ابری که پایین افتاد
فروزنده خداجو
آسمان پر از ابر بود. ابرها با هم بازی میکردند. شکل اسب، بستنی و سیب میشدند. این طرف میرفتند، آن طرف میرفتند. روی شانههای باد مینشستند و میچرخیدند. فقط یک ابر تنبل موفرفری بود که یک گوشهی آسمان لم داده بود. نه بازی میکرد. نه میخندید. نه میچرخید. ابری که شبیه هویج بود، به او نزدیک شد و پرسید:« میایی بازی؟!» ابر موفرفری، خواست چیزی بگوید که ابر هویجی، دست از سرش بردارد، برای همین هم گفت:« منتظر خواهرم هستم. او با من قهر کرده. رفته پایین توی برکه. حالا منتظر هستم تا او برگردد.» ابر هویجی کنار او نشست و گفت:« طفلک بی چاره!... ناراحت نباش! من همین جا میمانم تا خواهرت برگردد. نمیگذارم، تنها بمانی و غصه بخوری. بغض کنی یا گریهات بگیرد!» ابر موفرفری بقیهی حرفهای او را نشنید. چون روی شانهی باد لم داده بود و از آن جا دور میشد. اما ابر هویجی دست بردار نبود! چون خیلی زود سر و کلهاش پیدا شد و روی آن یکی شانهی باد نشست. ابر مو فرفری چشمهایش را بست. حوصلهی حرف زدن نداشت. ابر هویجی، دلش سوخت. فکر کرد ابر از غصهی خواهرش به
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 467صفحه 5