.
در آن جا ارتباط همسایهها با یکدیگر صمیمی بود. هرگاه یکی از آنها میخواست بیرون برود، کلید خانهاش را به همسایه دیگر میسپرد. یک روز مطلع شدم زن همسایه آمد و کلید خانهاش را به خواهرم داد و رفت. بیمعطلی نردبان گذاشتم و دور از چشم خواهرم رفتم بالای خرپشته پشت بام. چمدان را هم با خودم بردم. همسایه خواهرم آب انبار داشتند. متروکه بود. چمدان را گذاشتم روی طاقچه بالای آب انبار و به سرعت برگشتم. مدتی گذشت. یک روز سر و کله زن همسایه پیدا شد. شنیدم که داشت به خواهرم میگفت: «چمدانی داخل آب انبار ماست، نمیدانم متعلق به چه کسی است.» نگران شدم. با خودم گفتم: «اگر چمدان توی آب افتاده باشد، محتویات داخل آن از بین رفته است.» در حالیکه خواهرم و زن همسایه گرم صحبت بودند، دور از چشم آن دو، رفتم بالای پشت بام. از خرپشته گذشتم. وارد آب انبار خانه همسایه شدم و چمدان را از آب بیرون کشیدم. مطمئن شدم محتویات آن دست نخورده است. چمدان را قایم کردم، پشت بام خانه خواهرم و برگشتم. چند روز بعد پدر و مادرم برای سرکشی به اقوام عازم همدان شدند. کلید خانهشان دست من افتاد. فرصت مناسبی بود. به بهانه آب دادن گلها و باغچه خانه آنها، رفتم چمدان را از خانه خواهرم برداشتم و با احتیاط بردم به خانه پدرم. باغچه را کندم و چمدان را زیر درخت
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 48 آلبالوی وسط باغچه چال کردم.
شهادت آیتالله سعیدی ضربه روحی بسیار سختی بر من وارد کرد. آن بزرگوار برای من همه چیز بود. وقتی رفت احساس کردم هر چه را ساخته بودم ویران شد. این حادثه آن چنان ناگوار بود که مدتی تعادل روحی و برنامه زندگیام را در هم ریخت.
پیشتر صبح و بعد از ظهر کلاس میرفتم. اما یک باره برنامهها به هم خورد. مانده بودم چه کنم. دلم میخواست درسم را ادامه بدهم. به زندگی نظم بدهم. پی استاد گشتم. دو ـ سه ماهی از شهادت آیتالله سعیدی میگذشت. سراغ هرکس میرفتم مایل نبود مرا بپذیرد. نگران بودند، احساس میکردند ارتباط من با شهید سعیدی سبب گرفتاری آنها شود. آخرالامر در قم یکی از آقایان روحانی حاضر شد به من درس بدهد.
شهادت آقای سعیدی برای خانواده ایشان هم گران تمام شده بود. تا مدتها دور و بر آنها خلوت بود. خیلیها از ترس ساواکیها و گرفتاریهای بعدی، جرأت نمیکردند، به بچههای سعیدی سرکشی کنند. روزهای اول همسر آیتالله سعیدی در حالت اغماء افتاد. آن ایام
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 49 سرد بود. آنها در خانه کرسی گذاشته بودند. محمد مدتی از زیر کرسی بیرون نمیآمد و اگر کسی وارد خانهشان میشد، محمد میرفت زیر لحاف و بیرون نمیآمد. خانواده احساس تنهایی میکردند. بعدها که حال خانم سعیدی بهتر شد، با او نشستیم به درد و دل و یادآوری خاطرات مربوط به شهید سعیدی.
مصمم بودم تا در اولین فرصت فعالیتهای خود را از سر بگیرم. پی راه و ارتباط با بقیه گشتم، تا اینکه یک روز ناشناسی به خانهمان آمد. من در خانه نبودم. طرف پانصد ـ ششصد اعلامیه را به بچهها داده و رفته بود. وقتی برگشتم، بچهها بسته اعلامیه را گذاشتند جلوی رویم. دست و پایم را گم کردم. سر در نمیآوردم. تکلیفم را با آن همه اعلامیه نمیدانستم. متن اعلامیه مربوط به سخنرانی و نظرات امام خمینی(س) درباره شرایط و موقعیت مملکت و ظلم رژیم شاه بود. مثل همیشه با لحنی تند و آتشین. تصمیم گرفتم اعلامیهها را پخش کنم. دست تنها بودم. با این وجود خودم را مهیا کردم و منتظر فرصت ماندم. سه روز بعد از خیابان غیاثی میگذشتم. سر کوچه، یک دکان پرسکاری بود. وقتی از کنار مغازه عبور میکردم. صاحب دکان یک تکه کاغذ به دستم داد. کاغذ را داخل خانه باز کردم. نوشته بود اگه ممکن است ساعت چهار بعد از ظهر در حیاط را باز گذارید تا پشت در نمانم، مطلب مهمی دارم که باید به شما بگویم. کاغذ را پاره کردم و دور انداختم. ساعت چهار، چادر به سر کردم. در حیاط را باز گذاشتم و پشت در منتظر ایستادم. رأس ساعت مقرر، جوانی وارد حیاط شد. سلام و احوالپرسی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 50 کردیم. او گفت: «یکی از آقایان از قم آمده و در منزل ما هستند، میخواهند شما را ببینند. بعد از نماز مغرب و عشاء منتظر شما میمانیم. گفتم همین طوری که نمیشود، من باید نشانهای از ایشان داشته باشم، شاید از ساواک باشد. آن جوان رفت. صبح روز بعد آمد و گفت: «ایشان گفتند: به همان نشان که اعلامیهها را سه روز پیش، فلان ساعت به دست شما رساندیم.» خیالم آسوده شد. این بار قرار گذاشتم و چند ساعت بعد پشت سر آن آقا راه افتادم و به خانه او رفتم. آن جا آقا را دیدم. عبا و عمامه داشت. ایشان رو به من کرد و بعد از تقدیر و تشکر از فعالیتهایی که داشتم مرا دلداری داد و گفت: «شما، تنها نیستید... برادرها در قم میدانند شما چه کارهایی انجام دادهاید. فقط دلتان با خدا باشد.» من گله کردم و گفتم: «بنده یک زن تنها هستم. هشت تا بچه دارم. آقای سعیدی هم شهید شدهاند، گذشته از اینها ساواک اسم مرا میداند و پیگیر من شده است. شما چه فکر کردهاید که یکباره پانصد ـ ششصد تا اعلامیه را برای من میفرستید و انتظار دارید آن را دست تنها توزیع کنم، در حالیکه دیگر ساواک دست ما را خوانده. دست و تمام شگردهایمان را میداند.» آن آقا قدری تند شد و گفت: «من فقط وظیفه داشتم از شما تشکر کنم، در قبال مسائل دیگر هیچ تکلیفی ندارم.»
به خانه برگشتم، نشستم فکر کردم و راه تازهای برای توزیع اعلامیهها پیدا کردم. به خود گفتم این بار میروم سراغ کلهگندههای مملکت. به منزل مادرم رفتم و کلید خانه خواهرم را برداشتم. خانواده خواهرم دستهجمعی رفته بودند مشهد. مادرم بعضی از روزها میرفت و گلها را
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 51 آب میداد و من گهگاه. آن جا کلاس میگذاشتم. کلید را گرفتم، به بهانه تشکیل کلاس به خانه خواهرم رفتم. سر راه تعداد زیادی پاکت نامه و تمبر خریدم. در خانه خواهرم یک دفتر راهنمای تلفن بود، که در آن شماره تلفن بیشتر شهروندان تهران را همراه با نشانی منزلشان نوشته بودند. دستکشها را دست کردم و نشستم و از روی تلفن آدرس آدمهای سرشناس و مسئولین رژیم را که در ارتش مراکز حساس دولتی پست و مقام داشتند یادداشت کردم. سپس داخل هر پاکت اعلامیهای گذاشتم و آدرس اشخاص را که در نظر داشتم روی پاکتها نوشتم. روز بعد پاکتها را در صندوقهای پست در مناطق مختلف شهر انداختم.
ارسال اعلامیهها تمام شد، اما آن جا این مأموریت برایم بسیار سخت و سنگین بود. از کنار هر پاسبانی که عبور میکردم، دلهره داشتم و یا هر آدمی را که دور و بر صندوقهای پست میدیدم و به نظرم مشکوک میآمد، رعشه به تنم میافتاد. گذشته از آن میبایست پیش از ظهر و قبل از غروب آفتاب، در خانه باشم و به درس بچه و پخت و پز در خانه میرسیدم.
مأموریت تمام شد. طبق برنامه عازم قم شدم تا سری اعلامیههای بعدی را تحویل بگیرم. پیش از آن سهشنبهها به قم میرفتم. روز سر کلاس استاد حاضر میشدم و شب به جمکران میرفتم. در این سفر از همسرم خواستم همراه من باشد. آن زمان محل کار ایشان خوزستان بود و ماهی یک بار برای سرکشی به تهران میآمد. به او گفتم: «به قم برویم، هم برای زیارت و هم اینکه من از استادم درس بگیرم». ایشان پذیرفت.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 52 پسرم را که شیرخواره بود برداشتم و رفتیم.
هنگام برگشت از قم، در محل پلیس راه، نیروهای انتظامی و امنیتی راه را برای ماشینها میبستند و اسباب و اثاثیه مسافران را تفتیش میکردند. به هرکس که مشکوک میشدند او را میگرفتند و میبردند. من با خودم تعداد زیادی اعلامیه داشتم. اعلامیهها را داخل ساک کوچکی که کهنه و وسایل بچه را میگذاشتم جا سازی کرده بودم. پیش از آنکه به محل بازرسی برسیم، مقداری از اعلامیهها را زیر لباس و داخل آستینم و تعدادی را هم داخل کهنههای بچه قایم کردم. ساک خالی شد. به محل بازرسی رسیدیم. به اتوبوس دستور ایست دادند. ماشین توقف کرد. مأمورین جلو در را گرفتند. از جا برخاستم، بچهام را بغل کردم و ساک را برداشتم. رفتم تا از ماشین پیاده شوم، یکی از مأمورین راهم را سد کرد و گفت: «کسی حق ندارد پیاده شود.» گفتم: «میخواهم کهنه بچه را عوض کنم، تا شما ماشین را بگردید، من زود برمیگردم. همان موقع ساک را باز کردم و داخل آن را نشان دادم (اینهم ساک من) مأمور از سر راه کنار رفت. پیاده شدم و رفتم یک گوشه دنج و خلوت. یک تکه پارچه پهن کردم روی زمین بچه را خواباندم. کهنهاش را عوض کردم و اعلامیه را گذاشتم داخل ساک و برگشتم. موقع سوار شدن یکی دیگر از مأمورها صدا زد: «شما خانم! ساکتان؟!» تا آمدم حرف بزنم، آن یکی مأمور گفت: «من دیدم، کهنه بچه است.» سوار ماشین شدم. حرکت کرد، اما قلبم همین طور تند تند میزد. همسرم متوجه اوضاع و احوال من شد. پرسید: «سردت شده؟» گفتم: «نه، بچه را بردم و آوردم، خسته
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 53 شدم.»
یکی از چهرههای شاخص و شناخته شده در جمع نیروهای مبارز و مخالف رژیم شاه، «محمد منتظری» بود. جوانی نترس، چالاک و بادرایت که در راه مبارزه خستگیناپذیر بود. نه گرسنگی سرش میشد و نه خواب داشت. اول بار که او را دیدم، خودش را به اسم رابط معرفی کرد و گفت مأموریت دارد تا مرا با گروههای دیگر ارتباط دهد اما بعد از چند جلسه که در تهران و قم داشتند او را شناختم. همه او را به نام « محمد » صدا میزدند. محمد بعد از شهادت آیتالله سعیدی در مراسمی که به مناسبت چهلم آن شهید برگزار شده بود اقدام به نشر و توزیع اعلامیه کرده بود. ساواک هم دربهدر به دنبال او میگشت. شنیدم یک بار ساواک در دالان حوزه علمیه موفق شد، او را به دام بیاندازد، اما محمد با زد و خورد از دست آنها گریخته است. ماجرای فرار او چنان داغی به دل ساواک گذاشته بود که مدتها در جادههای ورودی قم ماشینها را تفتیش میکردند. محمد هر کجا میرفت، فامیلیاش را عوض میکرد و مطابق آن، یک شناسنامه نشان میداد. بعد از آیتالله سعیدی، از طرف محمد به آقای منتظری ـ پدر ایشان و آیتالله ربانی شیرازی معرفی شدم و بعد از آشنایی با دفتر آقای منتظری، چند مأموریت به من واگذار شد. سفر به شهرهای مختلف برای توزیع رساله امام خمینی، سخنرانی برای بانوان از جمله هدفهایی بود که به من واگذار شده بود. از آن جا که
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 54 احساس میکردم نیروهای امنیتی پیگیر شناسایی من هستند، به هر شهری که وارد میشدم، علاوه بر تغییر قیافه و اسم و عنوان شغلی، برنامههایم را همیشه یک روز زودتر از موعد مقرر به پایان میرساندم و شهر را ترک میکردم. از جمله مأموریتهای حساس و خطرناکی که در آن سفرها به عهده داشتم، سخنرانی برای خانمها و همسران پرسنل نیروهای هوایی پایگاه هوایی همدان و دزفول بود. مدت سفر پانزده روز بود. ابتدا به همدان رفتم و با عنوان مهندس... وارد پایگاه شدم. بعد از انجام مأموریت از همدان عازم دزفول شدم. هماهنگ کننده برنامه یکی از درجهداران مؤمن و فعال پایگاه بود.
در مجموع دوازده روز سخنرانی داشتم. روز سیزدهم، یکی از سربازان پایگاه به سراغم آمد و گفت از پشت در اتاق فرماندهی شنیده است به من مشکوک شدهاند و قرار است مرا صدا بزنند و سؤالاتی بپرسند. تا خبر را شنیدم، اسباب و اثاثیهام را ریختم توی ساک و با شتاب به سمت اندیمشک حرکت کردم و از آنجا هم بیمعطلی بلیط قطار گرفتم و با قطار به تهران برگشتم.
یکی دیگر از گروههایی که بعد از شهادت آیتالله سعیدی با من ارتباط برقرار کرد، دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پلیتکنیک بودند. بعدها پی بردم، شهید سعیدی پیش از شهادت خود به آنها گفته بود اگر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 55 برای من اتفاق افتاد، میتوانید با خانم دباغ ارتباط برقرار کنید. با دو نفر از آنها یک جمع سه نفره تشکیل دادیم و اطلاعاتی که هر دو طرف داشتیم رد و بدل کردیم و به زودی هرکدام زیر مجموعههای خود را فعال کردیم. از همین نقطه بود که فعالیتهای نظامی من شروع شد.
سال 1350 دامنه، فعالیتهای ما بسیار وسیعتر از پیش شده بود. در بعضی از شهرها با نیروهایی که آمادگی همکاری داشتند، ارتباط برقرار کرده بودیم. در مجموع با سه گروه عمده همکاری میکردم. گروه اول بچههای سازمان مجاهدین (منافقین) بودند که اعضای آن از دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پلیتکنیک و دانشگاه تهران بودند. آن زمان بحث تغییر ایدئولوژی و سیاستهای اصلی این سازمان در حال تغییر بود. گروه دوم عدهای از معلمین و نیروهای فعال در مدرسه رفاه بودند و خانمها اکثریت این گروه را تشکیل میدادند و بعدها معلوم شد به جز عدهای معدود، بقیه به اسلام و شرع چندان پایبند نیستند و میانه راه بریدند. گروه سوم، برادران روحانی مانند « موسی سراج، آیتالله طالقانی، شهید شاه آبادی، شهید مجتبی صالحی، آقای منتظری، ربانی شیرازی، مشکینی، ربانی املشی، شهید بهشتی، شهید باهنر و در رأس آن امام خمینی » بود. این سه گروه تا همان سالهای هزار و سیصد و پنجاه، پنجاه و یک با هم مرتبط بودند و همکاری داشتند، اما بعد از نفوذ عوامل ساواک در سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژیک و ایجاد خط نفاق در رهبری این سازمان و همچنین بریدن بعضی از اعضاء گروه مدرسه رفاه در زندان، رابطه هر سه گروه تیره شد و هر کدام با تفکر و سلیقهای که
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 56 داشتند، به فعالیتهای خود ادامه دادند و اغلب نیروهای مدرسه رفاه جذب سازمان مجاهدین (منافقین) شدند.
یکی از پایگاههایی که برای برنامهریزی و تبادل اخبار در نظر داشتیم، باغی بود در اطراف شهر همدان. باغ را مدت یک ماه اجاره کردیم و از خواهران و برادرانی که در شهرهای مختلف علیه رژیم فعالیت داشتند، دعوت به عمل آوردیم تا با خانوادههای خود به همدان بیایند و در اردوی به ظاهر خانوادگی که تدارک دیده بودیم، شرکت کنند. آقای صلواتی از اصفهان و آیتالله مشکینی، مرحوم آیتالله ربانی شیرازی و تعدادی خانم و آقا که از شهرهای مختلف آمدند. هدف هماهنگی، ایجاد پایگاه، تبادل فکری و گسترش دامنه فعالیت و ارتباط میان افراد و گروههای مبارز در مناطق بود. افرادی مانند آیتالله مشکینی که ساواک روی آنها حساسیت بیشتری داشت، در روستاهای نزدیک به باغ محل گرفته بودند و گاه شبها میآمدند و رهنمودهایی میدادند. در کل، حضور نیروها در این اردو بسیار مفید بود و دست اندرکاران تا حد زیادی به نتایج مورد نظر رسیدند. پس از یک ماه همه به شهرهای خود بازگشتیم. خبر تشکیل اردو غیر مستقیم به گوش ساواک همدان رسیده بود. آنها دو نفر از افراد هماهنگ کننده را که در همدان بودند دستگیر کردند و پیگیر سایر میهمانان بودند. ظاهراً آن دو نفر هم عدهای را از جمله مرا هم لو داده بودند. البته این کار مدتی به طول انجامید و من درتهران بودم و از ماجرا بیخبر.
