
در این حال صدا زد: « نه عزیزم! این کار را نکن! کار زشتی است!» «آقا» به روی خدمتکار لبخند زد و با اشارة دستش به او حالی کرد که جلوی بچه را نگیرد . پسرک به پدر بزرگ رسید و با لنگه کفش سه چهار تا به بدن او زد . تا این که خسته شد .«آقا» همان طور که نشسته بود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت تا کار نوه اش تمام شد!
بعد او را بغل کرد و روی زانوها ی خودش نشاند و صورتش را بوسید . آن وقت به کاغذها اشاره کرد و گفت : « باباجون! اگرمن به تو گفتم که به این کاغذهادست نزنی، به خاطراین بود که این ها نامه های مردم است و من باید همه رایکی یکی بخوانم و به آن ها جواب بدهم. اگر این کاغذها پاره بشود. من چه طور می توانم جواب خدا ومردم را بدهم ؟!»
پسرک، با شنیدن این حرف ها آرام شد و سرش را روی سینة امام گذاشت . چند لحظة بعد، لنگه کفش را همان جا گذاشت و آهسته از اتاق بیرون رفت . در حالی که دیگر هیچ عصبانی نبود.
موضع تمبر : حیات وحش برونئی
قیمت : 6 واحد
سال انتشار: 1960
مجلات دوست کودکانمجله کودک 405صفحه 15