فرشته ها
من می خواستم به حسین، یکی از آیه های قرآن را یاد بدهم. خودم تازه آن را یادگرفته بود. اما حسین اصلاً نمی توانست مثل من آیه را بخواند. آن را غلط می خواند و به حرف من گوش نمی کرد. مادرم گفت:« حسین خیلی کوچک است. تو نباید از او ناراحت شوی. صبر کن کمی بزرگ تر شود، آن وقت مثل تو یاد می گیرد که آیه های قرآن را درست بخواند.» گفتم:« می خواهم به او دعا کردن را یاد بدهم.» مادرم گفت:« به او یاد بده، برای همه ی چیزهایی که دارد، خدا را شکر کند.» به حسین گفتم:« خدا را شکر که دایی عباس پدر تو است.» او مرا نگاه کرد و خندید بعد دست هایش را مثل من بالا گرفت. گفتم:« خدا را شکر که تو یک توپ بزرگ داری.» حسین گفت:« توپ.» گفتم:« خدا را شکر که مادرم عمه ی تو است.» حسین گفت:« عمه » مادرم مرا بوسید و گفت:« خدا را شکر که تو این همه خوب و مهربان هستی!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 324صفحه 8