زهره پریرخ
یک اتوبوس، وسط میدان
وسط یک میدان، یک پهلوان رسید به اتوبوسی درب و داغان. اتوبوس، قام قام، چیش چیش، یک راست رفته بود توی حوض وسط میدان. اتوبوس پر از های و هوی بود، پراز وای و ووی بود. پهلوان دوروبر اتوبوس گشت. در و دیوار اتوبوس به هم پیچیده بود. مسافرها گیج و ویج بودند. پهلوان فریاد کشید:« آهای! کجاست یک چرثقیل تا اتوبوس را جابه جا کند؟ کجاست یک اره برقی تا آهن ها را ببرد و درها را باز کند؟« همه فریاد کشیدند:« همین حالا پیدایشان می شود.» آب قل قل می رفت توی اتوبوس نه از جرثقیل خبری بود. نه از اره برقی.» پهلوان خواست اتوبوس را بلند کند و ا زحوض بیرون بکشد. درها را باز کند و آدم ها را آزاد کند. رفت زیر اتوبوس و فریاد کشید:« من گرفتارم، علی یارم ... » اما هرچه زور زد نتوانست اتوبوس را جابه جا کند. دوباره برگشت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت، یک کم زور زد نتوانست اتوبوس را جابه جا کند. دوباره برگشت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت، یک پنجره ی باز را دید. پهلوان فریاد زد:«آهای! یک نردبان!» دو تا جوان با یک نردبان از راه رسیدند. پهلوان از نردبان بالا رفت. خودش را باریک کرد و دولا کرد و چپید توی اتوبوس. اول یک بچه را بیرون آورد. بعد یک پیرزن را . بعد یواش یواش پهلوان و دو تا جوان، یکی یکی و دوتا دوتا مسافرها را بیرون آوردند. اما انگار هنوز یک نفر فریاد می کشید. یکی که صدایش از همه بلند تر بود. پهلوان و دو تا جوان دور تا دور ماشین را
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 316صفحه 4