نوشابه از آن جا هم رفت.
کمی جلو تر به یک مغازه رسید، جلوی مغازه خیلی شلوغ بود. همه به صف ایستاده بودندو خرید می کردند. نوشابه جلو رفت و دید مردم مشغول خرید شیر و ماست و دوغ و بستنی هستند. ناگهان آقای مغازه دار چشمش به نوشابه افتاد و گفت:« تو که نوشابه ای! تو هم شیر می خواهی؟» نوشابه گفت:« نه. یک کار خوب و مفید می خواهم!» آقای مغازه دار گفت:« پس زود بیا و به من کمک کن!»
این طوری شد که نوشابه در یک فروشگاه مشغول کار شد.
حالا او به بچه ها، شیر و ماست و دوغ و بستنی می فروشد. یک کار خوب و مفید دارد و خیلی خیلی خوش حال است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 383صفحه 6