را تکان می دهی؟!». ....... گفت :« نگاه کن! الان ......، .... را می خورد. » ....... سرش را بلند کرد و ........ را دید. ..... را هم دید. ... گفت: « من نمی گذارم ..، ...... را بخورد.» ....... گفت : « چه طوری؟ تو خیلی کوچک هستی.» ....... گفت:« حالا تماشا کن !» ... به سرعت از ..... پایین آمد و رفت به طرف ......... . ........ با یک جست پرید و دم ...... را گرفت و از آن بالا رفت و رفت روی سر ....... و توی گوشش فریاد زد: « مراقب باش .... را نخوری !)
........ سرش را بلند کرد و به دور و بر نگاه کرد. اما کسی را ندید. ....... دوباره توی گوش ... گفت: « این ..... زیبا دوست من و .... است. مراقب او باش.» ...... به ..... نگاه کرد و آرام از کنار او گذشت. ....... هم از روی .......... پایین آمد و به ... لبخندی زد و پیش ....... برگشت.
....... خوش حال بود. ....... خوش حال بود. ......... هم خوشحال بود. اما ...... بی چاره هیچ وقت نفهمید چه کسی به او گفت که ..... را نخورد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 308صفحه 19