گشتند اما مسافری پیدا نکردند. پهلوان از نردبان بالا رفت و نگاهی به سقف ماشین انداخت. ناگهان وسط چند تا چمدان یک مورچه را دید. یک عالمه بار روی کول مورچه بود. مورچه با بالهایش وسط چمدان ها گیر کرده بود. نه می توانست عقب برود و نه جلو بیاید، پهلوان فریاد کشید:« مورچه ریزه! این جا چه می کنی؟!» مورچه ریزه فریاد کشید:« گول خوردم. گول این اتوبوس را خوردم. دیدم از کوه بالا می رود. در دشت ها تند می رود. کج می رود. راست می رود، فکر کردم اگر روی کولش سوار بشوم، زودتر می رسم.» پهلوان فریاد کشید:« من گرفتارم، علی یارم ... » آن وقت چمدان ها را جابه جا کرد. این چمدان را کشید. آن چمدان را هل داد و بالاخره مورچه ریزه را آزاد کرد. همه جا آرام شد. دیگر نه صدای فریادی بود، نه دادی بود. پهلوان خیالش راحت شد. خدا را شکر کرد و گفت:« علی یارتان! خدا نگهدارتان!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 316صفحه 6