صابون و گرگ
محمدرضا شمس
یک روز صابون داشت توی حمام چرت می زد که گرگه به سراغش آمد و گفت:" زود باش دست هایم را بشوی. آن قدر بشوی که سفید شوند و شنگول و منگول فکر کنند من مادرشان هستم!" صابون دست های گرگ را شست. پاهایش را شست. سرش را شست. حتی دلش را هم شست. دو بار هم شست. گرگه مهربان شد. شنگول و منگول را برداشت و برد پارک بازی!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 356صفحه 16