در آن زمان من هشت فرزند داشتم. راضیه، رضوانه، ریحانه، فاطمه،
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 57 حکیمه، آمنه، محمد و انسیه. دختر بزرگم چهارده ساله بود و انسیه پنج ساله. از آن جا که ما در تلاش بودیم تا خانههای زیادی برای تبادل اطلاعات و پنهان شدن افراد فراری از دست رژیم داشته باشیم و از طرفی من با آقایان زیادی سر و کار داشتم. صلاح دیدم راضیه و رضوان را به عقد دو نفر از آقایان درآورم. چون سن دختران من کم بود و دادگاه زیر بار نمیرفت به زحمت زیادی افتادیم. دادگاه سن ازدواج را برای دختران هیجده سال تمام قرار داده بود. در آخر پس از دوندگی بسیار رضایت دادگاه را به جا آوردم و راضیه و رضوانه به خانه بخت رفتند. با آنکه هر دو دامادم اهل مبارزه بودند، سعی میکردم تا آن جا که ممکن است پای دخترهایم به کاری که به دنبال آن بودم باز نشود.
درصدد بودیم تا در آقاجاری و شهرهای اطراف آن نیروهایی را پیدا کنیم که به وسیله آنها منطقه را تحت پوشش قرار دهیم و اعلامیههایی را که به دستشان میرساندیم، پخش کنند. در آن زمان همسرم در شرکت ملی ساختمان کار میکرد. او حسابدار شرکت بود و طی چند سال گذشته با همکاران خود در اطراف آقاجاری، امیدیه و مناطق دیگری از خوزستان مشغول راه سازی و احداث فرودگاه بودند. از آن جا که اغلب مدیران شرکت از عوامل وابسته به دربار بودند و باید کارکنان از میان افرادی انتخاب شده بودند که سابقه برخورد و مخالفت با رژیم نداشتند، همسر من نیز به سبب روحیه آرام، درستی و دقتی که در کار خود داشت توانسته بود اعتماد مسئولین شرکت را نسبت به خود جلب کند. بنابراین گهگاه من میتوانستم برای سرکشی و دیدار با همسرم به خوزستان بروم.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 58 در یکی از این سفرها متوجه شدم همسرم با پیرمردی از اهالی امیدیه آشنایی و دوستی عمیقی دارد. پیرمرد آدم زندهدل و آگاهی بود. ایل و تبار آدمهای شهر را به خوبی میشناخت. با یکی از برادرانی که با ما فعالیت میکرد، قرار گذاشتیم پیش پیرمرد برویم و در مورد چند نفر از کسانی که به ما معرفی کرده بودند، پرس و جو کنیم. تا اهواز با قطار رفتیم. از آن جا من رفتم پیش همسرم و آن برادر عازم امیدیه شد. قرار شد روز بعد به همراه یکدیگر به آقاجاری برویم.
غروب روز بعد آن برادر با ماشین پیکان آمد و به طرف آقاجاری حرکت کردیم. زمستان بود و باران شدیدی میبارید. جاده را آب گرفته بود و ماشینها دید کامل نداشتند. به نزدیکی پل خلف آباد رسیدیم. جاده باریک و خطرناک، ناگهان از روبرو یک کامیون ظاهر شد. احساس کردم چند لحظه دیگر با کامیون برخورد میکنیم. آن برادر که پشت فرمان نشسته بود، یک آن فرمان را چرخاند و ماشین با همان سرعت از جاده منحرف شد. اختیار ماشین از دست راننده بیرون رفت و چرخهای آن از زمین کنده شد. وقتی به خودمان آمدیم، سقف ماشین رو زمین بود. با زحمت زیاد از ماشین بیرون آمدیم. کاری از دستمان ساخته نبود. ماشین را گذاشتیم و رفتیم. چند روزی بعد که همسرم به مرخصی آمده بود تعریف کرد:
«پاسگاه ژاندارمری یک ماشین را آورد و جلو شرکت ما گذاشت. ژاندارمها میگفتند ماشین را شناسایی کردهاند. گویا متعلق به مارکسیستها بوده.» پرسیدم: «ماشین چیست؟» گفت: «پیکان سبز رنگ.»
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 59 گفتم: «عجب آدمهایی پیدا میشوند، چه جوری ماشین را گذاشتهاند و رفتهاند.» همسرم گفت: «پاسگاه به نگهبانهای شرکت دستور داده هرکس آمد، ماشین را ببرد، فوراً به آنها خبر بدهند.»
از جلساتی که در همدان داشتیم، خبرهایی به بیرون درز کرده بود و ما بیخبر بودیم. بعد از آن عوامل ساواک با تحقیقات و پیگیری بیشتر موفق به شناسایی دو تن از نیروهایی شدند، که با ما همکاری داشتند. دستگیرشدگان در اعترافات خود نام و نشانی مرا هم به طور دقیق به ساواک داده بودند. از این رو ساواک توانسته بود رد مرا هم بگیرد. روزی که مأمورین برای دستگیری من آمدند، مشغول آماده کردن خانه برای برگزاری مراسم عقد یکی از برادرانی بودم که با ما همکاری میکرد. اول صبح بود. داشتم اسباب و اثاثیه را جابجا میکردم. سطل آشغال را برداشتم ببرم، جلو در حیاط بگذارم، تا لنگه در را باز کردم، ناگهان چشمم به یک مرد ناشناس افتاد. پایش را جلو در گذاشت و راه را بر من بست. یکی ـ دو قدم عقب آمدم، گفتم: «بفرمایید!» گفت: «با شما کار داریم خانم.» گفتم: «ببخشید! اجازه بدهید بروم چادر سر کنم بیایم، ببینم چه فرمایشی دارید.» به طرف خانه برگشتم. یک باره هفت ـ هشت نفردیگر را روی پشت بام و بالای دیوارحیاط دیدم. آنها خانه را محاصره کرده بودند. به طرف خانه دویدم. با دستپاچگی وارد اتاق شدم. مقداری اعلامیه، نوار و کتاب ممنوعه داشتم، که اگر به دست ساواکیها میافتاد کارم ساخته بود. بچهها جمع شدند، هشت تا بودند. هفت دختر و یک پسر. به دخترها گفتم چادرشان را سر کنند و نترسند. گوشه اتاق خواهر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 60 همسرم خوابیده بود. پیرزنی بود از کار افتاده. اعلامیهها را داخل بالش زیر سر او گذاشتم و گفتم اصلاً سرت را بلند نکن و نوارها و کتابها را برداشتم و به حمام بردم.
آنها را لابلای رخت چرکهای بچهها پنهان کردم. تعدادی از ساواکیها ریختند داخل اتاق. در طبقه دوم که فقط یک اتاق بود، شش جوان حضور داشتند. آنها دانشجو بودند و از اقوام همسرم از همدان آمده بودند و درس میخواندند. چون محل سکونتی نداشتند و هزینه اجاره بالا بود، در خانه ما زندگی میکردند. با سر و صدای ساواکیها و من و بچهها، آنها از بالا به پایین آمدند. ساواکیها چهار تا از آنها را گرفتند و برای بازجویی بردند بیرون از اتاق. یکی از ساواکیها جلو آمد و نگاهی به بچهها انداخت. آنها به ردیف کنار دیوار نشسته بودند. مرد ساواکی رو به من کرد و پرسید: «این همه دختر اینجا چه کار میکنند؟» گفتم: «اینها بچههای من هستند.» آن مرد گفت: «چرا این همه دختر؟» گفتم: «خدا داده، چه کار کنم، شما میتوانید همه را پسر کنید؟» دیگر حرفی نزد.
ساواکیها بالا رفتند، پایین آمدند و خانه را تفتیش کردند. چیزی گیرشان نیامد. دو سه نفر از دانشجویان را که دو نفر از آنها خواهرزادههای همسرم بودند با خود بردند، چهار نفر از ساواکیها داخل اتاق ماندند و گفتند: «ما اینجا میمانیم.» گفتم: «اینطوری نمیشود. من دختر دارم. نمیتوانم بگذارم دخترها پهلوی مرد نامحرم باشند.» ساواکیها چیزی نگفتند و رفتند طبقه بالا. هدف آنها بازرسی خانه بود.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 61 آنها میخواستند افرادی را که داخل خانه ورود و خروج میکردند را شناسایی کنند. در یک فرصت مناسب وارد حمام شدم. تعدادی از کتابها و دست نوشتههای ممنوعه را پاره کردم و در آب حمام ریختم. شیر آب را هم باز کردم تا اثری از کاغذها باقی نماند. در میان کتابها، کتاب حکومت اسلامی امام خمینی هم بود. دلم نیامد آن را از دست بدهم. کتاب را با آن تعداد نوار که داشتم لابلای یک چادر رنگی پیچیدم. دختر بزرگم را صدا زدم و چادر را به شکمش بستم. بعد به او گفتم: «گریه کن.» یعنی که دندانت درد میکند. دخترم بنا کرد به گریه کردن و داد و بیداد راه انداختن یکی از ساواکیها را صدا زدم و گفتم: «آقا! یک نفر بیاید این بچه را ببرد دکتر.» گفت: «قرصی ـ چیزی به او بده، خوب میشود.» گفتم: «هر کاری کردهام خوب نشده، بچه دارد میمیرد. گناه دارد.»
با سر و صدایی که من و دخترم راه انداختیم، ساواکیها تسلیم شدند و اجازه دادند، همراه یکی از خود آنها، دخترم را به درمانگاه سر کوچه ببرم. هر سه نفر راه افتادیم. جلو در درمانگاه رسیدیم. مرد ساواکی ایستاد و گفت: «همین جا منتظر شما میمانم.» به نظر میآمد از ترس آنکه توطئه در کار باشد، جرئت نکرد وارد درمانگاه شود. او ماند و داخل شدیم. درمانگاه طبقه دوم ساختمان بود. توی درمانگاه چادر مشکی دخترم را برداشتم. چادر رنگی دور کمرش را باز کردم. نوارها و کتابها را به دستش دادم و چادر رنگی را انداختم روی سرش. گفتم: «آقای ساواکی تو را با چادر رنگی نمیشناسد. خیلی زود میروی خانه فلانی و
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 62 نوارها و کتاب را به صاحب خانه میسپاری و برمیگردی.» دخترم رفت و چند دقیقه بعد به درمانگاه برگشت. چادرش را عوض کرد و با همان وضعی که آمده بودیم، به خانه برگشتیم. ساواکیها سه روز در خانه ما ماندند و اطراف خانه را از زمین و هوا پاییدند. از من و جوانهای دانشجو سؤالاتی پرسیدند، اما چیزی دستگیرشان نشد. روز چهارم به بچهها گفتم همه با هم سر و صدا کنید و بگویید از چادر سر کردن خسته شدهایم. دخترها شروع کردند به نق و نوق کردن. یکی از ساواکیها آمد و به من گفت: «اینها را خفه کن وگرنه با همین اسلحه تو را میکشم.» گفتم: «خدا را خوش میآید این بچهها سه ـ چهار روز است اسیرند.» گفت: «من این حرفها سرم نمیشود. اسلحهام صدا خفه کن دارد، میزنم همه را میکشم.» قدری با او و بقیه صحبت کردم. آخر کار مجبور شدند به مقامات بالاتر بیسیم بزنند. در پاسخ به آنها گفتند: «جمع کنید، بیایید.»
ساواکیها رفتند و ما زندگی را از سر گرفتیم.
چهل و پنج روز پس از آنکه ساواکیها به خانه ما ریخته بودند. بار دیگر به سراغم آمدند. این بار اوایل شب بود. به من گفتند: «شما باید با ما بیایید و به چند تا سؤال ما جواب بدهید.» من خودم را به کوچه علیچپ زدم و گفتم: «شما همین جا از من سؤال کنید، من جواب شما را میدهم.» ساواکیها خندهشان گرفت. یکی از آنها اسمش پرویز بود،
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 63 دستور داد بروم سوار ماشین شوم. بچهها جمع شدند و بنا کردند به داد و هوار میگفتند: «مادر ما را کجا میبرید.» پرویز گفت: «ما چند تا سؤال از مادرتان داریم. تا شما شامتان را بخورید، ما او را برمیگردانیم.» همراه ساواکیها از خانه بیرون آمدیم. آرام و بیسر و صدا. جلوی در کوچه پسر یکی از همسایهها را دیدم. به او گفتم: «به دامادهای من خبر بده مرا بردند.» یکی از ساواکیها تشر زد چرا حرف میزنی؟ گفتم: «چیزی نگفتم، سلام کرد، جوابش را دادم.» سوار یک ماشین پیکان شدیم. راننده ماشین را روشن کرد و حرکت کردیم. از خیابان غیاثی و عارف دور شدیم. ساواکیها عینک سیاهی را به چشمم زدند. دیگر جایی را نمیدیدم، اما از چرخش فرمان اتومبیل و چپ و راست پیچیدن ماشین احساس میکردم به طرف میدان امام خمینی و رو به شمال شهر میرویم. بین راه از مأموران پرسیدیم: «جواب دادن به سؤالها چقدر طول میکشد؟» آنها جواب درستی ندادند. با خودم فکر میکردم چه اتفاقی خواهد افتاد و با من چه میکنند. نمیدانستم به چه دلیل مرا دستگیر کردهاند. در ذهنم مسائل مختلفی را مرور میکردم. ماجراهای زمانی که شهید سعیدی زنده بود. ارتباط با بچههای دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه ملی، دانشگاه پلیتکنیک. جلسات همدان و برنامههای دیگر را در ذهنم مرور میکردم. میخواستم بدانم کجای کار ایراد داشته است و در بازجویی باید پس بدهم. در این افکار غرق بودم، ناگهان ماشین توقف کرد. هیچ کجا پیدا نبود. از سرنشینان ماشین هم صدا در نمیآمد. ماشین وارد یک محوطه شد. دوباره ایستاد. درها باز شد. مرا از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 64 ماشین بیرون کشیدند و راه بردند. از پلهها بالا و پایین رفتیم. وارد یک راهرو شدیم و بعد چشمهایم را باز کردند، داخل یک اتاق بودم. تا رسیدم گفتند: «چادرت را بردار!»
گفتم: «مگر میشود؟!»
گفتند: «بحث نکن، بردار!»
گفتم: «مرا بکشید هم چادرم را بر نمیدارم.»
چادر را به زور از سرم کشیدند و بازجویی را شروع کردند. اولین نکتهای که برای آنها اهمیت داشت این بود که یک زن، آن هم به سن و سال من و با داشتن هشت بچه قد و نیم قد، چرا باید به دنبال مبارزه و مخالفت با رژیم باشد. برای کشف این راز پی سرنخ میگشتند. من هم خودم را پاک به لودگی زده بودم. بازجویی که تمام شد، مرا به یک سلول انفرادی فرستادند. چادرم را خواستم، ندادند. وارد سلول شدم. یک پتو کثیف برایم آوردند. پتو را به خودم پیچیدم و هر وقت بیرون میرفتم، آن را سرم میکردم. در طول بیست و چهار ساعت چندین بار به سراغم آمدند و مرا برای بازجویی بردند. تا وارد میشد میگفتم:
زودتر سؤالهایتان را بپرسید، من بروم... بچههایم منتظر هستند، باید بروم سر کار و زندگیام.
بازجوی اصلی من « منوچهری» بود. ناجوانمردی که در خباثت،
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 65 بیرحمی و جنایت یک رقیب بیشتر نداشت. آن هم « تهرانی » بود. این دو تمام تلاش خود را به کار میبردند، تا شاید حرف از من بشنوند و دنبال آن را بگیرند. آنها بیشتر درباره چگونگی رابطه شهید سعیدی با امام خمینی و سایر نیروهایی که به خانه ایشان رفت و آمد میکردند و بعد از شهادت وی پراکنده شده بودند، میپرسیدند. از من فقط اسمی شنیده بودند و اطلاعات دیگری نداشتند، من هم در پاسخ به سؤالها بسیار بااحتیاط عمل میکردم. میدانستم که اگر حتی یک کلمه یا یک اسم از دهانم بیرون بیاید داستان ما با ساواک دنبالهدار خواهد شد. بنابراین خودم را چنان نشان دادم، که به کلی از مرحله پرتم.
گفتند: «بگو خمینی چطور برایت پول میفرستد و در نامههایش چه مینویسد؟»
گفتم: «خمینی کی هست، من اصلاً او را نمیشناسم.»
گفتند: «آخوند است.»
گفتم: «من فقط روزهخوان محلهمان را میشناسم.»
آنها عصبانی میشدند و شروع میکردند به ناسزا گفتن. سه روز بعد از دستگیری من، منوچهری و همکارانش به این نتیجه رسیدند که از حرف زدن و پرسش و پاسخ با من به جایی نمیرسند. از همان جا شکنجههای جسمی را شروع کردند. کشیده اول را منوچهری، چنان به صورتم زد که جلو چشمم سیاه شد. احساس کردم، دندانها و فکم خرد شد. حسابی گیج رفتم واین تازه برای آنها دست گرمی بود.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 66 شکنجهها با بستن دست و پا به تخت و شلاق زدن به جاهای حساس بدن شروع شد. اولین بار آن قدر شلاق به پشتم زدند، که از شدت درد بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چه وقت به خودم آمدم. تا چشم باز کردم خودم را داخل یک اتاق دیدم. کنار یک میز و چند تا صندلی. روی زمین ولو شده بودم. تمام تنم از زخم شلاق میسوخت. توی اتاق هیچ کس نبود. دست و پایم را جمع کردم و خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم. گفتم اگر دوباره آمدند، دیگر به پشتم شلاق نزنند. چند دقیقهای گذشت. صدای پا شنیدم. خودم را به خواب زدم. مردی وارد اتاق شد. زیر چشمی او را نگاه کردم، آن مرد برهنه بود. چشمهایم که نیمه باز بود بستم. آن مرد، چند لحظهای ایستاد. میدانست به هوش هستم. با این حال رفت و چند دقیقه بعد دوباره برگشت. این بار یک شورت به تن کرده بود. از حال و روزش معلوم بود، مست است. شلاق بلندی در دست داشت. آمد بالای سرم ایستاد و ناگهان شروع کرد به زدن و بد و بیراه گفتن. با هر ضربه شلاق یک جریان برق وارد بدنم میشد و آن ضربات بر اعضای حساس تنم فرود میآمد، دنیا در برابر چشمانم تیره و تار میشد. درد در تمام جانم رخنه کرد. دیگر تاب و تحمل نداشتم. باز هم از هوش رفتم.
