و و با هم بازی نکرده بودند که باران شروع به باریدن کرد. گفت:« خداحافظ تا بعد از باران!» گفت:« خداحافظ دوستان!» با تعجب پرسید:« شما کجا میروید؟» گفت:« به کندو. کندو خانهی من است. من نباید زیر باران بمانم.» به گفت:« تو هم خانه داری؟» گفت:« بله من هم به خانهام زیر زمین میروم. تو هم زود به خانهات برو.» با خودش گفت:« اما من خانه ندارم!» قطره های باران روی بالهای میافتادند و او نمیتوانست پرواز کند. همین موقع سرش را از زیر یک برگ بیرون آورد و گفت:« جان! بالهایت را ببند و بیا زیر برگ بنشین!» با خوش حالی گفت:« زیر برگ خانهی من است؟» گفت:« خانهی من هم هست!» بالهایش را بست و رفت زیر برگ و با همسایه شد! حالا او هم مثل و خانه داشت و زیر باران نمیماند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 449صفحه 21