![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/1636/1636_6.jpg)
دل سه تا پروانه و چهار تا کلاغ و پنج تا کبوتر برای موفرفری سوخت. اوخ اوخ چه جیلیز و ویلیزی!
گفتند: «باید یک کاری بکنیم.» سه تا فکر پروانهها داشتند. چهار تا فکر کلاغها، پنجتا فکر کبوترها. تا این که دوازده نفری با همدیگر یک فکر خوبی پیدا کردند. داد زدند: «آهای ابر، آهای! بارانهایت را روی سر بادکنک بریز.»
ابر که خوابیده بود خمیازهای کشید و گفت: «چه وقت باران
است. بگذارید بخوابم.» آنها دوازدهتایی داد زدند: «مگر نمیبینی موفرفری بادکنکش را میخواهد.» ابر تا اشکهای موفرفری را دید، دلش سوخت و اشکش درآمد. هرچه موفرفری بیشتر اشک میریخت ابر هم بیشتر میبارید.
آب از سر و صورت بادکنک میریخت.
باران آنقدر تند شد که زورش از باد بیشتر شد. باران نخ بادکنک را از باد گرفت و آن را پایین آورد. پایین و پایینتر، تا اینکه بادکنک افتاد
تو دامن موفرفری.
موفرفری از خوشحالی جیغ کشید.
نخ بادکنکش را گرفت و زیر باران دوید.
سه تا پروانه و چهار تا کلاغ و پنج تا کبوتر هم شادی کنان، خیس خیس خیس،
دورو برش پر میزدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 71صفحه 6