![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/1636/1636_8.jpg)
فرشتهها
ما توی خانهمان یک کمد داریم که دست من هیچوقت به طبقهی بالای آن
نمیرسد. یک روز وقتی داییعباس مرا روی شانههایش نشانده بود به او گفتم
در کمد را باز کند تا من طبقهی بالای آن را ببینم. وقتی دایی عباس در کمد را باز کرد، در طبقهی بالای آن یک جعبه پر از شکلات دیدم. به دایی گفتم: «دایی جان، بیا شکلات بخوریم!»
داییعباس گفت: «نه! ما نمیدانیماین شکلاتها را چه کسی اینجا گذاشته.» من گفتم: «الان میروم و از مادر میپرسم.» من و داییعباس پیش مادرم رفتیم. او جلوی در با خانم همسایه حرف میزد.
مادرم به خانم همسایه گفت: «من هم شکلات خریدهام. الان میآورم.» مادرم رفت و شکلاتها را آورد و به خانم همسایه داد.
وقتی خانم همسایه رفت. پرسیدم: «چرا شکلاتها را به او دادید و به ما ندادید؟»
مادرم گفت: «روزهای جشن انقلاب است و همهی همسایهها تصمیم گرفتهاند هر روز شیرینی و شکلات به مردم بدهند.این هم سهم ما بود!»
دایی عباس مرا بغل گرفت و گفت: «پس برای خوردن شیرینی و شکلات، پیش به سوی خیابان!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 71صفحه 8