نوبت بعد مرا روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را بستند. منوچهری وارد اتاق شد. در حالی که سیگار به لب داشت آمد و کنار تخت نشست. به سیگارش پک زد. بعد آتش سیگار را روی دستم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 67 گذاشت و آن را روی پوست دستم خاموش کرد. خنده کنان گفت: «آخ... سیگارم خاموش شد.»
بعد کبریت کشید و سیگارش را دوباره روشن کرد. این بار آتش سیگار را برروی سینهام خاموش کرد. همان روز بخشی از اعضای بدنم را با آتش سیگار سوزاند، اما هرچه پرسید اظهار بیاطلاعی کردم.
این برنامه بیست روز تمام، در هر شبانه روز چند نوبت ادامه داشت. در آن مدت وقت و بیوقت به سراغم آمدند. مرا از سلول بیرون میکشیدند و میبردند و بدنم را زیر ضربات شلاق و باتوم له میکردند. بعد جسم بیجانم را به سلول میانداختند و میرفتند. کمکم رمق از تنم رفت. دیگر تاب و توان روزهای اول را نداشتم. کف پاهایم را که زمین میگذاشتم، چرک و خون بیرون میزد. تا زیر زانوهایم عفونت کرده بود. از زور درد و ورم پاها، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. بیشتر روی زانوهایم راه میرفتم. در چنین وضعیتی منوچهری و همکارانش به ضرب باتوم برقی و شلاق وادارم میکردند، دور اتاق بزرگی که در آن جا زندانیها را شکنجه میکردند، بدوم. در آن شرایط حتی اگر میمردم، برای منوچهری و همکارانش اهمیت نداشت. خرد کردن شخصیت زندانی و آزارهای جسمی و روحی برای شکنجهگران نوعی تفریح وتنوع به حساب میآمد. گذشته از آن، با شکنجههای وحشیانه میخواستند، وفاداریشان را به اعلیحضرت نشان دهند. منوچهری و باقی بازجوها هر وقت سر وقت ما میآمدند، در یک دستشان شیشه مشروب یا سیگار بود و در دست دیگرشان شلاق. بیشتر اوقات چنان
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 68 مست و مدهوش بودند که در حال شکنجه دادن از اوضاع و احوال زندانی بیخبر میشدند. آن قدر زندانی را میزدند تا خودشان از پا میافتادند.
مدتی در زندان بودم، از هواخوری خبری نبود. آنها فقط روزی دو بار در سلول را باز میکردند، تا من به دستشویی بروم. بعدها، بعد از ظهرها یک ساعت هواخوری داشتم. پس از من، زندانیهای عمومی را میبردند، در حیاط. زنها در یک جا بودند و مردها در جای دیگر. وسطمان یک حیاط بود. هفتهای یک بار نوبت حمام داشتیم. حمام برای مرد و زن بود. بعد از آقایان نوبت به خانمها میرسید. ساعت 11 نهار میدادند. اغلب برنج بود با عدس. خورش بادمجان که با پوست درست شده بود. غذاها پر از چربی بود. ماه رمضان یک وعده غذا داشتیم. روزه گرفتن بسیار سخت بود، با این حال من روزه میگرفتم. پارهای از اوقات نان خالی میدادند، با یک پرتغال. پرتغال را میبایست بین سه نفر تقسیم میکردیم. تمام زمستان آب سرد بود. حتی یک قطره آب گرم هم نداشتیم. یک چراغ خوراکپزی داده بودند، برای گرم شدن سلول و آنها که نارحتی معده داشتند و باید شیر را گرم میکردند و میخوردند.
عفونت ناشی از شکنجه و باتوم کثیف و آلوده تا زانوهایم رسیده بود. دائم تب داشتم و هر روز که میگذشت حالم وخیمتر میشد. بوی عفونت سراسر سلول و راهرو زندان را گرفته بود. مسئولین زندان مرا فرستادند درمانگاه. آنجا دکتر از زخم پاهایم نمونهبرداری کردند. مقداری از خون بدنم را دادند برای آزمایش. نتیجه این بود که من به سرطان
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 69 مبتلا شدهام. از نو برگشتم به سلول انفرادی، اما بعد از آن منوچهری، تهرانی و بقیه دست از سرم برداشتند. کمکم بوی عفونت نگهبانها را هم کلافه کرد. هوارشان رفت هوا. من دیگر توان راه رفتن هم نداشتم. بدنم آن قدر ضعیف شده بود، که یک روز داشتم برای وضو گرفتن میرفتم. سربازی که همراه من بود، دلش به حالم سوخت. پسر جوانی بود از اهالی لرستان. وقت برگشتن دور از چشم بقیه نگهبانها مرا صدا زد. برگشتم. با دستپاچگی سه تا حبه قند گذاشت کف دستم و گفت:
بگیر مادر! برایت خوب است... کمی جان میگیری. روزها گذشت تا اینکه یک بار منوچهری از راهرو زندان عبور میکرد. چشمش که به من افتاد، به سربازها دستور داد، مرا به اتاق او ببرند. سربازها در سلول را باز کردند و مرا کشانکشان با خودشان بردند.
وارد اتاق شدیم. سربازها رفتند بیرون. منوچهری دستور داد بنشینم، نشستم. هوا بسیار گرم بود و اتاق منوچهری سرد. داشتم یخ میکردم. درست نشسته بودم مقابل کولر و حق نداشتم جابجا شوم. منوچهری بیمقدمه دست توی کشوی میز کار خود کرد و چند بسته اسکناس هزار تومانی بیرون آورد. پول زیادی بود. اسکناسها را ریخت روی میز و گفت:
ـ اینا رو بشمر.
از کار او سر در نمیآورم. شروع کردم به شمردن. رقم بالا بود. دو ـ سه بار پولها را شمردم، اما با آن حالی که داشتم، نتوانستم. مبلغ اصلی معلوم نشد.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 70 گفتم: «شمردن این همه پول سخت است. من تا به حال این همه پول به چشمم ندیدهام. هر چه میشمرم اشتباه میشود.»
منوچهری دست دراز کرد، پولها را به سمت خود کشید و گفت: «میبینی خانم! این دستمزد بنده است، برای دستگیری تو پیرزن بیسواد. حالا فکرش را بکن، اگر یک مهندس یا دکتر به تور من بخورد، چقدر گیرم میآید.»
حرفی نزدم. منوچهری همین طور برای خودش میبافت:
ـ تو حاضری با ما همکاری کنی؟
دلم هول کرد. با خودم گفتم: «یا ابوالفضل! خودت به فریادم برس! حالا چه جوابی به این شمر بدهم؟»
پرسید: «چه شد؟»
گفتم: «منظور شما رو نمیفهمم.»
به منوچهری برخورد، به من خیره شد و گفت: «خوب هم میفهمی فلان فلان شده! من امشب به تو فرصت میدهم. فقط امشب! برو و خوب فکر کن. فردا باید به من جواب بدهی.»
حرفی نزدم. از اتاق بیرون آمدم، رفتم به سلول خودم. تمام مدت، فکر میکردم. چطور میشود، از دست آن جانی ملعون فرار کنم. فکرم به جایی نرسید. به خدا واگذار کردم. روز بعد مرا بردند اتاق منوچهری، منتظر جواب بود. پاک خودم را زدم به آن راه و گفتم: «من فکرهایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که آزادی بهتر از زندان است. دوست دارم بالای سر بچههایم باشم. شما هم گفته بودید، مادر پیری دارید، حاضر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 71 هستم، هفتهای دو روز بیایم و اگر کاری دارد انجام بدهم. ظرف بشورم. خانهتان را رفت و روب کنم. لباسهایتان را بشورم و...»
منوچهری احساس کرده بود که خودم را به کوچه علی چپ زدهام، از شدت عصبانیت فریاد زد: «ببندید این پدر سوخته را. این بیشعور خیال میکند ما از پشت کوه آمدیم. خودت را به نفهمی زدی یا ما را نفهم به حساب میآوری؟»
یک بار دیگر مرا به تخت بستند و منوچهری کتک مفصلی به من زد.
بعد از ظهر همان روز «نصیری» رئیس ساواک برای بازرسی از زندان آمد. تا به سلول من رسید، از بوی تعفن پای من عقب گرد کرد. به سربازهایی که همراه او بودند، دستور داد در سلول مرا باز بگذارند و خودش رفت. دوری زد و چند دقیقه بعد برگشت. امر کرد مرا به اتاقش ببرند. هویت مرا پرسید و کمی از خودم و خانوادهام پرس و جو کرد. خودم را زدم به موشمردگی و گفتم: «میخواهم برگردم و به بچههایم رسیدگی کنم.» کمی هم از وضعیت شکنجهای که دیده بودم گفتم. نصیری گفت: «من ضمانت شما را میکنم که آزاد بشوی و بروی معالجه کنی. ولی این را بدان که همیشه یکی به دنبال تو هست، اگر درباره اینجا حرفی بزنی، برایت گران تمام میشود.»
همان روز وقتی مرا به سلول برگرداند باز هم شکنجه شدم، اما دو روز بعد ساواکیها مرا با ماشین از زندان بیرون زدند و در خیابان خلوتی عینک سیاهی را که به چشمم زده بودند، برداشتند و وسط خیابان رهایم کردند. یک ریال پول هم نداشتم. تاکسی از آن جا میگذشت. به راننده
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 72 تاکسی التماس کردم. اجازه داد سوار شوم. او مرا برد سر خیابان غیاثی، نزدیک میدان خراسان پیاده کرد و رفت. به سراغ همسایهها رفتم. از یکیشان پنج تومان قرض گرفتم. از آنجا سوار ماشین شدم و یک راست رفتم خانه پدرم. میدانستم بچهها آنجا هستند.
برخوردهای سرزنشآمیز اقوام، قهرهای خانوادگی و کممحلی به خودم و بچهها همیشه وجود داشت. پس از آنکه با پدرم روبرو شدم به من تشر زد:
ـ برو سر خانه و زندگیت بشین و بچههایت را ضبط و ربط کن.
ـ نه بابا جان! من نمیتوانم این همه ظلم و زور را تحمل کنم.
ـ این کارها اصلاً به تو نیامده، تو همسرداری، بچهداری.
ـ اگر این طور باشد، کاری که حضرت زینب(س) کرد چه میگویید؟
ـ کار نیکان را قیاس بر خود مگیر ... آن زن حضرت زینب(س) بود، دختر علی و فاطمه بود.
ـ من هم اسمم فاطمه است. پس من هم دختر علی و فاطمه هستم، چون اسم مادرم فاطمه است و اسم پدرم علی.
پدر ماند که چه بگوید. سرش را زیر انداخت. پیدا بود که بشدت از دستگیری من و زندان رفتنم ناراحت است. تازه از جزئیات آنچه بر من گذشته بود خبر نداشت.
از لحظهای که از زندان آزاد شدم احساس کردم، تحت تعقیب نیروهای ساواک هستم. چه بسا مرا آزاد کرده بودند تا از برنامههای
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 73 خودم و جا و مکان افرادی که با آنها ارتباط داشتم سر در بیاورند. از این رو دست به هیچ کاری نزدم. ارتباطم را با افراد به حداقل رساندم و همه وقت دور و برم را میپاییدم.
تا دستگیری بعدی من از سوی ساواک، چهار ماه به طول انجامید. در این مدت برای مداوا به بیمارستان رفتم و وقتی برگشتم، تمام مدت با بچهها سرمیکردم. ما مشکلات مادی فراوانی داشتیم. بیشتر اوقات غذایمان سیب زمینی آبپز بود. آن روزها اوج برخورد سرد اقوام و دوستان با ما بود. همسرم هم همچنان در شهرستان مشغول کار بود.
بار دوم پس از دستگیری مرا یکراست به زندان قصر بردند. این بار بیشتر شکنجه روحی را برایم تدارک دیده بودند. از بازجویی اولیهشان پی بردم آنها به شدت روی من حساس شده بودند. در دستگیری و بازجویی از افرادی که در گروههای مختلف فعالیت داشتند و گرفتار ساواک شده بودند، اطلاعات و سرنخهایی از نقش و حضور من در این ارتباط به دستشان افتاده بود. مشکل عمده من این بود که نمیدانستم از چه کسی و از چه گروهی اطلاعات مربوط به مرا کسب کردهاند. بنابراین نمیدانستم چه موضوعی لو رفته است. از این رو هرچه میپرسیدند اظهار بیاطلاعی میکردم. پس از بازجویی اولیه شکنجههای جسمی از سر گرفته شد. این بار کلاهک مسی روی سرم گذاشتند و دست و پایم را به صندلی بستند و به صندلی برقی وصل کردند. این شکنجه بسیار دردناک بود. بعد هم شلاق، خاموش کردن سیگار روی بدنم و دویدن در اتاق با پاهایی که از زور شلاق پرچرک و خون شده بود. لابلای
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 74 بازجوئی و شکنجه پی بردم، موضوع دستگیری من بر میگردد، به دستگیری عدهای از دانشجویان دانشکده پلیتکنیک و همکاری من با آنها که متأسفانه یکی دو نفر از دانشجویان زیر شکنجه اعتراف کرده بودند. با این حال هرچه منوچهری و دوستانش فشار میآوردند، من حرفی برای گفتن نداشتم. زندانیهای دیگر به خصوص جوانان، مرا که با آن سن و سال میدیدند آن طور مقاومت میکردم و شبانه روز شکنجه میشدم بسیار تحت تأثیر قرار میگرفتند. اغلب با صدای بلند قرآن میخواندند و«لااله الا الله» میگفتند. ساواکیها و مأموران زندان از این عمل بسیار عصبانی میشدند. شانزده روز زیر شکنجه بودم، شب و روز. اما لام تا کام حرف نزدم. این بار ساواکیها حیله کثیفی به کار بردند، رفتند رضوانه را آوردند. دختر دومم را. از صدای فریاد و نالهاش متوجه شدم او را گرفتهاند. یک شب از ساعت 12 تا 4 صبح این دختر چهارده ساله را میزدند. اذان صبح بود که دست کشیدند. شوک دادند، شلاق زدند. بدنش را با آتش سیگار سوزاندند و رضوانه هوار میکشید. ضجه میزد و ناله میکرد و همه اینها مثل متهای که بر استخوان من گذاشته باشند، با درد و رنج احساس میکردم. تمام آن شب در سلول را کوفتم و فریاد زدم «اون کاری نکرده... اون از چیزی خبر نداره... مرا بزنید، مرا شکنجه کنید.» اما منوچهری و دار و دستهاش دست بردار نبودند. دیگر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 75 رسیدم به جایی که التماس کردم. به گریه افتادم، اما فایدهای نداشت.
صبح سربازها جسم بیجان دخترم را کشان کشان آوردند و توی سلول من انداختند. رضوانه بیهوش بود. سربازها یکی دو سطل آب روی بدنش ریختند. اما اثر نداشت. رضوانه چشم باز نکرد. ترسیدم. گفتم: «تمام کرده است.» حالم دگرگون شد. پاک به هم ریختم، دیگر حال خودم را نفهمیدم، تا میتوانستم جیغ و داد به راه انداختم. طوری شد که نمیدانم دیگر چه کردم که از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، صوت زیبای قرآن مرحوم آقای ربانی شیرازی را میشنیدم: «استعینوا بالصبر و الصلوة انّها لکبیرة الا علی الخاشعین»
چه وقت از خودم بیخود بودم، نمیدانم. با صوت قرآن کمی آرام شدم. رضوانه همین طور روی زمین، پیش چشمم افتاده بود. یک بار دیگر سربازها آمدند، روی سر و صورتش آب ریختند. فایده نداشت. حتی تکان هم نخورد. دستور دادند او را ببرند. کجا؟ نگفتند. سربازها جسم بیجان دخترم را انداختند داخل پتو و بردند.
ده ـ دوازده روز بعد او را برگرداندند. در این مدت هر دقیقه برایم به هزار سال گذشت. خیال میکردم او را به شهادت رساندهاند. در هر حال بدن نحیف و زجرکشیده او را انداختند، داخل سلول و رفتند. مثل یک مرده متحرک. رضوانهام آب شده بود.
نشستیم به حرف «کجا بودی مادر! حالت چطور است؟ و...» رضوانه گفت او را به بیمارستان ارتش برده بودند. در مدتی که آن جا بستری بوده، دستهایش به تخت بسته بود و هر روز یک بار دستبند را از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 76 دستش باز میکردند، تا به دستشویی برود. دستهایش را نشانم داد. کبود بود و دستبند روی پوستش جا انداخته بود.
من و رضوانه مدتی در کنار هم بودیم. چادر او را هم گرفته بودند. تابستان بود و هوا به شدت گرم. تمام مدت که داخل سلول بودیم روی سرمان پتو میکشیدیم. از آن جا که زخم پاهای من و کمرم عفونت کرده بود ناچار بیشتر اوقات سرپا میایستادم یا به دیوار سرد و نمناک سلول تکیه میزدم. این در حالی بود که موشها آزادانه در سلول میچرخیدند. وقتی برای بازجویی میرفتیم، پتو با خودمان میبردیم. نیمی از پتو روی سر من بود و نیمی دیگر روی سر رضوانه. منوچهری و دوستانش روی هر دو ما اسم گذاشته بودند «مادر و دختر پتویی» وارد اتاق بازجوئی که میشدیم، بنا میکردند به مسخره کردن و ریچار گفتن.
مدتی گذشت، سربازها باز هم آمدند و رضوانه را بردند. بعدها خبردار شدم او را در سلول دیگری حبس کردهاند.
