قصه های موشی و جادوگر
راه دور
· مرجان کشاورزی آزاد
یک روز وقتی که موشی به دیدن جادوگر رفته بود، جادوگر را دید که غمگین و ناراحت است. موشی پرسید:« چی شده؟» جادوگر جواب داد:« جاروی جادویی ام خراب شده است. می خواهم برای خرید به دهکده بروم، اما جارویم پرواز نمی کند. هرچه کتاب جادو را می گردم، جادوی تعمیر آن را پیدا نمی کنم.» موشی گفت:« دهکده که خیلی دور نیست. چرا پیاده نمی روی؟» جادوگر گفت:« نه جانم! خیلی هم دور است. اگر پیاده بروم خسته می شوم.» موشی کمی فکر کرد و گفت:« من می توانم کاری کنم که تو خسته نشوی!» جادوگر پرسید:« مگر تو جاروی جادوئی داری؟» موشی گفت:« نه ولی تا دهکده می آیم تا ببینی که می توانم کاری کنم که خسته نشوی!» موشی و جادوگر به طرف دهکده به راه افتادند. آن ها تمام راه را با هم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 313صفحه 4