این حال و روز افتاده. برای همین هم چهار چشمی به زمین نگاه کرد تا خواهر او را پیدا کند. یکدفعه، چشمش به یک برکه افتاد. توی برکه یک ابر مو فرفری بود. ابر هویجی داد زد:«وای!... نگاه کن! پیدایش کردم. خواهرت به یک تکه ابر لم داده! چه قدر هم شبیه خودت است. راستی! شما دوقلو هستید؟» ابر مو فرفری به پایین نگاه کرد. عکس خودش را توی آب برکه دید. الکی گفت:« آره! او خواهرم است. اما انگار دوست ندارد بیاید بالا!» ابر هویجی، هیجان زده، بالا و پایین پرید و گفت:« خب! تو برو پایین! برو! قهر بس است!» و ابر مو فرفری را هل داد پایین. ابر با سر توی آب افتاد. خواب از سرش پرید. ابر هویجی از آن بالا داد زد:« خوش بگذره! همیشه با هم آشتی باشید!» و همراه باد از آن جا رفت. ابر مو فرفری از عصبانیت جیغ کشید. اما ماهیها از شادی بالا و پایین پریدند. حالا یک تکه ابر داشتند که با او بازی کنند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 467صفحه 6