با تعجب گفت:« راست می گویی؟»... جواب داد
:« معلوم است که راست می گویم. من هر روز با .... حرف می زنم و بازی می کنم.» ....گفت: ...... راست می گوید.» گل ... پرسید چرا . با من دوست نمی شود؟» ..... گفت :« او با تو دوست است. اما ...... روزها فقط به خورشید نگاه می کند و شبها سرش را پایین می آورد.» گل ..... گفت:« من این را نمی دانستم.» .... گفت:«شب ها وقتی که تو خواب هستی.» ..... تو را تماشا می کند. ..... رزد و رفت پیش ... و کمی بعد پیش گل ...... برگشت و گفت:« ...... به من گفت که به تو به گویم تو زیباترین گلی هستی که او به عمرش دیده است.« گل ........ لبخندی زد و گفت:« پس به ...... بگو امشب دیر می خوابم تا به او بگویم که چه قدر دوستش دارم.» ..... رفت و به .... پیام گل ...... را رساند.
آن شب هم ... بیدار بود، هم ...... ، گل ...... و هم گل ....... و باغچه زیباتر از همیشه بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 296صفحه 19