وقتی که دستگیر شدم بچه کوچکم 5 سال داشت و با برادر و بقیه خواهرهایش تنها بودند. شوهرم در هفته یکی دو شب بیشتر به خانه نمیآمد. گرفتار کارش بود. افراد فامیل هم از ترس اینکه ارتباط با ما برایشان سبب مشکل و گرفتاری شود دور و بر خانهمان نمیآمدند. پدر و مادر هم به همدان برگشته بودند. میماند دختر بزرگم که ازدواج کرده بود، با شوهرش و همسر رضوانه.
نوروز سال 1352 برای خانواده زندانیان ملاقات عمومی دادند. همه افراد خانواده میتوانستند به زندان بیایند. دو تا از بچههای من کوچک
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 77 بودند و اجازه نمیدادند آنها به ملاقات بیایند. اما با من و دو تا از خانمها کاری نداشتند. رئیس زندان گفت: «اشکالی ندارد.» محمد پسرم و بچه آخرم را آوردند داخل. مرا هم با برانکارد بردند پشت میلهها. ملحفهای روی پاهایم انداخته بودم، تا بچهها زخم پاهایم را نبینند. آن دو را به سختی نشاندم روی پاهایم. محمد در مدرسه یا خانه آیهای را که مرحوم ربانی شیرازی میخواند یاد گرفته بود. آیه را برایم خواند و گفت: «مامان این آیه را زیاد بخوان» نگهبانی که در کنار ما قدم میزد، اشک در چشمهایش جمع شد. آمدیم با بچهها گرم بگیریم، دستور دادند برگردیم به سلول، ملاقات تمام است. قریب یک سال و اندی در زندان بودم. وضعیت جسمیام طوری شده بود که باقی زنهای سلولیام به تنگ آمده بودند. بوی تعفن کرم و پاهایم آنها را آزار میداد. دست به کار شدند و نامهای برای «فرح» همسر شاه نوشتند و تقاضا کردند اقل کم جای مرا عوض کنند.
مدتی بعد دکترها آمدند و مریضی مرا تأیید کردند. با اینکه برایم پانزده سال حبس بریده بودند، با این خیال که عقوبت کار مرا خواهد ساخت و دیر یا زود دخلم را میآورد، مرا به دادگاه خواستند و مدت زندان را به یکسال و چند ماه تقلیل دادند.
یک روز آمدند و برگهای را جلوی من گذاشتند. پرسیدم «این چیه» گفتند «امضاء کن! برگه آزادی شماست» گفتم «سواد ندارم» گفتتند «به تو سواد یاد میدهیم» کسی که مأمور سوادآموزی من بود بسیار بداخلاق و بدپیله بود. مدت 45 روز هر هفته شش روز میآمد. برگه سفیدی را با
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 78 مداد جلو من میگذاشت و بعد از آنکه سرمشق میداد، میرفت پی کارش. من هم شروع میکردم، از بالا به پایین، برگه را با خط کج و معوج سیاه میکردم. طوری که طرف احساس میکرد هیچ استعدادی برای یادگیری ندارم. او هر روز پس از دیدن نوشتهها، بنا میکرد به فحش و ناسزا گفتن. از اینکه من نمیتوانستم به قول خودش کلمه «آب» را درست بنویسم، به شدت عصبانی میشد و بعضی از اوقات از عصبانیت داد میزد «آخر پیرزن خرفت! تو که نمیتوانی یک کلمه بنویسی، چطور میخواهی با شاه بجنگی؟» آخر سر هم اعلان کرد «این آدم بشو نیست. ولش کنید برود پی کارش»
به این ترتیب برای بار دوم از دست ساواک جان سالم به در بردم.
رضوانه هنوز در زندان بود. او در زندان قصر به سر میبرد. همسرش از زمان دستگیری هر دو ما مدام پیگیر کارمان بود. شنیدم هر روز جلو زندان آمده بود. گرچه کاری از دستش ساخته نبود. وقتی من از زندان بیرون آمدم، او را دم در زندان دیدم. سوار ماشین شدیم و با هم به خانه برگشتیم.
بعد از خلاصی از زندان پیگیر دوا و درمان خودم شدم. سه ماه و اندی در بیمارستانی در تهران بستری شدم. دکترها قسمت از گوشت کمرم را به علت عفونت بیش از حد بیرون آوردند و بعد قدری گوشت از زانوهایم برداشتند و به کمرم پیوند زدند. کمکم حالم رو به بهبود رفت. روزهای بیمارستان و به کلی زمانی که آزاد شده بودم روزگار برایم سختتر از زندان میگذشت. علاوه بر آنکه از بچههایم دور بودم، از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 79 سرنوشت رضوانه آن طور که باید خبر نداشتم. اجازه نمیدادند به ملاقاتش بروم. خیلی دلم میخواست او را ببینم. در آن روزها سفری به اهواز داشتم. رفتم به محل کار شوهرم. مدارک و اسناد محرمانهای برداشتم و جای مناسبی قایم کردم. خیالم آسوده شد. اما در برگشت به تهران خبر دادند یکی از نیروهایی که با ما همکاری داشت با خودرویی که در آن مواد منفجره و اسلحه جاسازی کرده بودند، دستگیر شده است و او با علم به اینکه من هنوز در زندان هستم، موضوع را به گردن من انداخته بود تا پای دیگری به میان نیاید. پس از دریافت خبر و گرفتار شدن دوباره به دست ساواک، ناگزیر تصمیم به فرار از ایران گرفتم. این تصمیم را در حالی گرفتم که دختر سومم عقد کرده بود و در تدارک ازدواج او بودیم. هماهنگی بر عهده دوستانی بود که با ما فعالیت میکردند. مطابق برنامه، من به عنوان همراه یک بیمار که بنا بود برای جراحی به انگلستان برود خودم را جا زدم و با پاسپورت جعلی توانستم از کشور خارج شوم. در انگلستان بیمار را به بیمارستان بردیم. او معالجه شد و به ایران برگشت. در آنجا من ماندم و جیب خالی.
بزودی در هتلی که متعلق به یک شخص هندی بود مشغول به کار شدم. چند نفر از ایرانیها نیز آنجا مشغول به کار بودند. به من هفتهای 2 پوند دستمزد میدادند، با یک وعده غذا. اکثر روزها روزه میگرفتم و با صبحانهای که به من میدادند افطار میکردم.
در همان مدت با تعدادی از دانشجویان و افراد سیاسی ایرانی که در انگلستان بودند آشنا شدم. از جمله دکتر احمدی معروف به «دکتر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 80 سروش» او مسئول دانشجویان در خارج از کشور بود و خانهاش محل امنی برای کسانی بود که از دست رژیم شاه گریخته بودند. در خانه دکتر سروش، شهید «دکتر بهشتی» را ملاقات کردم. شهید بهشتی مرا میشناخت و سفارش مرا به دکتر سروش کرد. از آنجا به بعد من شرایط بهتری پیدا کردم. ارتباط با دوستان بیشتر شد. کمابیش فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی خود را ادامه دادم و در میتینگها و اعتصابها و تظاهرات ایرانیان مستقر در انگلیس فعالانه شرکت میکردم. در کل، مدت نه ماه در انگلستان بودم.
در رادیو و تلویزیون ایران مشخصات مرا اعلام کرده بودند و گفته بودند از زندان گریختهام. این خبر به گوش شهید «محمد منتظری» در سوریه رسیده بود. محمد به سرعت خودش را به انگلستان رسانده بود و مرا در هتلی که مشغول به کار بودم پیدا کرد.
به اتفاق محمد عازم سوریه شدیم. در آنجا با افراد دیگری آشنا شدیم. آنها ایرانیانی بودند که جهت آموزش تاکتیکهای رزمی و مبارزه علیه رژیم شاه در سوریه و لبنان جمع شده بودند. آن ایام مصادف بود با برگزاری مراسم حج. همراه محمد و چهار نفر دیگر از برادران سفری به مکه داشتیم. مأموریتها در آنجا توزیع اعلامیههای امام خمینی(س) بود.
در آن مدت که از بچههایم دور بودم فشارهای روحی داشتم، اما تا دلتنگیام به اوج میرسید پناه میبردم به حرم حضرت زینب(س) و آرامش خود را از بیبی طلب میکردم. در سوریه و لبنان با شخصیتهایی همچون شهید «دکتر چمران» و «امام موسی صدر» رهبر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 81 شیعیان لبنان آشنا شدم. شهید «ابوجهاد» یکی از مبارزان و فرماندهان فلسطینی هم در آنجا دیدم. او در آموزشهایی که من میدیدم سهم بسزایی داشت. من در لبنان و سوریه رموز جنگهای چریکی را آموختم. در آنجا دو خانم ایرانی دیگر با من هم دوره بودند. یکی از آنها دانشجو بود و با همسر خود آمده بود و دیگری خانهدار.
محل آموزش ما محل امنی در یکی از روستاهای مرزی سوریه و لبنان بود. زنهای لبنانی و فلسطینی هم با ما دوره میدیدند اما من بسیار کم حرف میزدم. پس از گذراندن دوره آموزش نظامی همراه با محمد و یک نفر دیگر از سوریه به عراق رفتیم. قریب پنجاه روز در عراق بودم. پس از ورود، در اولین فرصت به دیدار امام خمینی(س) رفتم.
امام تا حدودی مرا میشناخت. دو ساعت و بیست دقیقه با ایشان حرف زدم. از زندان و شکنجه و وضعیت خانوادهام برای او حرف زدم. امام پرسید و من جواب دادم. و در آخر با او صلاح و مشورت کردم. پرسیدم با وضعیتی که در ایران دارم چه باید بکنم. بمانم یا برگردم. ایشان گفت «بمانید تا انشاءالله اوضاع عوض شود و همه با هم برگردیم به ایران.» هنوز تا پیروزی انقلاب زمان زیادی باقی بود اما امام با جدیت حرف از برگشتن زد. در پایان از وی اجازه گرفتم تا به لبنان برگردم.
به لبنان که برگشتم مدتی با مبارزان فلسطینی که در حال جنگ با اسرائیلیها بودند، به جبهه نواطیه در لبنان که آن زمان در اختیار نیروهای فلسطینی بود رفتم. در آن بحبوحه خبردار شدم، مردی از ایران، پیش امام موسی صدر رفته و سراغ مرا گرفته است. از خصوصیات آن مرد
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 82 پرسیدم. پی بردم همسرم میباشد. امام موسی صدر به او گفته بود دو روز دیگر درباره کسی که سراغش را میگیری به تو خبر میدهیم. دو روز بعد من نشانی هتل محل اقامت همسرم را گرفتم و بدون هماهنگی با مسئول بالاتر خود همسرم را ملاقات کردم. همسرم خوب میدانست که من شرایط مناسبی برای برگشتن به ایران ندارم. به همین جهت پس از آن ملاقات به او سفارش کردم از بچهها مراقبت بیشتری داشته باشد. همچنین یادآور شدم از دیدار من در لبنان با احدی حرف نزند. سپس او را تا مرز سوریه همراهی کردم و به ایران فرستادم. در مدتی که همسرم را دیدم چند خبر تازه به من داد: از جمله به دنیا آمدن نوهام و ازدواج دختر سومم. محمد منتظری پس از آنکه از آمدن همسرم و دیدار من با او باخبر شد با من برخورد کرد. ابتدا میخواست من و کسانی را که در این امر شرکت داشتهاند تنبیه گروهی کند اما بعد فقط مرا برد در هتلی گذاشت. بدون هزینه و مخارج. رفت که شب برگردد اما نیامد. چند روزی آنجا بودم. از گرسنگی داشتم میمردم. طوری که کارم به بیمارستان کشید. محمد در توجیه این عمل گفت «چرا شما خودتان را به شوهرتان نشان دادید؟ شاید ساواک او را تعقیب کرده بود. شاید الان که به ایران برگشته است ساواک رد او را بگیرد و برای ما دردسر ایجاد کند و...»
در هر حال پاسپورت و پولهای مرا گرفت. گفت «در هتل بمان تا برایت ویزا تهیه کنم. میخواهم تو را بفرستم به مأموریت» من ماندم تا آن بلا به سرم آمد. محمد منتظری روحیات خاصی داشت. بسیار آدم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 83 جدی بود. نه خستگی سرش میشد، نه خواب داشت و نه خورد و خوراک. گاه 48 ساعت بیوقفه کار میکرد. شجاع بود و باهوش. ما 16 ـ 17 نفر بودیم که در خانه یک فلسطینی زندگی میکردیم. همگی کارتهای اقامت در لبنان را داشتیم. از اینرو رفت و آمد در سوریه برایمان سخت نبود. این کارتها از طرف مجلس اعلاء لبنان و با حمایت امام موسی صدر صادر میشد. روی کارت من، اسم «زینت احمدی» نوشته شده بود.
محمد منتظری، متقی، سراج، آلادپوش، جنتی، غرضی و... همه مجرد بودند. آنها مرا «خواهر طاهره» صدا میزدند. اسم مستعار طاهره را برادرها و خواهرها وقتی که در انگلستان بودیم برایم انتخاب کردند.
از وقتی هم وارد لبنان و سوریه شدم اسمم را که پرسیدند گفتم «طاهره» و بعد همه گفتند خواهر طاهره. در میان آن جمع فقط محمد منتظری بود که از اسم واقعی و مبارزات من در ایران خبر داشت.
شرایط اقتصادی ما بسیار دشوار بود. ناگزیر بودیم کمتر بخوریم و کمتر خرج کنیم. ماهیانه مبلغ کمی پول از طرف امام خمینی(س) در نجف به ما میرسید. با این حال مشکلات همچنان پابرجا بود. هماهنگکننده و برنامهریزی کارها اغلب با محمد منتظری بود. او از نظر مبارزاتی شناخته شده بود. جوانی مبارز و بادرایت. او بعد از فرار از دست ساواک در ایران به سوریه و لبنان آمده بود و در فرار و جابجایی افراد مخالف رژیم شاه نقش فعالی داشت. دائم در تلاش بود. بعضی اوقات مانند ما خیلی عادی غذا میخورد. صبحها با بقیه ورزش میکرد
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 84 و گاهی اوقات یک هفته با کسی حرف نمیزد. پیدا بود آن زمان روی کاری یا مأموریتی دقیق شده است. در آن حال میماند تا کار به اتمام برسد و آن وقت با خیال آسوده برنامه عادی خود را از سر میگرفت. بعضی روزها میآمد مقداری پول برمیداشت و میرفت و بعد 6 ـ 7 روز، سر و کلهاش پیدا نمیشد. در این مدت خیال میکردیم بلایی سر او آمده است. وقتی برمیگشت رنگ و روی زرد، ضعیف با لبهای لرزان. گفته میشد برای مأموریت به جایی رفته که در طول آن مدت گرسنگی و تشنگی فراوان داشته است.
محمد یکبار در سوریه به من مأموریت داد که بروم اردن و اطلس اسرائیل را پیدا کنم. اسرائیل اجازه نمیداد اطلس سرزمینی که غضب کرده بود در خارج پخش شود. محمد آدرس را پیدا کرده بود که به احتمال قوی میتوانستم به هدف مورد نظر برسم. برای رفتن به اردن ویزا میخواستم و چون کشور اردن فقط به دانشجوها ویزا میداد دچار مشکل شده بودم. محمد را پیدا کردم. در یکی از خیابانهای سوریه همدیگر را دیدیم. جریان را با او در میان گذاشتم. به طور معمولی گفت «حالا اول برویم توی قهوهخانه یک قلیان بکشم تا بعد» رفتیم. قهوهخانه بسیار کثیف بود. محمد سفارش قلیان و چای داد. آوردند. عربها از دیدن من و محمد و حضورمان در قهوهخانه متعجب بودند. من در سوریه از چادر استفاده نمیکردم. لباس بلند عربی به تن میکردم و وقتی به حرم میرفتم برای آنکه شناخته نشوم روی سرم عبا میانداختم. در حالیکه مشغول نوشیدن چای بودم، محمد پاسپورتم را از زیر میز گرفت
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 85 و مهر سفارت اردن را از جیبش درآورد و زد توی پاسپورت. خیلی راحت و بیهیچ دلشورهای.
گاه از او میپرسیدم «شما هیچ ترس و دلهرهای از اینجور مسائل نداری؟» محمد با خونسردی میگفت «در راه انقلاب، چهار تا آدم مثل من را هم بگیرند و ببرند زندان به جایی برنمیخورد.»
کمکم من وارد کادر آموزشی شدم و به کمک بقیه به نیروهای مبارز و مخالفی که از ایران به سوریه و لبنان آمده بودند در امر آموزشهای چریکی یاری میرساندیم. اغلب کسانی که میآمدند جوان بودند. در رابطه با انتقال، جابجایی و هزینههای آموزشی و رفاهی این عده امام موسی صدر، شهید دکتر چمران و شهید محمد منتظری نقش بسزایی داشتند.
دوره آموزش اولیه 15 روزه بود و دوره بعد سه ماهه. این دوره بسیار سخت و سنگین بود. دوره سه ماهه که به پایان میرسید، نیروها را به سنگر فلسطینیها میفرستادیم تا در جنگ با اسرائیلیها تجربه عملی را هم کسب کرده باشند.
