درخت و جن بوداده
محمدرضا شمس
یک درخت بود که میوه نمیداد. پیش پریهای درخت رفت و پرسید:" پس چرا من میوه نمیدهم؟" پریها گفتند:" چون زیر پایت، جن بود داده و بچههایش خانه کردهاند! اگر آنها را بیرون کنی، دوباره میوه میدهی." درخت پایش را بلند کرد. جن بو داده و بچههایش را دید و به آنها گفت:" باید از این جا بروید." جن بوداده گفت:" باشد میرویم. فقط بگذار اول بچههایم را بو بدهم بعد برویم. الان وقت بو دادن آنهاست!" درخت گفت:" قبول! آنها را بو بده!" جن بو داده، هفت تا بچهی ریز و درشت داشت. بچههایش را انداخت توی ماهی تابه و گذاشت سر اجاق . بچهها جلز و ولز، جلز و ولز، بالا و پایین پریدند. بعد پوستشان مثل تخمه چرق چرق شکست و هفت تا جن بود دادهی تر و تازه از توی آن ها بیرون آمدند. جن بو داده و بچههایش، اسباب و اثاثیهشان را جمع کردند و از آن جا رفتند. چند قدم که رفتند، درخت دلش سوخت. داد زد:" نروید! نروید! من میوه نداشته باشم. بهتر از این است که شما خانه نداشته باشید." جن بو داده و بچههایش گفتند:" تو غصهات این است که میوه نداری؟!" درخت گفت:" بله! " جن بود داده گفت:" خب این
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 368صفحه 4