فرشتهها
صبح با بوی شیرینی از خواب بیدارم شدم. مادرم، روزهای عید، خودش شیرینی درست میکند. عیدفطر بود و خانهی ما پر از بوی شیرینی بود. مادرم شیرینیها را در ظرف چید و ما به خانهی مادربزرگ رفتیم. دایی عباس و زندایی و حسین هم آنجا بودند. بوی غذای مادربزرگ تا حیاط میآمد. به مادربزرگ گفتم:«شاید کسی روزه باشد و دلش از غذای شما بخواهد.» مادربزرگ خندید، به سرم دست کشید و گفت:«نه جانم! عیدفطر هیچکس روزه نمیگیرد. این خواست خداوند است که روز عید، هیچکس روزه نباشد.»
مادرم در ظرف شیرینی را باز کرد و همه شیرینی خوردیم، شیرینیهای خوشمزهی مادرم را. عیدفطر بود و هیچکس روزه نبود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 446صفحه 9