چند تا غنچه دارد.» پدر بزرگ گفت:«حالا بیا روی گل های این بوته اسم بگذاریم تا این گل ها مال همه باشند.» ما مثل امام، روی گل ها اسم گذاشتیم. اسم من، اسم پدر، مادرم، دایی عباس، زن دایی، مادر بزرگ و پدر بزرگ. من پشت برگ ها، یک غنچه ی کوچولوی کوچولو پیدا کردم و گفتم:« اسم این را حسین بگذاریم!» پدر بزرگ خندید. با صدای بلند خندید و گفت:« از دست تو چه کنم! باشد اسم این را هم حسین می گذاریم!» از خنده ی پدر بزرگ من هم خنده ام گرفت. حسین وقتی اسم خودش را شنید و خنده ی ما را دید او هم خندید! حالا ما توی باغچه ی پدر بزرگ، یک بوته ی گل داریم با یک عالمه گل و یک غنچه ی کوچولو ی کوچولو به نام حسین!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 379صفحه 9