سال 1356 قرار بر آن شد تا در فرانسه اعتصاب غذا راه بندازیم. محل اعتصاب کلیسای سن موریس در شهر پاریس بود. علت اعتصاب هم اعتراض به وضعیت زندانیان سیاسی در ایران، به خصوص شرایط سختی که «آیتالله طالقانی» و «منتظری» در زندان داشتند، بود. طبق برنامهریزی و هماهنگی که از قبل شده بود عده زیادی از افراد مبارز و دانشجویان، از آمریکا، انگلیس، عراق و سوریه به فرانسه آمدند. من هم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 86 با محمد منتظری رفتیم. اعتصاب برگزار شد و اثر تبلیغی بسیار خوبی داشت. من در بحث اعتصاب بسیار جدی بودم. در روز فقط کمی آب میخوردم. اما بعد، مطلع شدم آقایان مخفیانه غذا هم میخورند و تظاهر به اعتصاب میکنند. سختگیری و جدیت من سبب شد، روز چهارم به غش و ضعف بیفتم و آمبولانس صلیب سرخ آمد و مرا به بیمارستان منتقل کرد. از بیمارستان به درخواست ابوالحسن بنیصدر که در فرانسه اقامت دائم داشت به خانه او رفتم. سه روز در آنجا استراحت کردم، در کنار خانوادهاش. در آن زمان بنیصدر و «صادق قطبزاده» نیز از چهرههای مبارز به حساب میآمدند و در اعتصاب غذا و تظاهرات علیه سیاستهای رژیم پهلوی شرکت داشتند. در هر حال من چهار روز در خانه بنیصدر ماندم و روز پنجم با او عازم کلیسای سن موریس شدیم تا به اعتصاب خود ادامه دهم. اعتصاب غذا کار خودش را کرد. خبرنگاران با من و بقیه مصاحبههایی داشتند. ما از وضعیت خود با رژیم شاه حرف زدیم و تا آنجا که توانستیم جنایات ساواک را افشاء کردیم. چند روز بعد به سوریه برگشتیم. با دریافت خبر مرگ «دکتر علی شریعتی» که به احتمال قوی به دست عوامل رژیم شاه به شهادت رسیده بود عازم انگلیس شدیم. در لندن، با حضور دانشجویان و عدهای از مخالفین رژیم پهلوی تظاهراتی به راه انداختم. در همان تظاهرات، پلیس
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 87 انگلیس مرا دستگیر کرد. چند روزی گرفتار پلیس لندن بودم و پس از آزادی بار دیگر به سوریه و لبنان برگشتم.
با شهادت آقا مصطفی خمینی و جنجالی که بر اثر این قضایا برپا شد، مبارزه بر علیه رژیم شاه به اوج خود رسید. امام خمینی(س) از عراق به فرانسه عزیمت کرد و من هم به تشویق آقای غرضی و محمد منتظری راهی فرانسه شدم.
قریب چهار ماه در خدمت امام خمینی(س) بودم. از یکسو کنترل مسائل امنیتی محل اقامت ایشان به من واگذار شده بود و از سوی دیگر تهیه غذا و خرید منزل را برعهده داشتم. بهترین دوران عمرم همان روزهایی بود که در نوفل لوشاتو سر کردم. شب اولی که وارد منزل امام شدم و مسئولیت را برعهده گرفتم تا صبح از شادی خوابم نبرد. پشت هم به خودم میگفتم «مرضیه این توئی! خداوند چقدر به تو لطف کرده است که کنیزی و خادمی مردی را که چشم تمام ایرانیان به اوست به تو عطا کرده است.» تصمیم داشتم با همه توان خود به امام خدمت کنم. تمام شب با خودم فکر میکردم چه کارهایی باید انجام بدهم. دوست داشتم با تمام توانم خدمتگزاری صادق برای رهبر انقلاب اسلامی ایران باشم.
صبح روز بعد، پس از خواندن نماز، صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی به گوشم رسید. صدا از آشپزخانه میآمد. فوری خودم را به آنجا رساندم. امام را دیدم. چای را دم کرده بود و مشغول بردن استکانهای چای به داخل اتاق بود. رفتم جلو و گفتم: «حاجآقا شما چرا، من هستم.»
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 88 امام گفت: «میخواستم کمکی به خانم کرده باشم.» سینی را از دست ایشان گرفتم و به اتاق بردم.
اتاق اصلی که امام در آنجا بودند سه تا در داشت و یک پنجره رو به حیاط. یک در به سمت یک اتاق کوچک، مثل صندوقخانه که به بالکن راه داشت. یک در هم باز میشد که اتاق مصاحبه و دیدار امام بود. شبها من پشت در آن اتاقی که به صندوق خانه باز میشد میخوابیدم و شش دانگ حواسم به این بود که اتفاقی برای امام نیفتد. تهیه غذای امام هم برعهده من بود. این کار بسیار حساس بود و میدانستم چه مسئولیتی را برعهده من نهادهاند. برای ناهار بیشتر آبگوشت میپختم و شام هم به سفارش خود امام نان و پنیر با مغز گردو و یا خیار و انگور بود. خانواده امام غذایی که مایل بودند میخورند.
نامههایی را که برای امام میآمد باز میکردم. از نظر فنی به این کار وارد بودم. اینکار خطراتی در برداشت. احتمال آن میرفت در پاکت مواد منفجره جاسازی کرده باشند. به همین خاطر مسئولیت اینکار را پذیرفته بودم. یکی از همان روزها امام وارد آشپزخانه شد. از قضا من مشغول باز کردن نامهای بودم. امام گفت: «من راضی نیستم» دستپاچه شدم. به خیالم امام احساس کرده است من متن نامه را میخوانم. برایشان توضیح دادم «من متن هیچ نامهای را نمیخوانم. فقط به خاطر نگرانی از توطئههای شاه نامهها را باز میکنم.»
امام خمینی بار دیگر گفت «من هم از جهت خواندن متن نگفتم. از این بابت ناراضیام که همان خطر ممکن است برای شما باشد.»
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 89 خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و گفتم «ایرادی ندارد، حاجآقا! در ایران یک عالمه آدم منتظر شما هستند.»
امام گفت: «فرقی نمیکند. شما هم مادر هستید و در ایران هشت بچه منتظرتان هستند.» سپس از من خواست که روش باز کردن پاکت نامه را به ایشان یاد بدهم تا بعد از آن نامهها را خودش باز کند.
هفت روز از فرار شاه از ایران میگذشت که امام خمینی مرا صدا زد و گفت «بروید زنگی به خانهتان در ایران بزنید و با بچههایتان صحبت کنید.» گفتم «میترسم حاجآقا! میترسم ساواک متوجه شود و آنها را اذیت کند.» امام سری تکان داد و گفت «نه! دیگر ساواک هیچ غلطی نمیتواند بکند، بروید.»
به ساختمان مجاور که محل دفتر و انجام کارهای مربوط به انقلاب و امام بود، رفتم. به آقایان گفتم «میخواهم به ایران تلفن بزنم» گفتند «امام دستور دادهاند کسی از اینجا حق ندارد تلفن شخصی بزند. هزینه آن از بیت المال است» برگشتم پیش امام و بار دیگر امام گفتند «بروید و از قول من بگویید میتوانید تماس بگیرید» رفتم و شماره را گرفتم. بوق تلفن به صدا درآمد. ضربان قلبم تند تند میزد. منتظر ماندم تا کسی گوشی را بردارد. مضطرب بودم. به نظر میرسید صدای بوق تلفن بسیار کشدار و زمان خیلی طولانی بود. کسی که گوشی را برداشت «آمنه» بود. دختر آخرم. اول او را نشناختم. او هم مرا به جا نیاورد. تا گوشی را جلو دهانش گرفت، با شوق و ذوق گفتم: «سلام مامان! چطوری؟» آمنه محل نگذاشت. با خونسردی و کمی اخم گفت: «شما کی هستی؟»
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 90 ـ منم مامان...
ـ اشتباه گرفتی.
ـ نه عزیزم، منم مامان.
ـ شما الکی میگین. میخوایین ما رو اذیت کنین. شما ساواکی هستین. مامان ما چند ساله که نیست.
دیگر او را شناختم. خود آمنه بود. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. گریهام گرفت بغض کردم و گفتم:
ـ من راست میگم. مگه تو آمنه نیستی؟
ـ خب، دلیل نمیشه.
ـ اول بگو هستی یا نه.
ـ اگه راست میگی، بگو کجای دست من خال داره.
ـ روی بازوت. درسته؟
ناگهان آمنه فریاد زد:
ـ بچهها! بچهها! بیایین مامان... مامان زنده است... داره حرف میزنه. بیایین گوشی را بگیرین، خودشه...
بچهها آمدند. یکی بعد از دیگری. با تک تکشان حرف زدم. کوتاه و مختصر. اول باورم نمیشد که آنها به من محل بگذارند. احساس میکردم از اینکه سالها آنها را رها کردهام از من دلخور هستند. اما اینطور نبود. هر دو طرف بسیار خوشحال شدیم. بچهها پرسیدند «کی میآیین؟» گفتم «فعلا امام توی فرانسه هستند، هروقت آمدند من هم با ایشان میآیم.»
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 91 وقتی برگشتم خدمت امام، گفتم با بچهها تماس گرفتم و شرح دادم بین من و آنها چه گذشت. امام سرش را پایین انداخت. لب زیرین خود را گاز گرفت و آرام گفت: «الحمدلله»
یکی ـ دو روز بعد از حاج احمد خمینی، فرزند امام، مبلغ کمی پول گرفتم. برای بچهها مقداری لباس خریدم تا توسط کسانی که به نوفل لوشاتو رفت و آمد میکردند، بفرستم به تهران. پس از آن، برای بازگشت به ایران و دیدار هرچه زودتر بچهها لحظهشماری میکردم.
یک شب پیش از حرکت امام به ایران پس از صرف شام امام دستور دادند کلیه کسانی که در طول مدت چهارماه اقامت ایشان در نوفل نوشاتو مشغول کار و رفت و آمد بودند همه در یک اتاق جمع شوند. همه آمدند. امام پس از قدردانی و تشکر از زحمات آنها فرمودند: «من بیعتم را از شما برداشتم. شما به خاطر من خودتان را به خطر نیندازید. ما عازم ایران هستیم. من موظفم در کنار ملت باشم و در غم و شادی آنها شریک باشم. شما چنین تکلیفی ندارید. هر کدام میتوانید برگردید به کشوری که بودهاید. اگر کاری داشته باشند با من دارند، شما برگردید دنبال تحصیل و کار خودتان.»
روز بعد در اثر هیجان بود یا کار زیاد و خستگی، نمیدانم، ناگهان بدنم لمس شد. افتادم و دیگر قدرت حرکت کردن و حتی حرف زدن را از دست دادم. این اتفاق روز دهم بهمن سال 1357 افتاد. پس از آنکه از طرف دولت بختیار اعلام شده بود، فرودگاه مهرآباد به روی امام بسته است و ایشان نمیتوانند به ایران برگردند. خبرنگاران در حیاط محل
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 92 اقامت وی جمع شده بودند. یکی از خبرنگارها اصرار داشت به امام نزدیک شود. دستم را که روی سینه او گذاشتم تا عقب برود، ناگهان درد عجیبی در سینهام احساس کردم و حالم دگرگون شد. افتادم. کسانی که دور و بر امام خمینی بودند مرا به بیمارستان رساندند. دکترها اعلام کردند حالت سکته به من دست داده است اما از آن جان سالم به در برده بودم. گفتند چند وقتی لازم است در بیمارستان بستری شوم. برایم بسیار سخت بود. اما چارهای نداشتم. پاهایم حرکت نمیکرد. دلم میخواست همراه امام به ایران برگردم. امام دو روز بعد که میخواستند برگردند، با آنکه دستور داده بود هیچ خانمی حق ندارد سوار هواپیمای حمل وی شود، گفتم: من مشکلی ندارم و دکترها اجازه میدهند با خود آنها و هواپیمای اختصاصی که امام را به ایران میآورد برگردم. اما دکترها صلاح نمیدانستند. ناگزیر من ماندم تا فرصت دیگر. تنها لباسهایی را که برای بچهها خریده بودم به حاج احمدآقا دادم تا برساند دست بچههایم.
چند روز پس از بازگشت امام به ایران از بیمارستان مرخص شدم. شنیدم که شهرداری نوفل لوشاتو خواسته است ملاقاتی با من داشته باشد. با آنکه نمیتوانستم به طور کامل روی پاهای خود راه بروم. با چوبدستی، همراه با یکی دو نفر از برادران به شهرداری نوفل لوشاتو رفتیم. شهردار و همکارانش گفتند «ما درخواستی داریم که اگر میتوانید این اجازه را از امام خمینی بگیرید که ما نوفل لوشاتو را به عنوان خواهر خوانده محل زادگاه امام به حساب بیاوریم. گفتیم «مسئلهای نیست».
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 93 وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم و از ساختمان شهرداری بیرون بزنیم، خانم راهبهای سر راهمان سبز شد. او شیشه کوچکی را که مقداری خاک در آن بود به من داد. از مترجم خواستم بپرسد این خاک چیست؟ آن زن در جواب گفت «مقداری از خاک نوفل لوشاتو است که قدوم امام بر آن نشسته. من آن را به عنوان هدیه و یادبود به شما میسپارم. آن را حفظ کنید. به یقین روزی میرسد که خودتان پی خواهید برد که چرا باید آن را حفظ کنید و داشته باشید.
سرانجام 29 بهمن، زمان بازگشت به ایران فرارسید. هنوز پاهای من قدرت حرکت نداشتند. مرا روی چرخ نشاندند و از هواپیما پیاده کردند. در هواپیما که باز شد، من از بالای پلهها پایین را تماشا کردم. قریب شش ـ هفت هزار زن به استقبال من آمده بود. همه با چادر و مقنعههای مشکی. به نظر میآمد فرودگاه مهرآباد پر زن شده است. من هم مانتو شلوار به تن داشتم و کلاهی که پس از ورود به فرانسه به سر میگذاشتم. تمام دوستان، آشنایان، اقوام و مادرم با بچهها و نوههایی که بعد از رفتن من از ایران به دنیا آمده بودند، در آنجا حاضر بودند. همه ریختند دور چرخ. با هیجان و شور و شوق فراوان، شعار دادند. مادرم تصور کرده بود پاهای من در فلسطین تیر خورده و فلج شدهام. این حرفها را از یکی از برادرهای مبارز پرسیده بود و جواب داده بود: «فلج نیست، در فرانسه دچار کسالت و بیماری شده است.»
انقلاب پیروز شده بود. اکنون نیاز به بازسازی و برنامهریزی جهت حفظ انقلاب داشتیم. من یک هفته بیشتر در بیمارستان نماندم. گفتند،
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 94 قرار است برای حفظ و حراست از انقلاب نیرویی به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شود. مرا هم به عنوان یکی از اعضای تصمیمگیری دعوت کردند. محمد منتظری، غرضی، سراج، دانش منفرد و ابوشریف از دیگر اعضاء بودند. شبها و روزهای زیادی صرف طراحی، نوشتن اساسنامه و تشکیل سپاه شد. گاه از سرشب تا اذان صبح، همینطور صحبت میکردیم و تصمیم میگرفتیم. پس از آنکه تشکیلات سپاه به تأیید امام رسید و شورای فرماندهی سپاه تشکیل شد. از طرف شورا، فرماندهی سپاه همدان به من واگذار گردید. گرچه هنوز سپاه همدان راهاندازی نشده بود. به اتفاق مرحوم لاهوتی و محمدزاده، یکی از دانشجویان مبارز که در خارج از کشور تحصیل کرده بود عازم همدان شدیم. ما علاوه بر مسئولیت راهاندازی سپاه همدان، دستور داشتیم سپاه پاسداران ایلام، کرمانشاه و پاوه را نیز تشکیل بدهیم.
من تنها زن در رده فرماندهی سپاه بودم و هفت ماه مسئولیت فرماندهی سپاه همدان را با 68 نفر نیروی جوان فعال و معتقد بومی عهدهدار بودم.
درگیری و دستگیری عوامل ضدانقلاب، قاچاقچیان مواد مخدر و اسلحه، رسیدگی به مشکلات عامه مردم و مقابله با فسادهای اجتماعی منطقه بر عهده ما بود. یکی از مأموریتهای سنگین و نفسگیر ما مبارزه با گروهی خیانتکار به نام «گروه عقرب سیاه» بود. اعضاء این گروه علاوه بر باجگیری، آدم کشی، قاچاق و ایجاد ناامنی برای مردم همدان در شهرهای دیگری مانند زاهدان و منطقه شمال کشور فعالیتهای کثیفی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 95 داشتند. پس از ابلاغ دستور، دست به کار شدیم و طی درگیرها و تعقیب و مراقبتهای فراوان موفق به دستگیری رهبر این باند و تعدادی از اعضاء گروه او شدیم. در بازجویی از رهبر گروه معلوم شد آنها پسر بچهها را میدزدند و پس از تجاوز، بچهها را در گودالهایی که در مناطق مختلف حفر کرده، سر به نیست میکنند. رسیدگی به پرونده آنها به سرعت ادامه داشت و در کمترین زمان ممکن، پس از تکمیل پرونده بازجویی، به تهران آمدم و حکم اعدام گروه عقرب سیاه را از دادستان انقلاب اسلامی گرفتم و آنها را در ملاء عام به سزای اعمالشان رساندیم. مدتی بعد خبر آوردند، در قهوهخانهای که دور و بر شهر همدان است، عدهای دست به کارهای فاسد مانند: قمار، تریاککشی و پخش مواد مخدر میزنند. دو بار نیروهای سپاه را فرستادیم، در قهوهخانه را بستند اما بار سوم خبر آوردند افرادی که در قهوهخانه رفت و آمد دارند کار خود را از سر گرفتهاند. نیمه شبی با چهار نفر از اعضاء سپاه رفتیم و قهوهخانه را محاصره کردیم. هم من سلاح داشتم و هم آن چهار نفر. خودم جلو افتادم. تا رسیدم به پشت در چوبی قهوهخانه، لگد محکمی به در کوبیدم. در چهار طاق باز شد. وارد شدم. چند نفر از گردن کلفت و افراد شرور باسابقه آنجا، پشت میز نشسته بودند. از دیدن من خشکشان زده بود. لگدی هم به میز جلو آنها زدم «بلند شین! یاالله. رو به دیوار بایستین»
آنها بیمعطلی دست و پای خود را جمع کردند و رو به دیوار ایستادند. بچهها به دستشان دستبند زدند و بعد از بازدید بدنی، آنها را
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 96 بردیم سپاه. صاحب قهوهخانه که بسیار ادعا داشت بعد از دستگیری و گذراندن دوران حبس گفته بود «اگر به من بگویند با خانم دباغ ملاقات داری، جرئت نمیکنم با او روبرو شوم. جایی که این زن هست و وجودش اینهمه مؤثر است، من از خودم شرم میکنم.» بعدها خبر رسید، آن مرد پاک دست از شرارت و خلاف برداشته و آدم دیگری شده است.
