
آغوش گرفت و سرش را بوسید و گفت :
- درست است که این دارو تلخ است ، اما شیرینی بوسة تو هر تلخی را از دهان من پاک می کند!
*****
حال عبدالمطلب ، روز به روز بدتر و بدتر می شد . عمر پیرمرد به آخر رسیده بود و او خودش این را به خوبی احساس می کرد.
اما عبدالمطلب ، خیلی بیشتر از آن که نگران حال خودش باشد . نگران آیندة نوه اش محمد بود . یک روز پسرش ابوطالب را صدا زد و به اوگفت : « ای ابوطالب !وضع من خوب نیست . مرگ ، مرا به نیسیت، و محمد مرا به هستی می کشاند! بدن من امروز در چنگال مرگ اسیر است و برای سرنوشت محمد نگرانم .
اگر تو به من اطمنیان بدهی که بعد از من از نوه ام خوب نگاهداری می کنی، این ساعت آخر را باخاطره ی خوش وخیالی آسوده می گذرانم.»
ابوطالب به پدر اطمینان داد که با دل وجان از محمد نگهداری می کند و او را مثل فرزند خود ، دوست خواهد داشت.
عبدالمطلب ، نفس راحتی کشید و برای ملاقات با خدا آماده شد . آن وقت دخترهایش را صدا زد و به آنها گفت : « فرزندان خوبم! من دارم با فکری آرام و دلی آسوده از پیش شما می روم . شما پشت سر من شعرهای تلخ و نوح های عزا می خوانید و بدرقه راهم میکنید. آما در آن وقت دیگر من نه شعرهای شما را می شنوم ونه اشکها وچهره های گریان شما را می بینیم!...»
( ادامه دارد)
موضع تمبر : چهره شخصیت مالزی
قیمت : یک واحد
سال انتشار:1938
مجلات دوست کودکانمجله کودک 405صفحه 9