درخت زنگوله
فروزنده خداجو
یکی بود یکی نبود. توی یک باغ بزرگ، درختی بود که به جای میوه، زنگوله داشت. هر روز صبح، زنگولههای درخت، جیلینگ، جیلینگ، آواز میخواندند و بقیهی درختها را از خواب بیدار میکردند. آنوقت، درخت هلو، خواب آلود میگفت:«چه قدر سر و صدا می کنی!؟» درخت سیب میگفت:«کاش تو هم به جای زنگوله، میوه داشتی!» درخت گلابی می گفت:«ساکت باش! من هنوز خوابم میآید!»
درخت زنگوله میخندید و میگفت:«صبح به این قشنگی ... آفتاب به این درخشانی ... این همه خواب برای چه؟»
آن وقت با باد بازی میکرد و زنگوله هایش دوباره جلینگ جلینگ آواز میخواندند.
یک روز، مردی به باغ آمد و درختهای باغ را دید. درخت زنگوله را هم دید. بعد، به جای سیب و گلابی و هلو، همهی زنگولهها را خرید. درختهای دیگر نفس راحتی کشیدند. اما درخت زنگوله، ساکت و تنها شد.
چند روز گذشت. باغ ساکت بود. صدای زنگولهها، دیگر توی باغ نمیپیچید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 414صفحه 4