یکی دیگر از مشکلات ما در آن اوایل، خلع سلاح افراد و جمعآوری اسلحههایی بود که در روزهای انقلاب و دوران هرج و مرج در پادگانها به دست مردم عادی و یا افراد شرور و خلافکار افتاده بود. از مأموریت من و نیروهای سپاه همدان، پاکسازی روستاهایی بود که سلاحها در آنجا خرید و فروش میشد و با کمترین اختلاف که میان اهالی روستا پیش میآمد، آنها به روی هم اسلحه میکشیدند. طرحی که من با کمک نیروهای سپاه و ژاندارمری (نیروهای انتظامی) ریخته بودیم این بود که شبانه روستاها را محاصره میکردیم و صبح، با روشن شدن هوا به بازرسی خانهها میپرداختیم. سپس بعضی از افراد مشکوک را دستگیر میکردیم و در بازجوئی از آنها به محل اختفا سلاحها و یا هویت افرادی که اقدام به خرید و فروش سلاح میکردند پی میبردیم.
در همان زمانی که مسئولیت سپاه همدان را داشتم گاه و بیگاه به پایگاه نیروی هوائی نوژه میرفتم و سخنرانی میکردم. یک روز پیرزنی به سپاه آمد و از مکالمات تلفنی مشکوکی که به طور اتفاقی شنود کرده بود به ما خبر داد. این مکالمات مربوط به پایگاه نوژه و بعضی از نیروهای مستقر در آنجا بود. پس از گزارش آن زن، گزارشی هم از قصر
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 97 شیرین به دستمان رسید. در آن گزارش گفته شده بود که خودرو تویوتای قرمزی با شمارهای خاص چندین مرتبه در حوالی مرز ایران و عراق رفت و آمد دارد. این دو گزارش به نوعی به هم مربوط میشد. پیگیری کردیم و اطلاعات جمعآوری شده به تهران ارسال شد. پس از بررسی، مسئولین بالاتر و جمعآوری اطلاعات تکمیلی، به این نتیجه رسیدیم که طرح یک کودتای نظامی در میان است. من و نیروهای سپاه همدان بطور دقیق در شبی که کودتاچیان بنا داشتند وارد عمل شوند وارد صحنه شدیم و در محل ملاقات کودتاچیان و خلبانهایی که بنا داشتند وارد پایگاه نوژه شوند و با هواپیماهای مشخص پرواز کرده و تهران را بمباران کنند، تعدادی از آنها را دستگیر کردیم.
نیمه دوم سال 1358 امام خمینی(س) دستور دادند کلانتریها که در طول روزهای پیروزی انقلاب ویران شده بود از نو احیاء شود. من اول بار این صحبت را از دهان آیتالله مدنی شنیدم. به او گفتم: «ما چطور میتوانیم اسلحه را به دست پاسبانهایی بدهیم که تا دیروز بچههای ما را کشتند.» آیتالله مدنی گفت: «در این باره بهتر است از امام کسب تکلیف کنید» در آن زمان من هر ماه یکبار به تهران میرفتم و گزارش کار خودم و نیروها را به ایشان میدادم. در ملاقاتی که با وی داشتم همان سؤالی را که از آیتالله مدنی پرسیده بودم تکرار کردم. امام نگاه تندی به من انداخت و فرمود: «اگر شما زندان رفتید، اگر شکنجه دیدید و دوری بچههایتان را تحمل کردید، اگر جسم شما هر آسیبی دیده است، این امتیاز را داشتهاید که برای دخترهایتان، خودتان شوهر انتخاب کنید،
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 98 همینطور برای پسرهایتان، خود شما حق انتخاب عروس داشتید، اما این افراد (پاسبانها و مأمورین دولت) بقدری بیچاره بودند که به خاطر نیاز به یک لقمه نان در زندگی حق انتخاب عروس و داماد را نداشتند. ساواک میبایست برای آنها انتخاب میکرد. شما چرا مانع میشوید که این افراد مثل آدم زندگی کنند؟»
از حرفهای امام خجالت کشیدم. نمیتوانستم حتی سر بالا کنم. بیهیچ حرفی برگشتم به همدان و چهار کلانتری آنجا را سر و سامان دادیم. سپس با هماهنگی و برنامهریزی هفتهای یکی ـ دو جلسه برای نیروها، کلاس عقیدتی و اخلاق برگزار کردیم.
همزمان با درگیری پاوه و هجوم ضد انقلاب به آن شهر، اولین گروهی که برای نجات و یاری دکتر چمران و نیروهایی که در حلقه محاصره گرفتار شده بودند عازم منطقه شد، من با تعدادی از نیروهای سپاه همدان بودیم. تا خبر رسید که دکتر چمران و بچههای سپاه و ژاندارمری پاوه درگیر شدهاند. بچههای سپاه را جمع کردم. صحبت کوتاهی با آنها داشتم و سپس اسلحه برداشتیم و به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. نزدیکی غروب به آنجا رسیدیم.
در صدد بودیم تا هر چه زودتر خود را به پاوه برسانیم. رفتیم سراغ هوانیروز و طلب هلیکوپتر کردیم. با فرمانده هوانیرز کلی بحث و بگو مگو داشتیم. در آخر یکی از خلبانها راضی شد من و نیروهایم را به پاوه ببرد. این در حالی بود که نیروهای ضدانقلاب در تمام ارتفاعات اطراف شهر سنگر زده بود و هر هلیکوپتر یا خودرویی که از بیرون
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 99 قصد ورود به شهر را داشت زیر آتش مسلسل و ضد هوائی قرار میداد. پیش از آنکه سوار هلیکوپتر شویم، خلبان گفت «تا ده نفر را میتواند با خود ببرد» بچههایی که با من آمده بودند همگی داوطلب بودند. حتی برای رفتن به پاوه پیشدستی میکردند. برای من به عنوان فرمانده قدری مشکل بود که چه کسی را انتخاب کنم و چه کسی را کنار بگذارم. به ناچار چند نفری را کنار گذاشتم. وقتی کار تمام شد و آماده حرکت شدیم، دیدم یکی از همان نیروهایی که میبایست در کرمانشاه میماند بسیار ناراحت است و وقتی بنا کرد به حرف زدن گریهاش گرفت. پرسیدم: «چه شده است؟» آن جوان پاسدار گفت «خدا ما را قبول نمیکنه، شما هم که واسطه هستید ما را پس میزنید.»
از گریه و ناراحتی او طوری شدم. به یکی از بچههایی که قرار بود با گروه اول برود گفتم: «شما بمانید برای نوبت بعد.» و همان پاسدار را که ناراحت بود جایگزین نیروهایی بود که در پاوه به شهادت رسیدند. گفته شد موقع پریدن از هلیکوپتر، ضد انقلابی تیر به گردنشزده بود. در هر حال گروه اول و گروه دوم رفتند. اما بعد از آنکه خبر آوردند یکی از هلیکوپترها در بازگشت هدف قرار گرفته است و خلبان به شهادت رسیده است، تصمیم گرفتیم باقی نیروها را از راه زمینی به پاوه برسانیم. همان شب امام خمینی(س) برای بسیج ارتش و نیروهای وفادار به انقلاب اعلامیهای صادر کرد و به ارتش 24 ساعت مهلت داد تا پاوه را از محاصره ضد انقلاب بیرون بیاورد. پس از صدور این دستور، مردم نیز همراه با ارتش به طرف پاوه هجوم بردند و زمانی که ما به آنجا رسیدیم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 100 از ضد انقلاب اثری نبود. آنچه برجا مانده بود جنایات فجیعی بود که افراد ضد انقلاب در بیمارستان شهر پاوه انجام داده بود. آنها عدهای از مجروحین را سر بریده بودند و تعدادی از پاسداران از جمله یکی دو نفر از نیروهای سپاه همدان را تیرباران کرده بودند.
از جمله مشکلاتی که در همدان داشتیم درگیری و مشکلاتی بود که با امام جمعه آن شهر داشتیم. دو تا از پسرهای ایشان هوادار گروهک منافقین بودند. پدرشان به شدت به آنها علاقه داشت و از اینرو نفوذ زیادی در امام جمعه داشتند. این دو نفر منافقین را به لحاظ اسلحه، ماشین و سایر امکانات تأمین میکردند. خبر رسید آنها برخی از خودروها را سرخود و بدون مجوز توقف کرده و ماشینها را مصادره میکنند. از جمله ماشین تویوتایی بود که به یکی از افراد سرشناس همدان تعلق داشت. به نیروهای سپاه دستور دادم، تا ماشین را دیدند آن را متوقف و سرنشینان ماشین را تحویل سپاه بدهند. بچههای سپاه دست به کار شدند و در کمترین زمان ممکن، ماشین را پیدا کردند و به سپاه آوردند. راننده ماشین یکی از بچههای امام جمعه بود. او را رها کردیم و رفت. ساعتی طول نکشید که امام جمعه با سپاه تماس گرفت و ماشین را طلب کرد. به او گفتم: «مدارک ماشین را بیاورید و آن را ببرید». گفت: «ماشین مال پسرم است» گفتم: «باید ثابت شود».
فردای آن روز من به منزل امام جمعه رفتم. خواستم ذهن او را نسبت به مسائل پیرامون خودش روشن کنم. در حین صحبت با امام جمعه احساس بدی به من دست داد. سر و ته حرف را هم آوردم و راه افتادم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 101 تا از خانه امام جمعه بیرون بروم. قرار بر آن شد تا در فرصت دیگر صحبتمان را ادامه بدهیم. هنگام بیرون آمدن از اتاق در را آهسته بستم. وقتی از پلهها پایین میرفتم، جلو در اتاقی رسیدم که خانواده امام جمعه آنجا مینشست. بیاینکه در بزنم، وارد اتاق شدم. خانم امام جمعه را دیدم. روی فرش نشسته بود و با دستگاه اف اف و ضبط صوت سرگرم بود. شستم خبردار شد که این خانم حرفهای من و امام جمعه را با اف اف شنیده است و با ضبط صوت همه را ضبط کرده است. رنگ از چهره زن امام جمعه پرید. دستپاچه شد. رو به او کردم و گفتم: «خائن!»
حرفی برای گفتن نداشت. من من کرد و گفت: «من زن امام جمعه هستم».
ـ زن هر کس که میخواهی باش. زن امام حسن(ع) هم زن امام بود، او ایشان را زهر داد.
ـ شما به من توهین میکنید.
ـ کاری نکن که همین الان به دستت دستبند بزنم و ببرمت.
امام جمعه متوجه بحث ما شد. آمد پایین آثار جرم را به او نشان دادم. ناراحت شد و بنا کرد به همسرش بد و بیراه گفتن. از خانه بیرون زدم. وقتی به تهران آمدم، ماجرا را با امام در میان گذاشتم. ایشان فرمود: «هر طور صلاح میدانید عمل کنید. انقلاب باید حفظ شود».
در برگشت به همدان بیمعطلی دستور دادم بریزند خانه امام جمعه. پاسداران به آنجا رفتند و هنگام جستجوی خانه، توی زیرزمین گودالی مثل یک حوض پیدا کردند. روی گودال پوشیده بود اما از زیر خاکها و
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 102 وسایلی روی گودال تعدادی کلت، نارنجک و اسلحه ژ3 بیرون کشیده شد.
اوایل سال 1360 یک روز یکی از اقوام به من تلفن زد و دعوت کرد تا برای شرکت در مراسم روضه به خانه آنها بروم. این دعوت به نظرم مشکوک آمد زیرا طرف رابطه چندان خوبی با انقلاب نداشت. احتیاط کردم و موقع رفتن شش نفر از پاسداران را با خودم بردم. وقتی به نزدیکی خانه رسیدیم، دو نفر را فرستادم تا از راه پشت بام خانه همسایه خود را به پشت بام خانه مورد نظر برسانند. دو نفر هم بیرون خانه ماندند و دو نفر آخر داخل ماشین کمین کردند. قرار گذاشتیم اگر ماندن من در خانه بیشتر از بیست دقیقه طول کشند، پاسداران دست به کار شوند و بریزند داخل خانه. وقتی وارد حیاط شدم، سکوت عجیبی همه جا را گرفته بود. حتی کسی هم که مرا دعوت کرده بود، آنجا نبود. وارد اتاق شدم. ناگهان چشمم به دو مرد غریبه افتاد. به نظر میآمد یکی از آن دو کرد باشد. گفتم:
ـ آقایان را نمیشناسم.
ـ ایشان از کردستان آمدهاند و من از تهران.
ـ قرار بود اینجا روضه باشد.
ـ بله، قرار بود روضه شما باشد.
ـ منظور؟
ـ حالا میفهمید.
ـ قصد دارید مرا بکشید؟
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 103 ـ اگر اجازه بفرمایید.
ـ وقتی بخواهند گوسفندی را ذبح کنند اول بسم الله میگویند. ما که هنوز حرفی نزدیم. اقل کم بگویید به چه جرمی باید کشته شوم.
ـ چند نفر بیرون هستند؟
ـ راننده و محافظم.
در همین موقع یک نفر از پشت پرده بیرون آمد. او را میشناختم. معلم بود و گردن کلفت. اجازه حرف زدن به آن دو نفر را نداد. رو به من کرد و گفت:
ـ خیلی یکهتاز شدید. تکهتکهات میکنیم. زود باش بگو سپاه، چقدر سپاه و نیرو دارد؟
در آن لحظه کاری از دستم برنمیآمد. سعی کردم خونسرد باشم و طوری قضیه را کش بدهم تا وقت بگذرد. گفتم: «دعوا که نداریم. شما مرا به دام انداختهاید، بسیار خب! آن دو نفر هم که بیرون هستند، میدانند که اینجا خانه یکی از اقوام من است، میدانند که من برای روضه آمدهام. بنابراین برگ برنده با شماست و به راحتی میتوانید مرا بکشید.»
حرفها را همینطور کش دادم تا اینکه زمان گذشت و بچههایی که با من آمده بودند پریدند داخل خانه. توجه آن سه نفر به بیرون جلب شد. بلافاصله کلتم را کشیدم. حالا دیگر من هم آماده شلیک بودم. آن سه نفر چارهای جز تسلیم شدن نداشتند. هر سه را گرفتیم.
همان سال هم حادثهای دیگر رخ داد، منافقین قصد ترور مرا داشتند.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 104 همراه نوهام بودم و با ماشین دور یکی از خیابانهای همدان میرفتم. در جایی توقف کوتاهی داشتیم. نوهام به من اشاره کرد و پرسید «آن مرد چرا به طرف تو اسلحه گرفته؟» نگاه کردم. در میان خرابه مردی را دیدم. قصد تیراندازی به سوی مرا داشت. بیمعطلی پا را روی پدال گاز فشار دادم و ماشین را طوری چرخاندم که من یا نوهام هدف تیر قرار نگیریم. وقتی محل را جستجو کردم، از آن مرد مسلح خبری نبود.
یک روز هم خبر دادند عدهای آمدهاند و ساختمان آموزش و پرورش را اشغال کردهاند و مدیر کل با دو نفر از معاونین او را هم گروگان گرفتهاند. من با تعدادی از نیروهای سپاه وارد ساختمان شدیم. تعداد اشغالگران 70 ـ 80 نفر بودند. دانشآموزانی که امتحان دیپلم داده بودند و کسر نمره داشتند. قرار شد با آنها صحبت کنم. ابتدا گفتم همه را بازدید بدنی کنند. اما بنا کردند به شعار دادن و سرو صدا کردن. از بازدید بدنی صرف نظر کردیم. زیرا آنچه باید، دستگیرمان شد. گفتم: «یک نفر به عنوان نماینده انتخاب کنید تا با او صحبت کنم». گفتند: «یک نفر نه، سه نفر» توافق شد. از نمایندهها پرسیدیم «خواستهتان چیست؟» گفتند: «اگر به هر کدام از ما سه نمره بدهند، ما همه قبول میشویم». گفتم: «نیم نمره را میشود قبول کرد اما کجای دنیا همینطوری سه نمره میدهند». گفتند: «همین است که هست، ندهید ساختمان را زیرو رو میکنیم». گفتم: «اجازه بدهید با وزیر آموزش و پرورش در تهران، صحبت کنم و به شما نتیجه را اعلام کنم».
قرار شد، روز بعد من به آنها جواب بدهم. در اولین فرصت به طرف
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 105 تهران حرکت کردم. با شهید رجائی ـ وزیر آموزش و پرورش وقت ـ ملاقات کردم و موضوع را در میان گذاشتم. شهید رجائی گفت: «خواهر دباغ! متأسفانه انقلاب خیلی زود پیروز شد و مردم باید زحمت زیادی میکشیدند تا قدر همه چیز را بخوبی بدانند... بگذارید این دانش آموزان، ساختمان آموزش و پرورش را تخریب کنند. چرا که اگر آموزش و پروش خراب شود، بهتر است تا ما به یک عده بیسواد دیپلم بدهیم و این فردا بروند دانشجو شوند یا معلم. نتیجهاش هم معلوم است بچههای آینده را خراب میکنند.»
پس از شنیدن حرفهای شهید رجائی به همدان برگشتم. با استاندار وقت جلسهای گذاشتیم. آدم سلامتی نبود. گفت: «من نمیدانم، بروید، خودتان تصمیم بگیرید که چکار کنید» و به این ترتیب، استاندار هم پشت ما را خالی کرد.
در سپاه جلسهای تشکیل دادیم. با نیروها صحبت کردیم و به این نتیچه رسیدیم که قائله را خودمان بخوابانیم. آمدیم و عدهای را فرستادیم روی پشت بام ساختمانهای اطراف آموزش و پرورش. بقیه نیروها را هم گفتیم وارد ساختمان نشوند و در خیابان بمانند سپس به کسانی که آموزش و پرورش را اشغال کرده بودند گفتیم: «اگر حرفی دارید، نمایندهتان را بفرستید بیرون» گفتند: «نمره میخواهیم» گفتم: «طبق دستور وزیر آموزش و پرورش، نمره بینمره. حالا میخواهید ساختمان را تخریب کنید یا کاری دیگر بفرمایید!» ناگهان شروع کردند به جار و جنجال. عدهای از افراد مخالف انقلاب که در بین مردم به عنوان
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 106 تماشاچی ایستاده بودند و قصد داشتند از آب گلآلود ماهی بگیرند، اشغالگران را حمایت کردند و هیاهو به راه انداختند. معطل نکردیم. توسط افرادی که داخل جمعیت بودند، آنها را شناسائی و دستگیر کردیم. تعدادشان به بیست نفر میرسید. همه را منتقل کردیم به سپاه. از طرفی آنها که در داخل ساختمان بودند، احساس کردند از همه طرف محاصرهاند و صدایشان به جایی نمیرسد. کمکم آرام شدند. از ساختمان بیرون آمدند و در نهایت راهشان را کشیدند و رفتند.
