دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
قصه های پنج انگشت
· مصطفی رحماندوست
پنج تا آدم برفی، مدتی بود که کنار هم ایستاده بودند. داشت بهار می شد که ...
اولی گفت:« خسته شدم!»
آب شد و رفت. گفت:« به امید دیدار.»
دومی گفت:« گرمه هوا!»
آب شد و رفت. گفت که خدا نگهدار.
سومی گفت:« برف دیگه نیست!»
آب شد و گفت:« بای بای تازمستان!»
چهارمی گفت:« سرما کجاست؟»
آب شد و رفت. گفت که می آم همراه برف و بوران
پنجمی گفت:« خوب می دونم حالا دیگه بهاره!»
من می مونم تا برف بیاد دوباره.»
اما نموند و خوابید
آب شد و تو خواب خودش برف و زمستون رو دید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 293صفحه 27