
مجید ملامحمدی
قصه های پیامبران (حضرت هود (ع) - قسمت دوم)
هود مهربان و راستگو
خداوند به هود دستور داد : « به سوی قوم خود برو و از آنان بخواه که مرا پرستش کنند . اگر آنان حرف تو را بپذیرند ، من نعمت ها و مالشان را زیاد خواهم کرد . »
هود پیامبر خدا بود و چهل سال داشت . او در میان مردم به زیبایی و وقار معروف بود . به قوم او « قوم عاد » می گفتند .
آنان اندام های خیلی بلند و تنومندی داشتند . خانه هایشان محکم ، نعمت هایشان فراوان و ثروتشان زیاد بود . اما مثلِ کافران زمان نوح ، به پرستش بت ، علاقه زیادی داشتند .
هود به شهر بزرگ قوم عاد رفت . سپس بر بالای بلندی ایستاد و فریاد زد : « ای مردم به حرف های من گوش بسپارید . »
مردم یکی یکی به او نزدیک شدند .
- او چه کسی است و چه می خواهد بگوید ؟ !
- او هود است . مرد مهربان وراستگو . ساکت باشید !
- ای هود- چه حرف تازه ای برای ما داری ؟ اتفاقی افتاده ؟ !
هود گفت : « ای قوم عاد ، من از شما می خواهم خدایی را بپرستید که شما را آفریده و به جز او پرودگاری وجود ندارد . »
سکوت ، مثل قفل سنگینی بر لب های مردم نشست . همه با نگاه های پر از تعجب به یکدیگر خیره بودند . هر کس در دل خود فکر می کرد :
- هود درستکار و دانا چه می گوید ؟
- خدا . . کدام خدا ؟ ! مگر غیر از بت های ما هم خدایی هست ؟
ثروتمند بزرگ شهر که گوسفندان و شترانش به شمار نمی آمدند ، پرسید : « ای هود ، تو امین و دوست ما هستی ، بگو که با این خواسته ات چه منظوری داری ؟ »
هود ، مهربان تر از نسیم جواب داد : « من پیامبر خدا هستم
در ارتفاع حدود 16 کیلومتری بالای زمین ابرهای پر مانندی تشکیل می شوند که ابرهای « سیروس » نام دارند . ابر سیروس از بلورهای یخ تشکیل شده است .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 324صفحه 8