نگاه کرد. بعد فریاد زد:« ....... تو را پیدا کردم! از رودخانه بیا بیرون.» .... با دقت به دور و بر نگاه کرد و گفت:« ... پشت بوته پنهان شده! او را هم پیدا کردم.» اما .... هرچه گشت نتوانست .... را پیدا کند.
............ خاکی و ....... و .......... و ...... شروع کردن به صدا کردن .... . اما از .. خبری نبود. بالاخره .. گفت:« .... جان! تو کجایی؟ بیا بیرون. تو برنده شدی!» .... سرش را از صدف بیرون آورد. همه با تعجب او را نگاه کردند. . گفت:« من ردپای ...... را دیدم که به طرف رودخانه رفته بود. رد ...... را هم دیدم که روی زمین خزیده بود و خاک را سوراخ کرده بود. ردپای ......... را هم تا پشت علف ها دیدم. اما ....... جایی پنهان شده بود که هیچ ردی از او دیده نمی شد! همه از این کار .......... به خنده افتادند، حتی خودش چون حالا برنده شده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 324صفحه 19