حکایت
خرم گم شده
روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک، مرد ساده دلی زندگی میکرد که یک خر داشت. او خرش را خیلی دوست داشت. هرجا که میرفت یا سوار بر خر بود یا در کنار او راه میرفت. اما یک روز، مردم دهکده، مرد را دیدند که بی خر در دهکده راه میرود و با صدایی بلند میگوید:«آی مردم! خرم گم شده، خدا را شکر!» همه با تعجب به او نگاه میکردند. بعضی ها سر تکان میدادند و میگذشتند. اما یکی طاقت نیاورد و گفت:«باید از او بپرسیم که چرا برای گم شدن خرش، خدا را شکر می کند. او که خرش را خیلی دوست داشت.» اهل ده گفتند که درست میگویی برویم و از او دلیل کارش را بپرسیم. آنها پیش مرد رفتند و یکی گفت:«خرت گم شده؟» مرد جواب داد:«بله گم شده، خدا را شکر.» پرسید:«میدانیم که خرت را خیلی دوست داشتی و حالا که آن را گم کردهای، غمگینی. اما بگو چرا برای گم کردن خر، خدا را شکر میکنی؟» مرد نگاهی به همه کرد
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 402صفحه 4