فرشتهها
دایی عباس برای من یک توپ تازه خریده بود. من و دوستم با توپم بازی میکردیم که او توپ مرا شوت کرد توی باغچه و توپ گلی شد. توپم را برداشتم و گفتم:« من دیگر بازی نمیکنم.» دوستم ناراحت شد. قهر کرد و رفت خانهشان. دایی عباس گفت:« پس چرا بازی نکردید؟» گفتم:« دایی! ببین توپم را چی کار کرد. نمیخواهم با او بازی کنم.» دایی عباس توپم را زیر شیر آب گرفت. آن را شست و گفت:« بفرما! این هم توپ شما! توپ تمیز شد اما تو هنوز بد اخلاق و اخمو هستی.» توپم را گرفتم و گفتم:« دایی بیا با هم بازی کنیم.» دایی عباس گفت:« اما تو یک کار مهم داری که باید قبل از بازی آن را انجام بدهی.» گفتم:« چه کاری؟» دایی عباس گفت:« تو دوستت را ناراحت کرده ای و باید از او معذرت خواهی کنی.» گفتم:« اما او توپ مرا کثیف کرده بود. دایی عباس گفت:« هر وقت دوستت کاری کرد که ناراحت شدی، به تمام روزهای خوب و کارهای خوب او فکر کن. آن وقت میفهمی که دوستی همیشه پر از خاطرات خوب و شیرین است و نباید برای اتفاق کوچک همهی خاطرات خوب را فراموش کنیم.» گفتم:« دوستم همیشه توپش را میآورد و با توپ او بازی میکردیم.» دایی عباس گفت:« هیچ وقت توپ او گلی نشده بود؟» گفتم:« چرا شده بود!» دایی گفت:« وقتی بچهها با هم بازی میکنند و شاد هستند، زمین پر از فرشته میشود. چون خدا دوستی و مهربانی را از هر چیزی بیشتر دوست دارد! تا فرشتهها هنوز پیش خدا برنگشتهاند، برو و با دوستت آشتی کن!» حالا من و دوستم با هم بازی میکنیم و هیچ وقت با هم قهر نمیکنیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 449صفحه 9