فرشتهها
امروز من و حسین بازی میکردیم. او آن قدر دستشویی نرفت، نرفت که شلوارش را خیس کرد. من مادرم را صدا زدم و گفتم:" ببینید حسین چه کار کرده!" او آمد و به حسین گفت که نباید دیر به دستشویی برود. بعد حسین را به حمام برد. او را شست، شلوارش را هم شست. عصر وقتی پدر و دایی به خانه آمدند، من گفتم:" امروز حسین آنقدر به دستشویی نرفت که خودش را خیس کرد!" مادرم از این حرف من خیلی ناراحت شد. پدر و دایی هم اصلا نخندیدند. مادرم گفت:" ماجرای امروز را باید مثل یک راز پیش خودت نگه میداشتی. نباید با خبر دادن به دیگران کاری کنی که حسین خجالت بکشد." گفتم:" من دروغ نگفتم" مادرم گفت:" با آن که خدا، همه چیز را می بیند و از همهی کارها باخبر است، راز مردم را نگه میدارد، چون خدا همه را دوست دارد، مهربان است و نمی خواهد مردم از اشتباهاتشان خجالتزده بشوند. حسین یک بچهی کوچولو است. و چیزهایی را که نمیداند ، از تو یاد میگیرد. پس سعی کن مهربان و رازدار باشی." من نمیخواستم کاری کنم که حسین خجالت بکشد. او پسر دایی کوچولوی من است و من او را خیلی خیلی دوست دارم. خدایا مرا ببخش و رازها و اشتباهات مرا پیش خودت نگهدار.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 368صفحه 8