در آن زمان من خودم کمتر میخوابیدم. در آموزش، نگهبانی، نظم، انضباط و برگزاری صبحگاه و ورزش نیروها سختگیری میکردم. به طور معمول شبها وقتی نیروها را سر پست میگذاشتم. نیمه شب ناغافل سروقت آنها میرفتم. از گلوگاهها و مسیرهای حساس که میبایست مرتب زیر نظر باشد بازدید میکردم، مبادا نگهبانها غافل شوند. برای آنها نیز که داخل سپاه میخوابیدند و زمان استراحتشان بود برنامه داشتم. گاه نیمهشب سروقتشان میرفتم و با هماهنگی نگهبانها در تاریکی تیری شلیک میکردم یا نارنجکی را وسط محوطه میانداختم و با ایجاد سر و صدا به نیروهایی که خوابیده بودند، حالی میکردم باید هوشیار و آماده بخوابند تا در زمان حادثه بتوانند به سرعت وارد عمل شوند.
خیلی به من میگفتند که اگر کاندید نمایندگی برای مجلس شورای اسلامی بشوی رأی نخواهی آورد. خودم هم تا حدودی به این امر واقف بودم. میدانستم دارم با آبروی خودم معامله میکنم. زیرا تعداد
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 107 کاندیدایهای گروههای مخالف انقلاب کم نبودند. با این حال میدان را خالی نکردم. گرچه موقعیت اجتماعی، شغلی و سیاسی من خوب بود. فرمانده سپاه بودم. با امام جمعه، فرماندار، استاندار و سایر مقامات شهر ارتباط داشتم و آنها برای حراست از خودشان و دستگاهشان به تشکیلات ما نیازمند بودند. اما آنچه سبب میشد تا برای رفتن به مجلس تلاش کنم، احساس مسئولیت در قبال مردم بود. وقتی میدیدم از گروههای مخالف کسانی قصد ورود به مجلس را دارند که بعدها به عنوان ضد انقلاب مجبور به فرار از ایران شدند و به صف منافقین در کشور عراق پیوستند، دیگر برای جا خالی کردن وقتی نبود. در هر حال در دور اول انتخابات مجلس شرکت کردم اما در همدان رأی نیاوردم. پس از خواندن آراء به سپاه برگشتم و مدتی سرکار قبلیام بودم. سپس از فرماندهی سپاه استعفاء کردم و به تهران برگشتم. مدتی پیگیر راهاندازی بسیج خواهران بودم و در دوره بعد به پیشنهاد شهید شاهآبادی و بعضی از آقایان بار دیگر در تهران کاندید نمایندگی مجلس شورای اسلامی شدم و در دوره دوم و سوم رأی آوردم.
داماد اول من در کارخانه شیرپاک کارمند سادهای بود. وقتی که به خواستگاری دخترم آمد دوره خدمت سربازی را تازه گذارنده بود. او جوانی روشن و آگاه بود. در آن زمان در پخش اعلامیه و نشر و پخش مطالب و نوارهای سخنرانی امام به ما کمک میکرد. داماد دوم هم تریکوبافی داشت. او در سرچشمه تهران مغازهای دایر کرده بود و غیر مستقیم با من و گروههای مبارز همکاری داشت. دکان او محل امنی برای
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 108 جابجایی، توزیع و دست به دست کردن اعلامیهها، نوارها و اشیاء ممنوعه ما بود.
در فاصله دو دستگیریام توسط ساواک داماد سوم خانواده هم معلوم شد. داماد چهارم هم پس از نوبت دوم که از زندان آزاد شدم به خواستگاری دخترم آمد. من در مراسم عقد او و دخترم حضور داشتم، اما از آنجا که ساواک در تعقیب من بود و ناگزیر از ایران گریختم، در مراسم عروسی شرکت نداشتم.
همسرم در انتخاب دامادها نقش چندانی نداشت. اما من میخواستم کسانی که به خواستگاری بچههایم میآیند به لحاظ مذهبی و مسائل اعتقادی قرص و محکم و به تمام اصول اخلاقی و انسانی پایبند باشند. هرگز به موقعیت شغلی و ثروت آنها اهمیت نمیدادم. مهریهها را سبک میگرفتم. طبق سنت ائمه معصومین و از ابتدا بنا را با صداقت میگذاشتم. وقتی داماد کوچکم به خواستگاری آمنه آمد، به او گفتم که یکبار دخترم حالش به هم خورده و دندانش کلید شده، حتی نشانی مطب دکتری که آمنه را پیش او برده بودیم به دامادم دادم. دست یکی دیگر از دخترهایم ماه گرفتگی داشت. این موضوع را هم وقت خواستگاری به داماد یادآور شدم. احساس میکردم وظیفه است و باید گفته شود.
داماد پنجم هم از بچههای سپاه همدان بود. او را چند مأموریت زیر نظر داشتم. جوان پاک، اصیل، شجاع و باایمانی بود. وقتی حرف خواستگاری به میان آمد بیچون و چرا پذیرفتم. داماد ششم هم پاسدار
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 109 بود، از اهالی شیراز. در سفری با همسرم آشنا شده بود و این آشنایی سبب ازدواج او و دخترم شد. او نیز پسر پاک و باایمانی بود.
در سالهایی که در انگلیس، لبنان و سوریه بودم نگهداری و تر و خشک کردن بچهها بر دوش پدر و مادرم با دو دختر بزرگم و همسران آنها بود.
پس از دستگیری دختر دومم توسط ساواک همسر او را هم دستگیر کرده و مدتی تحت شکنجه قرار گرفته بود. اینها را پس از آنکه به ایران برگشتم گفتند.
دختر آخرم هم همسر فرزند یک شهید شد. او حساستر و عاطفیتر از بقیه بچههایم است. وقتی ایران را ترک کردم و به انگلستان رفتم، هشت ساله بود و به قول خودش در آن دوران غیبت مادر را بیشتر از بقیه در زندگیاش احساس میکرد. بچههایم بارها درباره جای خالی مادر و رنجهایی که در نبود من بردهاند، حرف زدهاند. البته آن اوایل که تازه برگشته بودم خجالت میکشیدند. مستقیم حرف نمیزدند اما بعدها که دو نفری یا سه نفری که با هم میافتادند آرام آرام شروع کردند. مجبور شدم آنها را تنها بگذارم با تکتکشان حرف بزنم. من به آنها گفتم: «من نمیتوانستم تکلیفی را که اسلام، قرآن بر گردنم نهاده بود نادیده بگیرم... از قیامت ترس داشتم... برای من کربلا الگو بود. امام حسین(ع) الگو بود... امام میتوانست دست زن و بچهاش را بگیرد و برود در گوشهای زندگی کند. بیهیاهو، بدون زجر و خونریزی و آن همه مصیبت که بر سر خودش و خانوادهاش آوار شد... اگر بنا بود
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 110 بگوید میخواهم بچههایم را حفظ کنم که حادثهای مثل کربلا به وجود نمیآمد. کسی هم به کار او کار نداشت. آن وقت تکلیف ما چه میشد... امام میتوانست خودش تنها با یارانش برود، اما حادثه با تمام ابعادش در کربلا مسکوت میماند. کسی میبایست شرح آن همه مظلومیت و شجاعت را به دیگران میرساند... شما هیچوقت به خودتان اجازه ندهید که اینطور فکر کنید که اگر هشت فرزند دور و برتان را گرفت، دیگر وظیفهای در قبال قرآن و دین خودتان ندارید و فقط به یک زندگی معمولی و مرسوم بپردازید. من احساس میکردم روشنایی وجودم بیشتر از آن است که بتواند دور و بر هشت تا بچه را روشن کند.»
من ساعتها با بچههایم حرف زدم و همه آنچه را که باید بگویم، گفتم. در این میان بیشتر از همه دختر کوچکم شاکی بود و هنوز هم هست و همیشه دوران طفولیت خود را یادآوری میکند و از تنهایی و غربتی که داشته با من حرف میزند. یکبار به او گفتم: «من فقط به وظایفم عمل کردم. اگر آن روز که خدمت امام خمینی(س) در عراق رسیدم و پرسیدم چه باید بکنم، میگفت میبایست به خانه برگردم، یقین داشته باش برمیگشتم. حتی اگر به دست ساواک کشته میشدم یا تا آخر عمر میرفتم زندان... یقین دارم که امام(س) آینده را بهتر از من میدید. گذشته از اینها ایشان مرجع تقلید من بود و جانشین امام زمان(عج). اگر شما هم پیرو امام زمان هستید، لابد حرفهای مرا قبول دارید.»
آنچه گفتم، شاید آخرین حرفهایی بود که باب بحث و گفتگو درباره این موضوع را بست.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 111 آمنه دختر ششمم، کلاس سوم راهنمایی بود. بسیار متدین و معتقد و در جمع دختران فامیل شاخص. یکی دو ماهی بود از ناحیه بینی و حنجرهاش احساس ناراحتی میکرد. تازه سه ـ چهار ماهی بود با همسرش عقد کرده بودند. او را به چند دکتر نشان دادم. جواب درستی نشنیدم. با آقای غرضی ـ وزیر نفت وقت ـ صحبت کرد. با هماهنگی ایشان، آمنه را بردم بیمارستان شرکت نفت. آنجا مجهز بود. دکترها از داخل بینی آمنه تکهبرداری کردند و دادند به آزمایشگاه. روزی که قرار بود من برای گرفتن جواب بروم، رفتم اما خانمی که مسئول این کار بود گفت: «جواب هنوز آماده نیست». برگشتم به خانه، احساس کرده بودم، رازی هست که آن خانم به من نگفتند. از خانه به بیمارستان تلفن زدم و گفتم: «جواب آزمایش را میخواهم». کسی که با من حرف میزد پرسید «شما کی هستید» گفتم: «یکی از اقوام مریض» آن طرف به راحتی گفت: «متأسفانه آمنه دچار سرطان هستند». آه از نهادم درآمد. با این حال به کسی حرفی نزدم. یکی دو روز بعد نامزدش را صدا زدم و در خلوت، ماجرا را سربسته به او گفتم. او هم بهم ریخت. دلداریاش دادم و گفتم: «ناراحت نباش! دختر زیاد است. من خودم کسی را برایت پیدا میکنم». زیر بار نرفت. به ناچار عروسی کردند.
آمنه همینطور تحت معالجه و نظر دکتر بود. از کورتن استفاده میکرد. نوع بیماریاش به گونهای بود که احتمال داشت او را فلج کند و به تارهای صوتی و حنجرهاش آسیب وارد میکرد. کمکم نفس کشیدن داشت برایش سخت میشد. به راحتی نمیتوانست حرف بزند. او را با
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 112 قرص حفظ میکردند. این در حالی بود که من حتی به پدرش هم نگفته بودم آمنه دچار بیماری سرطان شده است. منتظر بودم تعطیلات تابستانی مجلس شورای اسلامی برسد و او را ببرم انگلستان برای معالجه.
دخترم هنوز خانه ما بود. همسرش مدام به جبهه میرفت و برمیگشت. هر ماه یکی دو روز میماند و میرفت. یکبار با آمنه رفتند سفر مشهد. 7 ـ 8 روز ماندند و برگشتند. مجلس دیگر تعطیل شده بود. هماهنگ کردم، آمنه را برداشتم و بردم انگلستان. بار سوم بود که خودم به انگلستان میرفتم. با کمک دوستان، آمنه را در بیمارستان بستری کردیم. دکترها از او آزمایش گرفتند. آنها گلوی دخترم را سوراخ کردند و دستگاهی تو گلویش گذاشتند. وقتی دستگاه بسته بود آمنه میتوانست با زبانش حرف بزند و وقتی دستگاه باز بود نمیتوانست لام تا کام حرفی به زبان بیاورد. در چنین شرایطی حرفهایش را بر روی کاغذ مینوشت. شب اول که دخترم را بستری کردم، گفتند اجازه ندارم همراه او باشم. دلم گرفت. نگران بودم. آمنه زبان نمیدانست. ترسیدم برایش مشکلی پیش بیاید. با این حال به مقررات بیمارستان میبایست تن میدادم. رفتم. روز بعد صبح زود، نماز را خواندم و راهی بیمارستان شدم. یکراست رفتم سراغ آمنه. او هنوز خواب بود. روی میز جلو تخت او چند جزوه و کتاب کوچک دیدم با مقداری شکلات و کاغذی که عکس چند میوه روی آن چاپ شده بود. تعجب کردم. منتظر ماندم تا آمنه بیدار شود. وقتی چشم باز کرد از او درباره کتابها، جزوات و شکلات و... پرسیدم. گفت:
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 113 «وقتی شما رفتی من خوف برم داشت. گریهام گرفت. احساس تنهایی کردم. پرستار یکی دو بار آمد داخل اتاق. دید من دارم گریه میکنم. با زبان خودشان چیزهایی گفت. اشکهایم را پاک کرد. نوازشم کرد و بعد خودش هم گریهاش گرفت و از اتاق رفت بیرون. وقتی برگشت گوشی تلفن را داد دست من. خیال کردم شماره هتل تو را گرفته است. اشاره کرد حرف بزنم، صدای آقایی را شنیدم. فارسی حرف میزد اما دست و پا شکسته. او مرا دلداری داد و گفت: «آنجا بیمارستان است. همه به تو علاقهمند هستند. چرا گریه میکنی دخترجان! همه در خدمت تو هستند.» گریهام قطع شد. گفتم من ناراحت نیستم. همینجوری کمی فکر کردم و بعد گریهام گرفت. او گفت شما فقط ده دقیقه تا پانزده دقیقه تحمل میکنی و گریه نکنی، من خودم را به بیمارستان میرسانم. چطور است؟ و بعد دیدم آن آقا آمد. لباس مخصوصی به تن داشت. با یک کلاه شاپو. گفت من کشیش هستم. توی بیمارستان همه تلفن ما را دارند. ما به زبانهای مختلف دنیا تحصیل کردهایم، بنابراین وقتی بیماری ناآرام شد، پرستارها با ما تماس میگیرند. ما میآییم و با بیمار حرف میزنیم. بعد برای من از حضرت مریم و حضرت عیسی گفت. یک عالمه قصه تعریف کرد. شکلاتها را داد و این ورقه را که روی آن شکل میوهها را کشیدهاند. گفت چون شما زبان ما را بلد نیستی، هر وقت، هر کدام از این میوهها را با بستنی خواستی، عکس آن را روی این کاغذ به پرستارها نشان بده تا برایت بیاورند. حالا سعی کن بخوابی. من برایت این جزوهها را میخوانم. همینجا میمونم تا تو خوابت ببرد. من
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 114 خوابیدم و اصلا نفهمیدم او کی رفت.»
اتفاقی که برای آمنه افتاده بود مرا منقلب کرد، در کشوری که به خیال ما کفر است، چقدر نسبت به چنین مسائلی حساس هستند. کلیسا چقدر دقت دارد. در هر حال 15روز روی آمنه کار کردند و دست آخر پزشک معالج او رو به من کرد و گفت: «من مأیوس شدم. دیگر نمیتوانم کاری برای بچه شما بکنم، این دستگاه هم نمیشود زیاد در گلوی او باشد. مشکل آفرین میشود. حالا مردن یا زنده ماندن او به خواست خداست».
دکترحرفهایش را رک و صریح به من گفت. با وجود این ما را فرستاد پیش دکتر دیگری. گفت: «شاید او نیز نظر دیگری داشته باشد.» رفتیم، اما به نتیجه نرسیدیم. قرار شد هر شش ماه یکبار آمنه را ببرم انگلستان. دکتر برایش دارو تجویز کرد و چند روز دیگر او را در بیمارستان نگهداشتند. سپس به ایران برگشتیم.
حدود سه ماه حال و روز آمنه خوب بود. چندان که من احساس کردم شفا پیدا کرده و حضرت مسیح او را نجات داده است. هر روز داروهایش را میخورد و به راحتی تنفس میکرد و حرف میزد. به مدرسه رفت. امتحاناتش را داد. خیال من هم تا حدودی راحت شد. ناگهان همسرش آمد و اصرار کرد اجازه بدهیم آمنه را با خود به اسلامآباد غرب ببرد. من هم دلم نمیآمد مانع شوم. اما از طرفی همسرش بود و نمیتوانستم مانع شوم. فقط به او سفارش کردم که آمنه باید قرصهایش را سر وقت بخورد. او قول داد از دخترم مراقبت کند. آمنه رفت. منطقه جنگی بود و مشکلات خودش را داشت. من هم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 115 گرفتار مجلس و کارهای خودم بودم. فرصت نبود تا به آمنه سرکشی کنم. یک روز همسرش تلفن زد و گفت: «آمنه کسالت دارد. سرفه میکند. او را با هواپیما به تهران میفرستم، بروید دنبالش».
