بیبو بیبو
لاله جعفری
چهار تا تراش و چهار تا مداد رنگی، یک ماشین شدند. بیبو بیبو روی میز راه افتادند.
بیبو رفت و رفت تا به جامدادی رسید. بیبو بیبو آواز خواند:" شب شده، آشغال بده! شب شده، آشغال بده!" تراش رومیزی شکمش را باز کرد و آشغال ها فوت شد توی ماشین . بیبو. آشغال ها را برداشت و رفت و رفت تا به کیف رسید. بیبو بیبو آواز خواند:" شب شده آشغال بده! شب شده آشغال بده!" در کیف باز شد که آشغال هایش را بدهد، اما کاغذ سفید ا آن بیرون پرید و فرار کرد. بیبو گفت:" آهای! کجا!" و رفت به دنبالش . کاغذ بدو! کنار دیوار، کاغذ گیر افتاد. بیبو گفت:گ بپر سوار شو!" کاغذ گفت:" سوار نمی شوم. من که آشغال نیستم." بیبو دور و بر کاغذ گشت. او را خوب نگاه کرد. بعد گفت:" راست می گویی! تو که سفید سفیدی. یک خط هم نداری." باز هم نگاهش کرد و گفت:" فقط کمی چروکی که صاف می شوی." کاغذ خوش حال شد و. پرید برود توی کیف، اما اول رفت توی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 356صفحه 4