برای همه ی پرنده ها دعا می کنم." کبوتر رفت و رفت و رفت. بال های کوچکش را آرام باز و بسته کرد. کمی خسته بود. کمی هم تشنه بود. به کوه های بلند رسید. بالای بلندترین کوه نشست. کوه گفت:" خسته نباشی مسافر کوچک! وقتی رسیدی برای من هم دعا کن! کبوتر گفت:" دعا می کنم!" و پرواز کرد و رفت. دشت داغ بود. آسمان داغ بود و پرنده خسته . وقتی شب از راه رسید، کبوتر هم رسید. با آب رود بال هایش را شست. رود گفت:" وقتی بالای گنبد نشستی برای من هم دعا کن. خدا مرا ببخشد که پر آب بودم وگل هایش در کنارم پر پر شدند." کبوتر گفت:" دعا می کنم. برای همه دعا می کنم." پرنده پر زد و روی گنبد حرم امام حسین (ع) نشست. چشم هایش را بست و برای همه دعا کرد. خدا آن جا بود. خدا مهربان بود. او رود و شمشیر و زمین و آسمان را بخشیده بود. پرنده به خواب رفت درست وقتی که زمین پر از ستاره بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 364صفحه 6