همسرم با محمد (پسرم) رفتند پی آمنه او را از فرودگاه آوردند. یکی دو روز حال دخترم بد نبود، اما روز سوم، در حالیکه من با چند خانم که از تبریز آمده بودند و داخل اتاق داشتیم حرف میزدیم، آمنه از اتاق دیگر بیرون آمد و خواست به آشپزخانه برود، بین راه سرفهاش گرفت. رفت توی حیاط خلوت. سرفه امانش را بریده بود. چند لحظه بعد صدایش قطع شد. من حواسم به او بود. دویدم توی آشپزخانه. دیدم از حال رفته است. بلندش کردم و او را کشاندم تا توی حیاط. رفتم ماشین را روشن کردم و دنده عقب گرفتم. آمدم تا پشت در حیاط. برگشتم آمنه را بلند کنم و بگذارم داخل ماشین اما تواناییاش را نداشتم. فریاد زدم و کمک خواستم. مرد همسایه صدای مرا شنید. ماشین خود را روشن کرده بود و داشت میرفت دنبال کارش. خودش را رساند دم در حیاط. کمک کرد تا آمنه را برداریم و داخل ماشین بگذاریم. دخترم را رساندیم به درمانگاه محل. خواستند برای او آمپول بزنند. خونش سفت شده بود. بدنش آمپول را نمیطلبید. دکتر و پرستاری که داخل درمانگاه بودند، عاجز ماندند. گفتند: «با اورژانس تماس بگیرید». زنگ زدند. اورژانس آمد. اکسیژن دادند. من هم کمک کردم. نفس آمنه برگشت. به او سرم وصل کردند. گفتند: «کجا ببریم؟» گفتم: «بیمارستان شرکت نفت».
آمنه در بیمارستان سرحال آمد. از مسئولین بیمارستان خواستم دو
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 116 روز تحت نظر باشد تا بعد او را ببرم انگلستان. بعداز ظهر همان روز سخنرانی داشتم. تا ظهر پیش آمنه ماندم. موهایش را شانه زدم. روسریاش را به سرش بستم. همه چیز به نظر مرتب میآمد. رفتم برای سخنرانی.
کارم که تمام شد به سرعت برگشتم بیمارستان. از آسانسور که بیرون زدم، چشمم افتاد به پرستارها. احساس کردم یک طوری به من نگاه میکنند. شک کردم. از یکی از آنها پرسیدم «چه شده؟»
پرستار جواب درستی نداد. نگران شدم. دویدم به سمت اتاق آمنه. در آنجا دیدم چند پرستار و دکتر دارند با دخترم سر و کله میزنند. آمنه از حال طبیعی بیرون بود. گفتم: «گلویش را سوراخ کنید. کاری که در انگلستان کردند... دستگاه بگذارید...». اما کسی گوشش بدهکار نبود. عصبانی شدم. فریاد زدم؛ «او را رها کنید... بروید بیرون!»
دکتر و پرستار ناامید شده بودند، ول کردند و رفتند. من ماندم و آمنه. دیگه نفسش بالا نمیآمد. او را به آغوش کشیدم. رو به قبله ایستادم. نزدیک پانزده دقیقه در آغوشم پرپر زد و بعد تمام کرد.
در طول جنگ از یک طرف درگیر کار مجلس بودم و از طرفی هم میدویدم برای ساماندهی بسیج خواهران و آموزش و سازماندهی خواهران و برادرانی که در پشت جبهه مشغول فعالیت برای پشتیبانی جنگ بودند. ما با توجه به نیاز جبههها، عدهای از خواهران را در شهرهای مختلف بسیج کردیم و در هر محلهای ستادی برای جمعآوری مایحتاج عمومی رزمندگان دایر شد. پادگان امام حسین(ع) در تهران یکی
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 117 از مراکز فعال خواهران بود. بیشتر نیروهای این مرکز از خانوادههای ارتش بودند. آنها حتی در ماه مبارک رمضان تمام روز مشغول کار دوخت و دوز، شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و پخت و پز آش و کمپوت برای جبههها بودند.
با توجه به گستردگی فضای شهر تهران تمام ستادهایی که در محلههای مختلف دایر شده بود در کل زیر نظر پنج یا شش پایگاه به فعالیت مشغول بودند. پایگاه ابوذر، مالک و... از جمله این پایگاهها بود. هر پایگاه، یک بعدش آموزش مسائل جهاد و دفاع بود و بعد دیگرش تأمین مایحتاج عمومی بچههای جنگ.
در همان سالهای 60 ـ 61 ما به فکر افتادیم که در جبهههای غرب برای نیروهایی که در سرما و یخبندان با مشکل روبرو میشوند لباس و پوشاک گرم تهیه کنیم. کلیه خواهران را در پایگاههای بسیج به یاری طلبیدیم. پیشتر این در و آن در زدیم و مقدار زیادی کاموا فراهم کردیم. کامواها را ریختیم در دست و بال خواهران. آنها شروع کردن به بافتن ژاکت برای رزمندگان. مدت کوتاهی طول کشید تا کارشان تمام شد. در آخر دو کامیون خاور پر از لباسهای بافتنی برای رزمندگان فرستادیم. 10 ـ 12 روز بعد پس از فرستادن کامیونها برای کاری خدمت امام رسیدم. ایشان پرسیدند: «دیگر به جبهه نمیروید؟» گفتم: «خیر، مقداری کار در پشت جبهه داریم که باید انجام بدهیم.»
امام گفت: «دیدمتان که داشتنید برای رزمندگان لباس میفرستادید.» یادم آمد آن شبی که کامیونها را باز کردیم و فرستادیم مناطق جنگی، از
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 118 تلویزیون آمده بودند برای فیلمبرداری. دقت نظر امام برایم جالب بود.
در همان ایام جنگ از طرف نیروهای بسیج سپاه مرا دعوت کردند تا برای سخنرانی به شوشتر بروم. وارد شوشتر شدیم. آنجا چند نفر از برادران آمدند. گفتند «از روستای دوری آمدهایم. روستای ما مردمی صادق، زحمتکش و علاقهمند به امام و انقلاب هستند. سه تا شهید دادهایم و علاقهمند هستیم شما بیایید برای خانوادهها صحبت کنید.» پذیرفتم و با آنها حرکت کردیم به سمت روستا. در آن دوران من در اثر حادثهای پایم آسیب دیده بود و با عصا راه میرفتم. قدری از راه را با ماشین رفتیم و میبایست بقیه را با حیوان برویم. سوار شدیم. وقتی به روستا رسیدیم. اول گفتند برویم خانه شهدا تا بعد به مسجد برویم و مردم را بگویند آنجا بیایند برای شنیدن سخنرانی. خانه شهید بیغولهای بود تاریک. پله هم نداشت. همینطور سرازیر شدیم تا وارد آنجا شدیم. چند لحظهای نشستیم تا چشممان به تاریکی عادت کرد. چشمم افتاد به تعدادی زن که لباس محلی به تن داشتند. از بیرون صدای گاو و گوسفند به گوش میرسید. مادر شهید را معرفی کردند. من با زبان آنها را نمیفهمیدم. لهجهشان محلی بود. یک نفر حرفهای آن مادر شهید را برای من و حرفهای مرا برای او ترجمه میکرد. به مادر شهید گفتم:
ـ مادر جان! اگر مشکلی دارید بفرمایید!
مادر شهید کمی سکوت کرد و سپس به آرامی گفت:
ـ مشکل دارم اما شما نمیتوانید کاری بکنید.
ـ چطور؟
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 119 ـ من چند دفعه به برادرهای سپاه گفتهام، اما کاری از دستشان ساخته نیست. از شما هم کاری برنمیآید.
ـ حالا شما بفرمایید مشکل چیست؟
ـ بچههای ما راه خودشان را انتخاب کردند و رفتند. ما پیرزنها هم چیزی نداریم. دستهایمان خالی است. به بچههای سپاه گفتم که بیایید مرا ببرید به جبهه تا آنجایی که قرار است نیروها از روی مین رد شوند من روی مین بخوابم که اقل کم یکی دوتایی که قرار است شهید بشوند زنده بمانند و بجنگند.
از حرفهای آن مادر شهید ماتم برد. رو به بچههای بسیج کردم. همانها که مرا برده بودند برای سخنرانی. گفتم: «شما مرا کجا آوریدهاید؟! من باید برای این آدم صحبت کنم که توی این کوه و کمر با این همه فقر و تنگدستی زندگی میکند و اینطور زیبا و مشتاقانه آرزو میکند تا بتواند به بچههای جنگ خدمت کند، حرف بزنم؟»
یکی از روزهای سال 1366برای بازدید از زندانها رفته بودیم. وقتی به سرکارم برگشتم، گفتند: «موضوعی است که نمیشود حالا گفت». با دلهره کار را تمام کردم و به منزل رفتم. ساعت 6 عصر با سید احمد خمینی تماس گرفتم. گفت:
امام پیام مهمی برای گورباچف، رهبر کشور شوروی دارند که قرار است چند نفر بروند و نامه را به ایشان برسانند. در میان خانمها امام شما را انتخاب کردهاند. در ضمن هیچکس نباید از این موضوع معطل شود.
به خاطر سری بودن موضوع، با کسی حرفی نزدم. رفتم سراغ قرآن.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 120 استخاره کردم. میخواستم ببینم خداوند چه میفرمایند. آیهای آمد که معنای آن این بود که «موفقیت کامل عاید نخواهد شد اما نعمتی است که خدا بر شما ارزانی داشته است». قرآن را بستم و تا دوازده روز بعد منتظر ماندم.
سه روز پیش از سفر، حاج احمد به خانهمان تلفن کرد و گفت: «فلان روز رأس ساعت 10 صبح در فرودگاه مهرآباد حاضر باشید.»
پرسیدم: «به خانوادهام میتوانم اطلاع بدهم». جواب داد: «ایراد ندارد، اگر وصیتنامه هم ندارید، بنویسید.»
تا سه روز بعد اسباب سفرم را بستم و روز موعود در فرودگاه مهرآباد آماده سفر بودم. در آنجا با همسفران خود روبرو شدم. حضرت آیتالله جوادی آملی بود با آقای لاریجانی که در آن زمان قائم مقام وزارت امور خارجه بود. دو نفر هم در ارتباط با سفارت ایران در روسیه بودند آمده بودند. رأس ساعت مقرر حرکت کردیم.
وقتی هواپیما در فرودگاه مسکو به زمین نشست. در میان کسانی که به استقبال آمده بودند، پیشنماز یکی از مساجد معروف مسکو با لباس مرتب و کراوات آمد و دسته گلی را که آورده بود به من داد. او گفت: «ما این دسته گل را به این خانم هدیه میکنیم، زیرا برای ما بسیار تازگی دارد، یک زن با چنین پوششی». سپس ما را بردند به داخل ساختمانی که سه ـ چهار اتاق در پایین و سه ـ چهار تا در طبقه بالا داشت. جالب این بود که وقتی ما را میبردند همه آنها که در آن محوطه بودند سرشان به کار خودشان بود. من دو خانم را دیدم، پیر و به نظر میآمد از کارافتاده
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 121 باشند. قوز داشتند و عینک ضخیم به چشم زده بودند. داشتند با وسیلهای شبیه بیل، آشغالها و خاکها را توی فرغون میریختند. مردها هم فرغون را میبردند خالی میکردند توی ماشین و برمیگشتند. از مترجم روس پرسیدم: در کشور شما مسئله بازنشستگی وجود ندارد؟
جواب داد: چرا ولی این کار دوم اینهاست. آنها پس از بازنشستگی تقاضای کار میدهند و میآیند مشغول میشوند.
در بین استقبالکنندگان مشاور مخصوص گورباچف، وزیر امور خارجه شوروی و رئیس همان مسجد معروف مسکو آمده بودند، یک نفر هم نظامی بود که به نظر میآمد از فرماندهان نظامیشان باشد.
امام اجازه نداده بودند که ما به جز ملاقات با گورباچف حق نداریم به جای دیگری برویم. قرار بر آن بود که پس از تسلیم پیام امام، یکراست برگردیم به فرودگاه. شب را در محلی که مستقر شدیم یک اتاق در اختیار من گذاشتند و اتاقی هم به حاجآقا آملی دادند و اتاق سوم هم به آقای لاریجانی تعلق داشت. داخل سالن کوچکی هم یک میز پر از مواد غذایی گذاشته بودند. ما از هیچیک از خوراکیها استفاده نکردیم. وقت شام رفتیم سفارت ایران و با بچههای آنجا غذا خوردیم. آن شب یکی از سختترین شبهای عمر من بود زیرا وقتی به روشویی رفتم تا وضو بگیرم، احساس میکردم آنجا دوربین مخفی گذاشتهاند. مثل جاهای دیگر. در آن زمان شوروی یک کشور کمونیستی بود و درباره مسائل امنیتی و جاسوسی آنها حرفهای بسیاری شنیده بودم. در دستشویی هم چادرم را از سر برنداشتم. موقع خواب هم دستم را گذاشتم روی صورتم
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 122 تا اگر قصد تصویربرداری یا عکاسی دارند نتوانند از صورتم عکس بگیرند. موقع حرف زدن با آقایان هم صدای رادیو را بالا میبردیم تا مثلا اگر خواستند صدایمان را ضبط کنند موفق نشوند. نامه در دست آقای آملی بود، ایشان گفتند: «بهتر است از متن نامه باخبر شویم، شاید موقع تسلیم کردن به آقای گورباچف سؤالاتی پیش بیاید. باید مطلع باشیم.» متن نامه را همان شب خواندیم.
روز بعد رأس ساعت مقرر به کاخ کرملین رفتیم تا آنجا با رهبر کشور شوروی ملاقات کنیم. وقتی وارد کاخ شدیم چندان تشکیلات امنیتی به چشم نمیخورد. مأموران بیآنکه وسایل شخصی ما را کنترل کنند یکراست ما را بردند اتاق ملاقات. هنگام ورود فقط من، آقای آملی و آقای لاریجانی را راه دادند. نامه مستقیم به شخص گورباچف بود و اعضاء سفارت ایران هیچگونه دخالتی نداشتند. داخل اتاق سه صندلی برای ما، یک صندلی هم برای سفیر ایران آوردند. آقای لاریجانی هم مترجم ما بود. ایشان حرفهای ما را به انگلیسی به مترجم روسی منتقل میکرد و آن آقا هم شنیدهها را با زبان روسی تحویل آقای گورباچف میکرد.
ترکیبی که امام برای اینکار در نظر گرفته بودند بسیار هوشمندانه بود. ایشان آقای آملی را به واسطه تسلط و شناخت وی از فلسفه و شناخت از اسلام و خداوند و همچنین میزان آگاهی و نفوذ کلام او در خصوص موضوع عرفان برگزیده بودند. مرا هم به عنوان زنی که دارای سوابق مبارزاتی بود و بالاتر از همه اینکه قصد داشتند به مردم و مسئولین وقت
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 123 حکومت شوروی نشان دهند، جایگاه زن در سیاست و دین ما کجاست. همین مسئله به شدت باعث تعجب و حساسیت گورباچف و همراهان وی شده بود. زمانی که با گورباچف روبرو شدیم، تعدادی عکاس و خبرنگار هم در اتاق حضور داشتند. آقای گورباچف ابتدا با آقای آملی دست داد و سپس با آقای لاریجانی. به من که رسید، من دستم را که تا آن موقع از چادرم بیرون بود، زیر چادر بردم. آقای گورباچف همینطور دستش را دراز کرد تا دید دستم را قایم کردم، خندهای کرد. آقای لاریجانی، من و آقای آملی را معرفی کرد. گورباچف تعارف زد، نشستیم. سپس آقای آملی متن نامه امام را خواندند. آقای لاریجانی و مترجم روسی ترجمه کردند. آقای گورباچف با هیجان مطالب را روی کاغذ مینوشت و دور بعضی از مطالب خط میکشید. وقتی نامه خوانده شد، آقای گورباچف اشاره به جملهای کرد که در متن نامه امام بود. او گفت:
امام گفتهاند در هر جای دنیا که مسلمانی باشد ما وظیفه داریم که از او دفاع کنیم، این دخالت در ممالک دیگر است؟!
آقای آملی با خونسردی و خنده گفتند:
اصلا چنین مسئلهای نیست، خاک شوروی هفت طبقه زیرزمین و هفت طبقه بالای آسمان مال شما...
و همینطور به حرفهای خود ادامه دادند. پس از اتمام نامه و حرفهای میان آیتالله جوادی آملی و گورباچف، پذیرائی مختصری صورت گرفت. آقای گورباچف گفت «پس از مشورت پاسخ نامه را
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 124 خواهم داد.»
وقت خداحافظی رسید. یکبار دیگر آقای گورباچف دست خود را به طرف من دراز کرد و گفت: «من برای دست دادن به سوی شما دستم را دراز نکردهام. بلکه به سوی مادر انقلاب دستم را دراز کردهام تا بگویم که ما با شما همسایگان خوبی هستیم. دست بدون اسلحه را به سوی شما دراز کردم تا شما هم مردان خود را تشویق کنید تا دست بدون اسلحه را به سوی ما دراز کنند.»
از کاخ کرملین بیرون آمدیم و به سمت فرودگاه رفتیم. آنجا نماز خواندم و روز بعد به ایران بازگشتیم.
دو سال بعد ما دو تن از خانمهای روسی را به مناسبت جشنهای دهه فجر و سالگرد پیروزی انقلاب به ایران دعوت کردیم. در آن روزها من به شدت گرفتار کار در مجلس شورای اسلامی بودم. آمدند و گفتند آن دو خانم روسی اصرار دارند شما را ببینند. من قراری گذاشتم. گفته شد از طرف گورباچف برای من هدیهای آوردهاند. رفتم به دیدن خانمها. آنها گفتند: «همان شب که از تلویزیون مسکو شما را دیدیم بسیار تعجب کردیم. اتفاق تازهای افتاده بود. ما از زنهای ایران شناخت نداشتیم. برای ما شگفتآور بود که شما در کنار یک عالم روحانی نشستهاید و با رهبر شوروی ملاقات میکنید.»
در پایان ملاقات معلوم شد آقای گورباچف یک گلدان برای من هدیه فرستاده است. هدیه را به من دادند و آن را به خانه بردم.
امام را از پشت شیشه دیدم. در بیمارستان. این آخرین دیدارم با او
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 125 بود. آن زمان که از دست رفت تلخترین لحظه زندگی من بود. مرگ دختر جوانم با آنکه قریب بیست دقیقه در آغوشم دست و پا زد به اندازه یک هزارم تلخی رحلت امام نبود. هرگز فکر نمیکردم پس از رفتن آن بزرگمرد زنده بمانم. اما شاید این خود نیز از امتحانات الهی باشد که هیچ انسانی را از آن راه فرار نیست.
کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 126