گوزن طوطی میمون بچه شیر
فراموشکار
کی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
فراموشکار در جنگل زندگی میکرد. یک روز ، را دید که راه میرود و با صدای بلند می گوید: جمع میکنم! جمع میکنم!» پرسید:«چی را جمع میکنی؟» کمی فکر کرد و گفت:«وای! یادم رفت! مادرم گفت که باید یک چیزی را جمع کنم.» غش غش خندید و گفت:«شاید باید میوه جمع کنی!» گفت:«نه میوه نبود. یک چیز خیلی مهم بود.» از بالای درخت گفت:«از کجا میدانی مهم بود؟» گفت:«چون مادرم گفت:«اگر آن را جمع کنم، هیچ وقت چیزی را فراموش نمیکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 414صفحه 20