فرشتهها
خیـلی دلم میخواسـت یک دوچرخه داشته باشم. هر شب دعـا میکردم و از خـدا میخواستم کاری کند که من دوچرخه داشته باشم. یک روز به مادرم گفتم: «اگر من چیزی از خدا بخواهم، آن را به من میدهد؟» مادر گفت: «اگر چیزی که تو از خدا میخواهی، به تو یا دیگری صدمهای نزند ویا کسی راناراحت نکند، حتماً آن را به تو خواهد داد.» بعد مادرم کمی فکر کرد و گفت: «تو چیزی از خدا خواستهای؟» گفتم: «من از خدا یک دوچرخه خواستهام، اما نمیدانم خدا، چه طوری آن را به من خواهد داد.» مادر گفت: «خیلی از کارهایی که ما انجام میدهیم، خواست خداوند است. او از ما خواسته که به هم کمک کنیم و همدیگر را خوش حال کنیم.» آن شب، من باز هم دعا کردم واز خدا خوستم که به من یکدوچرخه بدهد. هنوز دعایمن تمام نشده بود که پدرم به خانه آمد؛ با یک دوچرخهی آبیقشنگ. پدر گفت که آنرا از تعاونی اداره
خریده است. مادرم مرا بوسید و گفت: «حالادیدی خدا به دعاهای تو جواب داد!» من خیلی خوش حالم،چون یک خدای بزرگ و مهرباندارم. یک پدر و مادر خوب دارم و یک دوچرخهی آبی قشنگ دارم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 240صفحه 8