فرشته ها
من و حسین توی حیاط بازی می کردیم. من کلاه پدر بزرگ را روی سرم گذاشته بودم. حسین می خواست کلاه را از من بگیرد. اما من کلاه را به او ندادم. او می خاست به زور آن را از سرم بردارد که کلاه افتاد توی باغچه و حسابی گلی شد. ترسیدم پدر بزرگ کلاه گلی را ببیند و عصبانی شود.
به حسین گفتم:« بیا آن را توی حوض بشوییم.» ما داشتیم کلاه را می شستیم که کلاه افتاد توی حوض و رفت ته آب، نمی دانستم چه طوری آن را بیرون بیاورم. کنار حوض نشستم و دعاکردم و به خدا قول دادم که اگر کلاه از توی حوض بیرون بیاورد. دیگر هیچ وقت بی اجازه به وسایل کسی دست نزنم. هنوز داشتم دعا می کردم که دیدم پدر بزرگ با یک چوب بلند کلاه را از حوض بیرون آورد و گفت:« حالا دعا کن کلاه پدر بزرگ زود خشک شود، قبل از این که بیاید و کلاهش را بخواهد!» اما من قبل از این که دعا کنم کلاه زود خشک بشود، خدا را شکر کردم که پدرم آمد و کلاه را از حوض بیرون آورد. خدا یا تو را برای همه ی خوبی ها و مهربانی هایت شکر می کنم، تو را شکر می کنم که همیشه مرا می بینی و دعای مرا می شنوی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 296صفحه 8